✳️ پسر قانع خوبی بودم: در همه آن روزهای تهی که خود را فریب میدادم.
از خواب بر میخاستم و آنقدر کار میکردم تا از حال میرفتم، مثل همیشه خوب غذا میخوردم، با همکارانم به کافه میرفتم، با برادرانم مثل گذشته به آسودگی میخندیدم، اما کوچکترین، کوچکترین تلنگری از سوی آنها کافی بود تا به تمامی بشکنم .
اما خودم را گول میزدم. شجاع نبودم؛ احمق بودم، چون فکر میکردم او بر میگردد. براستی فکر میکردم برمیگردد .
هیچ برگشتی در کار نبود، حقیقت این بود که قلب من یکشنبه شبی روی سکوی یک ایستگاه قطار، هزار تکه شده بود. نمیتوانستم تکهها را جمع و جور کنم، به این ور و آن ور میخوردم، به هر سو پناه میبردم، هر سو که بود. سالهایی که پس از آن آمد و رفت هیچ تأثیری به حالم نداشت. برخی روزها تعجب میکردم؛ به خود میگفتم :
- عجب ... عجیب است .... فکر میکنم دیروز اصلاً به او فکر نکردم... و به جای آنکه به خود تبریک بگویم از خود میپرسیدم چطور ممکن بوده، چطور میتوانستم یک روز بی فکر کردن به او زندگی کنم. از همه بیشتر نامش عذابم میداد و دو یا سه تصویر مشخصی که از او به یاد
داشتم. همیشه همان تصاویر.
درست است. صبحها پایم را روی زمین میگذاشتم، غذا میخوردم، خودم را میشستم، لباس میپوشیدم و کار میکردم .
گاهی با دخترهایی طرح دوستی میریختم، گاهی، اما هیچ لطفی نداشت. احساساتم به صفر رسیده بود.
#آنا_گاوالدا#دوست_داشتم_کسی_جایی_منتظرم_باشدصفحه ۱۳۰.
@Ab_o_Atash