✳ خاطرهای درباره بنیانگذار پارک ساعی تهران
[این مطلب در دو قسمت ارائه میشود]
من [مرحوم استاد دکتر
#محمدابراهیم_باستانی_پاریزی] یک همشهری داشتم به نام «
فریدون بهمنیار». مردی تحصیلکرده و باسواد. درس شیمی را در فرانسه خوانده و صاحب دیپلم از دانشگاههای آن مملکت بود. پدرش مرحوم احمد
بهمنیار (دهقان کرمانی) از رجال صاحب نام و از استادان کم نظیر فارسی و عربی بود و سالها در تبعید و زندان مبارزه با انگلیسها گذرانده بود و روزنامه «فکر آزاد» را در مشهد منتشر میکرد و از هواداران «کلنل محمدتقی خان پسیان» بود و من اشعار شعرای بزرگ هفتاد سال پیش را مثل ایرج میرزا و مِشکات طبسی و پژمان بختیاری، برای نخستین بار در روزنامه او خواندم. فرزند او
#فریدون_بهمنیار که تحصیلکرده فرانسه بود، در ایران به کارهای فرهنگی و صنعتی پرداخت، اوضمناً مترجم «مکتب شیخیه» از هانری کُربَن نیز هست.
فریدون بهمنیار در حین خدمت گرفتار یک بیماری درد کمر سخت شد، به طوری که بکلی از حرکت افتاد و پاها فلج شد، و حتی برای انجام ضروریترین احتیاجات آدمی، محتاج کمک غیر بود- و این بیماری او نزدیک بیست سال طول کشید و او بیست سال ملازم بستر بود و من اقلاً هفتهای یک بار از او دیدار میکردم.
نکته مهم اینکه
فریدون بهمنیار - که تربیت شده چنان پدری بود- دارای ایمانی محکم و اعتقادی سخت عارفانه بود و به همین سبب همیشه خندان و خوشسخن بود و اغلب خدای را شکر میکرد و من واقعاً تعجب میکردم که آدمی با این همه گرفتاری و بیماری ده بیست ساله و ملازم بستر بودن دائمی، تا چه حد ذاکر و شاکر پروردگار است! یک روز از او پرسیدم که: «شما همیشه چنین راضی به قضای حق بودهاید؟» او گفت: آری، و آنچه که به خاطر میآورم، تنها یک بار - یا حداکثر دو بار- پیش آمد که هیچ کس در خانه نبود و من احتیاج به جابه جا شدن داشتم، و در حالی که بسختی از درد مینالیدم، رو به آسمان کردم و گفتم: «خداوندا! کاش آن روز به من آن حالت را کرامت نمیفرمودی که من با رضای خاطر از سفر خود انصراف حاصل کنم!»
فریدون بهمنیار میگفت: «اینک سالهاست که از آن ناشکری خود استغفار میکنم.» من از او خواستم توضیح بیشتری بدهد و او گفت:
⬅ وقتی من تحصیلات خود را در فرنگ تمام کردم، جوانی بودم آراسته و شاداب و در بازگشت به ایران، یک وقت برای بازدید بعضی آشنایان سفری به شیراز کردم که فصل مناسب گردش بود. دوستان و آشنایان با من گرم گرفتند و چندین روز به مهمانی و دید و بازدید گذشت. چون در تهران کارداشتم، یک بلیت هواپیما خریدم که از شیراز با هواپیما به تهران بیایم. آن روزها هنوز سرویس هواپیمایی منظم در شهرهای ایران وجود نداشت و تنها بعضی هواپیماهای نظامی که از نوع داکوتا بود، هفتهای یکبار روزهای پنجشنبه به تهران میآمد. من بلیت گرفتم و به فرودگاه رفتم. قوم و خویشها اصرار داشتند که من هفتهای دیگر هم بمانم تا به اطراف شهر برویم؛ ولی من نپذیرفتم و آنها نیز تا فرودگاه بدرقه من آمدند. هواپیما ارتشی بود و البته سرویس هوایی هنوز زیاد نشده بود. روی صندلی هواپیما نشستم و کمربند بستم، همه صندلیها پر بود. در همین وقت متوجه شدم که مردی بلندقد و زیباروی از در هواپیما به درون آمد و همانطور ایستاده، خطاب به مسافران گفت: «آقایان! آیا کسی هست که برای سفر به تهران شتاب نداشته باشد و بخواهد یک هفته دیگر در شیراز بماند و در بهترین هتل شیراز مهمان من باشد؟»
تقاضا عجیب بود، و البته کسی جوابی نداد. آن مرد دوباره تکرار کرد: «آقایان! من در وزارت کشاورزی هستم، و روز شنبه یک جلسه مهم برای دفع آفات و ملخ با یک هیئت بزرگ هلندی در تهران داریم و میدانید که با اتومبیل نمیتوان شنبه به تهران رسید. اگر کسی هست که شتاب سفر تهران را نداشته باشد، جای خود را به من بدهد و با هواپیمای هفته بعد به تهران بیاید. تمام این هفته را مهمان من خواهد بود. معلوم شد که مهندس برای دفع آفات به شهرستانهای فارس رفته بوده و اینک با هزار زحمت خود را به شیراز رسانده که با هواپیما-تنها هواپیمای نظامی که به تهران میرفت - خود را به تهران برساند، ولی اینک جا ندارد. البته میشد از راههای غیرعادی و به کمک نیروی انتظامی، مسافری را پیاده کنند و او را سوار کنند؛ ولی خود مهندس نخواسته بود و این راه را که گفتیم، برگزیده بود.
باری،
فریدون بهمنیار گفت: من از جای برخاستم و گفتم: «بفرمایید! مخارج هم لازم نیست؛ چون من مهمان بستگان خود در شیراز هستم و آنها هم اصرار داشتهاند که این هفته به تهران نروم؛ ولی من از آنها جدا شدهام. حالا برمیگردم و هفته بعد به تهران خواهم رفت.» بدین طریق من پیاده شدم و با آنها که بدرقه آمده بودند، دوباره به شیراز برگشتم و آن مهندس، به جای من نشست و عازم تهران شد...
مهندس
#کریم_ساعیبقیه در قسمت بعد.
⬅️@Ab_o_Atash