دلی کز عشق گردد گرم ، افسردن نمیداند
چراغی را که این آتش بُود ، مردن نمیداند
دلی دارم که هر چندش بیازاری ، نیازارد
نه دل سنگ است پنداری که آزردن نمیداند
خَسَک در زیر پا دارد مقیم کوی مشتاقی
عجب نبود که پای صبر افشردن نمیداند
عنان کمتر کش اینجا چون رسی ، کز ما وفاکیشان
کسی دست تظلم بر عنان بردن نمیداند
مِیای در کاسه دارم مایهی صد گونه بد مستی
هنوز او مستی خون جگر خوردن نمیداند
بخند ای گل ! کز آب چشم
وحشی پرورش داری
که هر گل کو به بار آورد ، پژمردن نمیداند ...
@aarrf#وحشی_بافقی