✳ پرسید:
- ماجرای ما تا کجا پیش خواهد رفت؟
حرفی برای گفتن نداشتم.
- میدانی، وقتی دیروز رفتی و مرا در وسط بعدازظهر در این اتاق تنها گذاشتی، به خودم گفتم دیگر ادامه نخواهم داد، هرگز. میشنوی؟ دیگر نمیخواهم چنین حسی را تجربه کنم، دیگر نمیخواهم در اتاق هتلها کنار تو دراز بکشم و بعد شاهد رفتن تو باشم. خیلی سخت است.
بسختی حرف میزد.
- به خودم قول دادم دیگر با مردی که مرا رنج میدهد نباشم، فکر میکنم حقم نیست، میفهمی؟ پس به خاطر این میپرسم: ماجرای ما به کجا خواهد رسید؟
همچنان لال باقی ماندم.
- چیزی نمیگویی؟ فکرش را میکردم. به هرحال چه داری بگویی؟ تو زن و بچههایت را داری. و من، من چه هستم؟ تقریباً در زندگی تو هیچم. خیلی دور از تو زندگی میکنم... خیلی دور و غریبانه... خانهای ندارم، اثاثیه ندارم، کتاب آشپزی، من برنامهای برای زندگی ندارم. فکر میکردم که از همه زرنگترم، که زندگی را بهتر از دیگران میفهمم و به خودم تبریک میگفتم که در دام نیفتادهام. و حالا مرا ببین. کاملاً خود را باختهام.
حالا دوست دارم از این همه دویدن دست بردارم چون فکر میکنم زندگی با تو زیباست. به تو گفته بودم که سعی خواهم کرد بدون تو زندگی کنم... سعی میکنم، اما خیلی با شهامت نیستم، تمام مدت در فکر تو هستم. با وجود این حالا و شاید برای آخرین بار میپرسم؛ تو میخواهی با من چه کنی؟
- دوستت داشته باشم.
- و دیگر؟
- قول میدهم دیگر در اتاق هتل تنهایت نگذارم. هرگز.
برگشتم سرم را در آغوش او پنهان کنم. موهایم را گرفت و سرم را بلند کرد.
- و دیگر؟
- دوستت دارم. فقط در کنار تو خوشبختم. دوست ندارم تو.... من... به من اعتماد کن...
موهایم را رها کرد و گفتوگوی ما به همانجا ختم شد. به آرامی او را در آغوش گرفتم، اما او دیگر مانند قبل نبود.
#آنا_گاوالدا #من_او_را_دوست_داشتم #الهام_دارچینیان نشر قطره
صفحات ۱۲۷ و ۱۲۸.
@Ab_o_Atash