🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🌹🕊🌹🕊🌹🌹#لات_های_بهشتی#پناه_حرم۷(به جای قسمت۶ اشتباها دو بار قسمت۵ نوشته شده)
مادر مےگوید:
"اصلا باورم نمےشد این مجید همان مجیده؟
😳 این مجید که صبح ها تا ساعت ۱۰ خواب بود حالا به خاطر اینکه در تمرین ها از دواوطلب ها عقب نیفتد و نکند او را نبرند ساعت ۵ صبح بیدار مےشد مےرفت مےدوید"
🏃پدر با لبخندی مےگوید:
"یک روز آمد و گفت: ”آقا افضل!“ گفتم بله؟ گفت: ”قلیونو ترک کردم“
😇 گفتم: ”مجید! به خدا اگه تو قلیونو ترک کرده باشی من قربونی مےدم“!
😍😘فرمانده هم خاطرات جالبی دارد از این پسر:
"داشتم تو سپاه اسلامشهر برای نیروهای داوطلب صحبت مےکردم، مجید هم وسط صحبت من نمک مےریخت و لفظ مےاومد
😜 یک تیکه انداخت وسط صحبت من!
🙃 منم دو تا گذاشتم روی اونو جوابشو دادم
😅 و بچه ها خندیدند!
😂😂مجید هم برای اینکه کم نیاره یک تیکه انداخت
😶 منم جوابشو مےدادم
🙄 یکی من گفتم یکی اون و بچه ها مےخندیدند
😁😂😂😂آخر مجید به خاطر بزرگتر بودن من و اینکه فرمانده اش بودم حیا کرد وگرنه کم نمےآورد منم کم نمےآوردم ولی مجید دیگه چیزی نگفت...
گفتم:
"ببین! هر قدر تیکه بندازی از سوریه خبری نیست!
😝 من تو رو سوریه ببر نیستم"!!
😜بعد آمد و خالکوبےاش را نشان داد و گفت:
"لامصّب! منو نگه دار! من اراذل و اوباش بودم"...
😔منم با اینکه قلبا مجید رو دوست داشتم اما مےخواستم کم نیارم گفتم:
"از نظر من هنوزم اراذل و اوباشی"!
😒گفت:
"تو رو به
#پهلوی_شکسته_حضرت_زهرا(س) منو ببر"!
😔اینو که گفت انگار منو برق گرفت!!!
😨😧گفتم:
"مجید! دفه آخرته قسم پهلوی شکسته دادیاااا"!!!
😡😠گفت:
"عه! نقطه ضعفتو پیدا کردم"!!!
🙃😏چند قدم عقب عقب رفت که دَمِ دستم نباشه و گفت:
"واگذارت مےکنم به حضرت زهرا (س)! به پهلوی شکسته حضرت زهرا اگه منو نبری"!!!
😰😨😐گفتم: "مجید!!! برو"
😡😡😡😡رفت اما منو عجیب به هم ریخت....
مجید به مادرم میگفت:
"مادر من شهید مےشوم و شما نمےگذارید هیچ کس جای من بنشیند و یا اینکه جای من بخوابد، و اگر من شهید شدم پیکرم برگشت من را گلزار شهدای یافتآباد به خاک بسپارید
😇و مادرم هیچ وقت در باورش هم نمیگنجید که این حرفها یک روز به دست واقعیتهابپیوندد.
🙄چون همیشه با شوخی و خنده این حرفها را میزد،
🙃 حتی یک آهنگ مادر هم داشت که به ما میگفت بعد از اینکه من شهید شدم شما این آهنگ را در مراسم ختم من بگذارید که ما آن آهنگ را در مراسم یادبود و ختمش گذاشتیم.
😔همیشه هر وقت زنگ در خانه را میزد میگفت:
"اون پسر خوشکله کیه،
😌داره نیسان آبی، به همه بدهکاره،
😅اون اومده"....
😉و مادرم وقتی صدایش را میشنید انگار زندگیاش و روزش تازه شروع شده است. با شادمانی به استقبالش میرفت.
😃روز آخر قبل از اینکه برود به مغازه پدر برای خداحافظی رفت، دوست پدرم به او میگوید:
"مجید نرو تو تنها پسر خانواده هستی و اگر تو بروی پدرت تنها میشود".
😒 مجید میگوید:
"نه من قرارم را با حضرت زینب (سلام الله علیها) گذاشتهام و باید حتما بروم."
😐پدرم هم گفته:
"مجید جان میخواهم بعد از اینکه از ماموریت 45 روزهات برگشتی برایت به خواستگاری بروم".
🤗به خانه من هم آمد و با من هم خداحافظی کرد.
😔گفتم:
"مجید نرو"،
😒گفت:
"اینقدر توی تصمیم من نه نیاورید، من تصمیم خودم را گرفتهام.
🙄مگر هر کس رفته سوریه شهید شده؛
😏 و رفت و با خود دل و روح و همه ی وجود من را به ابدیت برد".
😔مجید یک هفته قبل از اینکه به سوریه برود خواب شهادتش را دیده بود و یک هفته بعد از رفتن به سوریه هم شهید شد.
😇یک هفتهای که سوریه بود هر روز زنگ میزد، مادرم خیلی بیتابی میکرد، روز آخر که زنگ زد گفت:
"من تا یک هفته دیگر نمیتوانم زنگ بزنم. و به مادرم گفت: ”یه وقت نروی پادگان بگویی بچه من زنگ نزده و آبروی من را ببری. من خودم هر وقت توانستم به شما زنگ میزنم.“
😅😢#ادامه_دارد...
#کپی_باذکر_منبع @AHMADMASHLAB1995