🔖 #روایت_روز_هفتم«شراب لطفْ پُر در جام میریزی و میترسم
که زود آخِر شود این باده و من در خُمار افتم»🔹شب قبل حوالی عمود ۱۲۵۰، مسیرمان را به راست کج کردیم! و یک ساعت و اندی را در مسیری موازی مشایه پیمودیم تا به یک روستا برسیم. یادم هست سال گذشته هم همینجا آمده بودیم. چند خانهی ویلایی بزرگ کنار هم، دیگر به حضور هر سالهی ما عادت کرده بودند. وقتی وارد خانه شدیم، چمنهای حیاط بزرگش را با پتو و حصیر مفروش کرده بودند. پس
شب را مهمان آسمان خدا بودیم.
هرچه گفتیم شام خورده ایم قبول نکردند. غذای معروفشان-بریانی- ، ماست ، شیرینی خرمایی و آب، چند دقیقه بعد روی سفره بود. به احترام میزبان دوتا یکی غذا خوردیم و آماده شدیم که بخوابیم.
🔸صبح ساعت ۲ و نیم بیدارمان کردند. درد گلویم ، آب قورت دادن را برایم مثل خنجر خوردن کرده بود.
تا آماده شدیم و وارد کوچه شدیم، دیدیم چای و صبحانه آماده کرده اند. هرچیزی که فکرش را بکنید مهیا بود.
مسئولین کاروان
هدیهای به میزبانان سخاوتمندمان تقدیم کردند و راه افتادیم تا زمان اذان برسد. نماز را در یک موکب بین راه خواندیم و دوباره سریعتر راه رفتیم که به آفتاب کربلا نخوریم.
🔹با شنیدن این صدا از گاری های صوت، فهمیدیم که اینجا سرزمین عاشقیست.
«اینجا کربلاست
اینجا نینواست
حرم اباعبدالله
حرم محترم اباعبدالله...»یکی دو جا بین راه استراحت کردیم اما کافی نبود و آخرهای مسیر، بچه ها تک و توک حالشان بد میشد و زود دکتر را خبر میکردند. من هم خسته شده بودم و تحمل ماسک در آن شرایط و درد گلویم امانم را بدتر از روزهای قبل بریده بود اما هرجا حس میکردم طاقتم طاق شده می ایستادم تا نفسی تازه کنم. یک جا هم که قندم افتاده بود یادم آمد شب قبل بسته های کشمش و آلو نذری میدادند و من برای همچنین مواقعی نگاهشان داشتم.اینطور بود که دوام آوردم.
🔸ساعت ۷ صبح شده بود و ما روی روگذر معروفی بودیم که از آن
گلدستههای حرم حضرت عباس(ع) دیده می شد.های های گریه ی بچه ها بلند شد. تا از روی روگذر پایین بیاییم و جلوتر هم برویم، هنوز هرکسی در حال خودش بود.
یک ساعت آخر را به هر زحمتی بود طی کردیم. حسینیه قدس، جای بزرگی بود که سال قبل هم میزبان کاروان بزرگ ما بود.قرار شد تا عصر استراحت کنیم که دسته جمعی زیارت برویم.
به ده ها دلیل تصمیم گرفتیم زیارت دسته جمعی را بیخیال شویم و بعد از نماز مغرب به حرم مشرف شویم.
🔹راه که افتادیم خیابان خیلی شلوغ بود. از آنجایی که از صبح چیز زیادی نخورده بودیم با توقف در یکی دو موکب، شربتی بخوریم تا بتوانیم از صف زیارت سالم بیرون بیاییم.
باب السدره دلم را از همان نگاه اول برده بود. تا دیدمش
دستم را روی سینه گذاشتم و عبارت بالایش را تکرار کردم. پنکه هایی که قطره های آب در مسیر میپاشیدند، هوا را مه آلود کرده بودند و
«السلام علیک یابن سدرة المنتهی» تار دیده میشد.
این صحنه برایم مثل بهشت بود.🔸یک ساعت و نیم در صف زیارت ماندیم. شلوغ بود و ادامه دادن هر لحظه سخت تر میشد اما کمتر کسی گلایه میکرد. من هم صلوات میفرستادم و از روی رندی، دعاهایم را نگه داشته بودم برای زیر قبه.
با
اولین نگاه به ضریح ، دوباره مثل سال گذشته همه ی چیزهایی که میخواستم بگویم فراموشم شد و فقط گفتم
«یا امام حسین! ما را از این در جدا نکن!» یادم نمیآید چطور دستم را به ضریح رساندم . با «خانم خانم» گفتنهای خادم ها فهمیدم چقدر عمر خوشبختیام کوتاه است..
حالا در سرداب نشستهام و روبرویم دعای ابوحمزه ثمالی با باد خنک کولر ها آرام آرام ورق میخورد.
من نمیخواهم از اینجا بروم...
#کربلا_طریق_الاقصی#اربعین_حسینی۱۴۰۳🔸🔸🔸🏴 @abna_o_zahra