اگر زنده ماندم و روزی باهم در خانهمان چای خوردیم برایت میگویم که این روزها چقدر سخت و دیر و دور گذشت.
برایت میگویم که خط دستانم بی امتداد خط دستانت راه به جایی نمیبردند.
میگویم که اگر بودی مداوا میشدیم.
مداوا اگر نه ، این همه زخمی که به تن داریم کمی کمتر آزار جانمان میشدند.
میگویم که نبودی و دستِ سردِ زنده بودن و زندگی نکردن گلویم را میفشرد.
میگویم که بیتو به تلخیِ روزگارِ نداشتنها و نبودنها عادت کرده بودم.
برایت میگویم که هوای اندوهناک شهر تا چه اندازه گرفته بود و پاییز و زمستانم چه سرد و دردآلود.
میگویم که چطور دشت های دور را نیز گشتم و غم در آنجا هم بود.
میگویم که دلتنگی امانم نمیداد و چطور حجمِ غمناکی بودم در کالبد آدمیزادی امیدوار.