شهید احمد مَشلَب

#کپی_باذکر_منبع
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@aHMADMASHLAB1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
‍ اے برادرم.
#عهدے بر گردن ماست ڪہ ما ادامہ دهندہ ے راہ #جهادے ڪہ تو رفتے باشیم.
راہ #مقاومت و #پیروزے تا #ظهور #حضرت_حجہ (عج)
اے ڪسے ڪہ امانت دار خون و ارواح شهدایے
اے سرور من ،اے امین العام
تجدید عهد و وفا میڪنیم
#احمد #شهید_آخر نخواهد بود
و هرگز تورا در میان #میدان_رزم تنها نخواهیم گذاشت...
.
سخنران: #علی_الهادی_محمد_مشلب
#برادر_شهید_احمد_مشلب
زمان: #یوم_الشهید 2016
#کپی_باذکر_منبع
@ahmadmashlab1995 🥀
شهید احمد مَشلَب
🕊🌸🕊🌸 🌸🕊🌸 🕊🌸 🌸 #لات_های_بهشتی #محسن۱ #رفتارش با محیط معنوی جبهه سازگاری نداشت...😕 پیشانی بند را #لوله میکرد و دور سرش می بست.☺️ یک قطار فشنگ روی دوش مےانداخت و #تیربار به دست، عکس مےگرفت !!!!😐 موقع #نماز از جمع جدا مےشد و در محوطه مےچرخید .🙄 یک روز…
🕊🌸🕊🌸
🌸🕊🌸
🕊🌸
🌸
#لات_های_بهشتی
#محسن۲


....عکس هایش را که گرفت از محیط جبهه خسته شد و گفت :
«میخوام برگردم»!☺️🙃

گفتیم :
«مگه خونه خاله است؟باید حداقل سه ماه اینجا باشی.»😌😏

گفت:
«برو بابا کی حالش رو داره سه ماه تو این #بیابون بمونه»!😕😒

یه روز دیدم نامه #تسویه به دست اومد و گفت :
«اینم نامه تسویه ما 😜. حاجی از تو خوشم اومده! من #آخوند ندیده بودم که با بچه ها بگه و بخنده . دلم برات تنگ میشه.»😚

گفتم:
«چطوری نامه تسویه گرفتی؟»🙄😳

گفت:
«دستم رو #زخمی کردم و بردم حسابی پانسمان کردم و ...»😄😅

بعد هم خداحافظی کرد و رفت...


فردای رفتن محسن اعلام کردن که کل نیروهای گردان مسلم و نیروهای مستقر در اردوگاه کوزران به مرخصی میروند. ماهم وسائل را جمع کردیم و راهی تهران شدیم ... .

....


چند روز بعد که برگشتیم به منطقه دیدیم #محسن دم در اردوگاه، منتظر ایستاده.😳😳

گفتم :
«محسن!! تو اینجا چکار میکنی؟»😳🤔

گفت:
«بابا شما کجائین؟سه روزه منتظر شمام.😫😩


گفتم:
«مگه دلت برای رفقای خلاف کارت تنگ نشده بود؟مگه نرفتی تهران...؟🤔

چیزی نگفت .😶

کاملا مشخص بود رفتارش تغییر کرده... دیگه فحش نمی داد...


#ادامه_دارد...
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
#کپی_باذکر_منبع
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #خالکوبی۲ گفت: «الان نزدیک عملیاته همه شما آرزوی مےکنید شهید شوید ولی من نمےتوانم چنین آرزویی کنم .»😔 از این حرفش خیلی تعجب کردیم!!!😳 گفتیم: « برای چه؟ #در_شهادت_به_روی_همه_باز_است. فقط باید از ته دل آرزو کرد.»☺️ تعجبمان…
🕊🌸🕊🌸
🌸🕊🌸
🕊🌸
🌸
#لات_های_بهشتی
#محسن۱



#رفتارش با محیط معنوی جبهه سازگاری نداشت...😕

پیشانی بند را #لوله میکرد و دور سرش می بست.☺️
یک قطار فشنگ روی دوش مےانداخت و #تیربار به دست، عکس مےگرفت !!!!😐


موقع #نماز از جمع جدا مےشد و در محوطه مےچرخید .🙄


یک روز که تنها بود رفتم سراغش و بعد از کمی حال و احوال گفتم:

«آقا محسن!! برام سواله که تو برای چی اومدی جبهه؟»🙃🤔

کمی که فکر کرد گفت:
«حاجی ! حقیقتش اینه که من همه چیز رو تجربه کردم الا جبهه! 😌 هر #خلافی بگی انجام دادم. الان هم اینجام چون عاشق « #راکی» و « #رمبو»و « #تیربارم»....😃😅

😳چشمام از تعجب گرد شده بود .
همه جور نیتی برای ورود به جبهه دیده بودم جز #نیت «آرتیست بازی»!☹️

....عکس هایش را که گرفت از محیط جبهه خسته شد و گفت :«میخوام برگردم»!☺️🙃


#ادامه_دارد...
#کپی_باذکر_منبع
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #خالکوبی۱ پنهان کارےاش همه را مشکوک کرده بود.😒 جزء غواص های خط شکن بود اما هربار که مےخواست لباس هایش را عوض کند ، می رفت جایی دور از بقیه ....🚶 زیاد با بقیه نمےجوشید و دوست داشت خودش باشد و خودش.... کم کم داشتیم بهش مشکوک…
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#خالکوبی۲


گفت:
«الان نزدیک عملیاته همه شما آرزوی مےکنید شهید شوید ولی من نمےتوانم چنین آرزویی کنم .»😔

از این حرفش خیلی تعجب کردیم!!!😳
گفتیم:
« برای چه؟ #در_شهادت_به_روی_همه_باز_است. فقط باید از ته دل آرزو کرد.»☺️

تعجبمان را که دید ،گوشه پیراهنش را بالا زد! تصویر یک #زن روی تن او #خالکوبی شده بود !!!


گفت:
«من تا همین چند ماه پیش دنبال همچین چیزها بودم !😔 از خدا فاصله داشتم 😔 اما الان از کارهایم #شرمنده ام!😭 من شهادت را دوست دارم اما #نگرانم که اگر شهید شوم مردم با دیدن پیکر من شاید همه شهدا را زیر سوال ببرند و بگویند این ها که از ما بدتر بوده اند .»😰😱

بغضش ترکید و زد زیر گریه !...

دلم برایش سوخت...

سرش را بالا گرفت .
در چشمان تک تک ما نگاهی کرد آهی کشید و گفت :
«بچه ها شما دل پاکی دارید !#التماستان مےکنم از خدا بخواهید از #جنازه من چیزی باقی نماند ... #من_از_شهدا_خجالت_میکشم . !!!»😔😭


شب عملیات گلوله ی مستقیم خمپاره به او اصابت کرد و بدنش مهمان #اروند شد ....

#پایان_داستان_خالکوبی
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
#کپی_باذکر_منبع
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #اعتراف۲ یک نوار از #شیخ_حسین_انصاریان داشتم که راجع به توبه بود، دادم به محمود... چند روز بعد که دیدمش کاملا #تغییر کرده بود. فکر نمےکردم این نوار این قدر روش اثر بذاره. یه روز داشتیم با هم مےرفتیم سمت خط، دو سه ساعتی توی…
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊

#لات_های_بهشتی
#خالکوبی۱

پنهان کارےاش همه را مشکوک کرده بود.😒

جزء غواص های خط شکن بود اما هربار که مےخواست لباس هایش را عوض کند ، می رفت جایی دور از بقیه ....🚶

زیاد با بقیه نمےجوشید و دوست داشت خودش باشد و خودش....

کم کم داشتیم بهش مشکوک می شدیم. 😏
همه تاکتیک های اخفا و استتار را رعایت کرده بودیم و دوست نداشتیم عملیات #لو برود.!!!!😕

اما این روزها کسی وارد جمع ما شده بود که #مهارت بالایی در غواصی داشت ولی خیلی منزوی و مشکوک بود...😨

می ترسیدیم فرستنده ای زیر لباسش پنهان کرده باشد .!!!😱😱


یک شب موقع دعای توسل صدای ناله اش آنقدر بلند شد که مراسم قطع شد !😕😐

از خود بی خود شده بود و بلند بلند با خدا حرف میزد.
میگفت:
«خدایا من مثل اینا نیستم !اینها معصومند ...
تو منو بهتر میشناسی... من چه خاکی بر سرم کنم؟»😰😨😱


دورش را گرفتیم و آرامش کردیم .
همانطور که گریه می کرد گفت :
«شما منو نمیشناسین !من خیلی گناهکارم !من خیلی از شما خجالت میکشم!از پاکی و معنویت شما شرمندم»!

گفتیم:
«تو هرکه بودی دیگر تمام شد الان سرباز اسلام هستی!تو بنده خدا هستی و خدا توبه ات را میپذیرد .»

گفت:
«الان نزدیک عملیاته همه شما آرزوی میکنید شهید شوید ولی من نمیتوانم چنین آرزویی کنم .»

از این حرفش خیلی تعجب کردیم!!!


#ادامه_دارد
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
#کپی_باذکر_منبع
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #سید_پابرهنه۲ سید غلامرضا (حمید) میرافضلی سال ۱۳۳۳ در شهر رفسنجان به دنیا آمد و فرزند آخر سید جلالِ مومن و با خدا بود. از همان دوران کودکی، از هر چیزی محدودش مےکرد گریزان بود... و برای همین دوست نداشت درس بخواند اما... با هزار…
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#سید_پابرهنه۳

حمید ساکت نمےشد و تنها کسی که توانست آرامش کند، بی بی بود... بی بی ، خودش صبور و آرام بود و از شهادت رضا، راضی و همین آرامشش حمید را آرام کرد و تلنگری شد در وجود حمید....

سید حمید که فکر مےکرد بزن بهادر محله است، حیران و درمانده! شاهد شجاعت کسی بود که همیشه او را بزدل و ترسو مےدانست...

تا چشم بر هم زدند انقلاب شد و بعد جنگ... حالا دیگر سید حمید با چشمانش مےدید نوجوان هایی که از او بسیار کوچکتر هستند، به جبهه مےروند... سید حمید دیگر در کنار رفقایش هم احساس تنهایی مےکرد، مےخواست به جبهه برود اما آیا در جبهه سید حمید را با آن سابقه اش قبول مےکردند؟؟؟؟

یکی از کامیون دارهایی که کمک های مردمی بار زده بود، با اکراه سید حمید را به جبهه برد... جبهه جنوب

گویی از ظلمت به نور رسیده بود!!! با حیرتی آمیخته با شوق، به دنیایی رسیده بود که از کودکی به دنبال آن بود.... و سید خیلی زود تغییر کرد....

افسوس مےخورد بر عمر از دست رفته اش و همیشه خودش را سرزنش مےکرد...
بعد از مدتی شب ها در بیابان، #پابرهنه پرسه مےزد و چندی بعد برهنگی پایش همیشگی شد و به #سید_پابرهنه مشهور....


#ادامه_دارد...

#کپی_باذکر_منبع
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ‍ #لات_های_بهشتی #سید_پابرهنه آقـا حمیـد قصه ی مـا ، جوون بـود و بـا کله ای پـر از بـاد .... لات هـای محله هم کلی ازش حساب می بردنـد ، خلاصه بزن بهادری بود بـرای خودش ! یـه روز مادر ایـن آقـا حمید ، ایـشون رو از خونه بیرون انـداخـت و گـفت…
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#سید_پابرهنه۲

سید غلامرضا (حمید) میرافضلی سال ۱۳۳۳ در شهر رفسنجان به دنیا آمد و فرزند آخر سید جلالِ مومن و با خدا بود.

از همان دوران کودکی، از هر چیزی محدودش مےکرد گریزان بود... و برای همین دوست نداشت درس بخواند اما... با هزار زور و زحمت، دیپلم و بعد فوق دیپلم مکانیک گرفت.

سرکش بود! از هر کسی نصیحتش مےکرد، بیزار بود... از هر کسی خوشش نمےآمد پاپیچش مےشد!!! اهل محل از او گریزان بودند و از رویارویی با او واهمه داشتند...

حمید مےخواست برای خودش کسی باشد اما راهش را بلد نبود... از خرج کردن های آنچنانی برای تیپ و ظاهرش بگیر تا نشان دادن تیزی و نیش چاقو به بقیه، هیچکدام نتوانست او را صاحب کمالات کند!!!

خانواده اش فقط دعایش مےکردند، نذر کرده بودند روضه پنج تن برایش بخوانند تا آدم شود!!!

سال ۵۷ شد و تظاهرات مردم و کشتن مردم توسط گارد شاهنشاهی!!!

#رضا برادر بزرگتر آرام و سر به راه حمید، شده بود سردسته انقلابیون...

یک روز که حمید به خانه آمد جسد غرق به خون برادرش را وسط حیاط دید!!!!

نعره کشید و به سر و صورتش زد...
آری رضا شهید شده بود و حمید نمےتوانست ساکت شود...


#ادامه_دارد...

#کپی_باذکر_منبع
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #عباس_زاغی وضع سوسنگرد وخیم بود. اواسط آبان بود و توی این یک ماه اول جنگ، دوبار اشغال شده بود و بچه ها آزادش کرده بودند. توی درگیری شدید ، دکتر چمران گفت: "مهمات مےخوایم".. از پشت بی سیم گفتند: "مهمات هست اما کسی نیست توی اون…
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#سید_پابرهنه


آقـا حمیـد قصه ی مـا ، جوون بـود و بـا کله ای پـر از بـاد ....
لات هـای محله هم کلی ازش حساب می بردنـد ،
خلاصه بزن بهادری بود بـرای خودش !

یـه روز مادر ایـن آقـا حمید ، ایـشون رو از خونه بیرون انـداخـت و گـفت :
بـرو دیگـه پـسر ِمـن نیستـی ، خستـه شـدم از بـس جـواب ِکـاراتـو
دادم ...
همه ی همسایه هـا هـم از دستش کلافـه شـده بودنـد ...

روزی از روزهـا یـک راننـده ی کـامیون کـه از قـضـا ، دوست حمید بـود جلوی پـای حمید ترمز مےزنـه ، ازش می خواد بیـاد باهـاش بـره ،
بهش می گه:
" حمیـد تـو نمی خـوای آدم شی ؟؟! بیـا بـا من بریم جبهه"!

حمیـد میگه:" اونجـا من رو راه نمیدن با این سابقه "..

راننده به حمید می گه تو بیا و ناراحت نباش ...
راه می افتند به طرف جبهه ؛ بین راه توجه حمیـد بـه یک وانت جلب مےشه ، پشت وانت , زنی نشسته بود که یک نوزاد بغلش بود ؛ حمید تـا بـه خودش می یـاد می بینه زن ، نوزاد رو از پشت وانـت پرتاب مےکنه بیـرون!

حمیـد ؛ غیرتش بـه جوش می یـاد . شروع می کنه به دویـدن دنبـال وانـت ، همین کـه می رسه بـه مـاشین ، می پره بـالا ؛ می پـرسه :
"چی کار کردی با بچه ت زن...."؟؟!!!

زن سرش رو می اندازه پایین و مثـل ابـر بهار گریه می کنه و به حمید مےگه ، من نزدیک یـازده ماه اسیر عراقی ها بودم
این بچه مال عراقی هاست ، حمیـد می افته روی زانوهـاش ، با دست می کوبـه به سرش !! هی مـدام گریه می کنـه ، بـا اشک و ناله به راننده ی کامیون می گه من باید بـرگردم رفسنجـان ؛ یک کـار کوچیکی دارم ...
سید حمید مـا بر میگرده رفسنجـان ، اولین جـا هم میره پیش دوستـاش کـه سر کوچه بودن میگه:
" بچه هـا من دارم میرم جبهه !!
شماها هم بیائیـد!!"
می گه:" بچـه هـا خاک بر سر من و شماهـا ؛ پاشیم بریم ناموسمـون در خطـره"...!

اومد خونـه از مادر حلالیـت طلبیـد و خداحافظی کرد و رفـت ... بـه جبهـه کـه رسید کفشاشـو داد به یکی ، و دیگـه تو جبهه کسی اونـو با کفش نـدیـد ، می گفت :
"اینجا جایی که خون شهدامـون ریخته شده ؛ حرمت داره" ... و معروف شــد به
(سید پا برهنه)


داستان رو خوندی؟؟؟؟
فهمیدی غیرت چیه؟؟؟؟
یه لات بامرام نتونست اهانت اجنبی به ناموسش رو ببینه حالا تو برای دختر همکلاسیت، دختر همسایه ات، دختر هم شهریت مزاحمت درست مےکنی؟؟؟

گیریم اون با بی حجابیش دااااااد مےزنه دنبال ارتباط کثیفه، تو چرا اونو تائید میکنی؟؟؟

#ادامه_دارد...

#کپی_باذکر_منبع
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #ممد_سیاه۲ شب وارد سنگری شدیم که انگار همه خلافکارهای تهران و اصفهان و مشهد و کردستان آنجا جمع شده بودند!!! چه حالی داشت!!!! همه سیگاری .... به آنها که حدود ۵۰ نفر بودند گفتند: "مےخواهیم به کارون بزنید و عرض رودخانه را طی کنید"!!!…
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#عباس_زاغی


وضع سوسنگرد وخیم بود. اواسط آبان بود و توی این یک ماه اول جنگ، دوبار اشغال شده بود و بچه ها آزادش کرده بودند.

توی درگیری شدید ، دکتر چمران گفت:
"مهمات مےخوایم"..
از پشت بی سیم گفتند:
"مهمات هست اما کسی نیست توی اون شلوغی و زیر آتش بیاورد، خط"...

دکتر گفت:
"کار، کار عباسه!! بدو بی سیم بزن عباس مهمات بیاره"!

راست مےگفت، عباس ملامهدی معروف به عباس زاغی، بچه محلمان بود. چشمانی درشت و سبز داشت و بےنهایت #بےکله و #بےترمز...

به دکتر گفتم:
"دشمن مارو دور زده!!!! تانکهاشون دارن از پشت سر ما میان"!!!

دکتر گفت:
"عباس رو صدا کن!!! وقت نداریم"....

عباس را با بےسیم صدا کردیم و دکتر از پشت بی سیم توجیهش کرد. یک ساعت بعد دیدیم تویوتایی گرد و خاک کنان از وسط دود و آتش آمد و همین طور مےگازید و بوق مےزد...

خودِ عباس بود. یک تویوتا مهمات و آب و غذا آورده بود....

چند روز بعد داشتیم مےرفتیم محور طراح که وانت عباس زاغی را دیدیم... گلوله مستقیم خورده و آتش گرفته بود و جنازه عباس از کمر به بالا از هم پاشیده بود و سر و تنش پیدا نبود...

نمےتوانستیم او را به عقب منتقل کنیم و مجبور شدیم جا بگذاریمش...


نثار روح مطهر شهدا مخصوصا آنهایی که حتی عکسی از آنها در دسترس نیست ... #صلوات بفرستید


#پایان_داستان_عباس_زاغی
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
#کپی_باذکر_منبع
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۷ (به جای قسمت۶ اشتباها دو بار قسمت۵ نوشته شده) مادر مےگوید: "اصلا باورم نمےشد این مجید همان مجیده؟😳 این مجید که صبح ها تا ساعت ۱۰ خواب بود حالا به خاطر اینکه در تمرین ها از دواوطلب ها عقب نیفتد و نکند او را نبرند…
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۸


نقل از همرزم شهید مجید قربانخانی:

ما در شهری در نزدیکی حلب مستقر بودیم و آقا مجید با گروه دوم چند روز بعد از ما آمدند. شب که خواستم بخوابم دیدم مجید خوابیده سر جای من!!😒

صداش زدم گفتم:
"اخوی! جای من خوابیدی"!!🙄
گفت:
"برو یه جای دیگه بخواب"!😏
گفتم: "اینه؟"😠
گفت: "اینه"!!😌😐

ساعت ۳ونیم، ۴ نصف شب، پست من تموم شده بود؛ اومدم توی اتاق، دیدم مجید کسی نیست فقط مجید خوابه😏 منم ۷ـ۸ تا تیر مشقی داشتم، گذاشتم تو خشاب و روی رگبار، توی اتاق خالی کردم!!!😜

یه دفه مجید از خواب پرید و گفت:
+"چکار داری مےکنی"؟؟😰😨
گفتم:
_"دارم اسلحمو چک مےکنم ببینم سالمه"؟😏😝
+"اینجا"؟؟😡
_"عشقم مےکشه! اسلحه خودمه"😌



فردا شب بعد از پست من، مجید پست داشت. منم همه چوب هایی که آماده کرده بودند برای گرم شدن را آتش زدم🔥تا مجید مجبور بشه خودش چوب بیاره بشکنه! حالش جا بیاد!😏
نوبت پست مجید که شد، دیدیم چوب های بزرگ رو گذاشته به دیوار اتاق ما و با یه آهنداره مےشکنه!😐
گفتم:
"مرد حسابی! اینجا چرا"؟😫😩
+"عشقم کشیده اینجا"😜



مداح های مختلفی همراه ما بودند ، یک شب که مداحی داشتیم منم شروع کردم به مداحی و مجید با صدای من حالش تغییر کرد😇 بعد از هیئت به من گفت:
"بیا برام بخون"!☺️
_"من برات نمےخونم!"😐
+"عه! چرا؟؟"🤔😳
_"چون خوشم نمیاد ازت😒، نمےخونم برات🙄"


#ادامه_دارد...
#کپی_باذکر_منبع
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۶ پای مجید به سوریه که رسید بی‌قراری‌های مادر آغاز ‌شد.😔 مادر یا به خاطر بد شدنِ حالش، در بیمارستان است یا به گردان رفته و اعتراض می‌کند که ما رضایت نداشتیم و باید مجید برگردد.😠😐 همه هم قول می‌دهند هر طور…
🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۷
(به جای قسمت۶ اشتباها دو بار قسمت۵ نوشته شده)

مادر مےگوید:
"اصلا باورم نمےشد این مجید همان مجیده؟😳 این مجید که صبح ها تا ساعت ۱۰ خواب بود حالا به خاطر اینکه در تمرین ها از دواوطلب ها عقب نیفتد و نکند او را نبرند ساعت ۵ صبح بیدار مےشد مےرفت مےدوید"🏃

پدر با لبخندی مےگوید:
"یک روز آمد و گفت: ”آقا افضل!“ گفتم بله؟ گفت: ”قلیونو ترک کردم“😇 گفتم: ”مجید! به خدا اگه تو قلیونو ترک کرده باشی من قربونی مےدم“!😍😘

فرمانده هم خاطرات جالبی دارد از این پسر:
"داشتم تو سپاه اسلامشهر برای نیروهای داوطلب صحبت مےکردم، مجید هم وسط صحبت من نمک مےریخت و لفظ مےاومد😜 یک تیکه انداخت وسط صحبت من!🙃 منم دو تا گذاشتم روی اونو جوابشو دادم😅 و بچه ها خندیدند!😂😂
مجید هم برای اینکه کم نیاره یک تیکه انداخت😶 منم جوابشو مےدادم🙄 یکی من گفتم یکی اون و بچه ها مےخندیدند😁😂😂😂

آخر مجید به خاطر بزرگتر بودن من و اینکه فرمانده اش بودم حیا کرد وگرنه کم نمےآورد منم کم نمےآوردم ولی مجید دیگه چیزی نگفت...
گفتم:
"ببین! هر قدر تیکه بندازی از سوریه خبری نیست!😝 من تو رو سوریه ببر نیستم"!!😜
بعد آمد و خالکوبےاش را نشان داد و گفت:
"لامصّب! منو نگه دار! من اراذل و اوباش بودم"...😔
منم با اینکه قلبا مجید رو دوست داشتم اما مےخواستم کم نیارم گفتم:
"از نظر من هنوزم اراذل و اوباشی"!😒
گفت:
"تو رو به #پهلوی_شکسته_حضرت_زهرا(س) منو ببر"!😔
اینو که گفت انگار منو برق گرفت!!!😨😧
گفتم:
"مجید! دفه آخرته قسم پهلوی شکسته دادیاااا"!!!😡😠
گفت:
"عه! نقطه ضعفتو پیدا کردم"!!!🙃😏
چند قدم عقب عقب رفت که دَمِ دستم نباشه و گفت:
"واگذارت مےکنم به حضرت زهرا (س)! به پهلوی شکسته حضرت زهرا اگه منو نبری"!!!😰😨😐

گفتم: "مجید!!! برو"😡😡😡😡
رفت اما منو عجیب به هم ریخت....


مجید به مادرم می‌گفت:
"مادر من شهید مےشوم و شما نمےگذارید هیچ کس جای من بنشیند و یا اینکه جای من بخوابد، و اگر من شهید شدم پیکرم برگشت من را گلزار شهدای یافت‌آباد به خاک بسپارید😇
و مادرم هیچ وقت در باورش هم نمی‌گنجید که این حرف‌ها یک روز به دست واقعیت‌هابپیوندد.🙄
چون همیشه با شوخی و خنده این حرف‌ها را می‌زد،🙃 حتی یک آهنگ مادر هم داشت که به ما می‌گفت بعد از اینکه من شهید شدم شما این آهنگ را در مراسم ختم من بگذارید که ما آن آهنگ را در مراسم یادبود و ختمش گذاشتیم.😔

همیشه هر وقت زنگ در خانه را می‌زد می‌گفت:
"اون پسر خوشکله کیه‌،😌
داره نیسان آبی‌، به همه بدهکاره،😅
اون اومده"‌....😉
و مادرم وقتی صدایش را می‌شنید انگار زندگی‌اش و روزش تازه شروع شده است. با شادمانی به استقبالش می‌رفت.😃

روز آخر قبل از اینکه برود به مغازه پدر برای خداحافظی رفت، دوست پدرم به او می‌گوید:
"مجید نرو تو تنها پسر خانواده هستی و اگر تو بروی پدرت تنها می‌شود".😒 مجید می‌گوید:
"نه من قرارم را با حضرت زینب (سلام الله علیها) گذاشته‌ام و باید حتما بروم."😐
پدرم هم گفته:
"مجید جان می‌خواهم بعد از اینکه از ماموریت 45 روزه‌ات برگشتی برایت به خواستگاری بروم".🤗
به خانه من هم آمد و با من هم خداحافظی کرد.😔
گفتم:
"مجید نرو"،😒
گفت:
"اینقدر توی تصمیم من نه نیاورید، من تصمیم خودم را گرفته‌ام. 🙄مگر هر کس رفته سوریه شهید شده؛😏 و رفت و با خود دل و روح و همه ی وجود من را به ابدیت برد".😔

مجید یک هفته قبل از اینکه به سوریه برود خواب شهادتش را دیده بود و یک هفته بعد از رفتن به سوریه هم شهید شد.😇
یک هفته‌ای که سوریه بود هر روز زنگ می‌زد، مادرم خیلی بی‌تابی می‌کرد، روز آخر که زنگ زد گفت‌:
"من تا یک هفته دیگر نمی‌توانم زنگ بزنم. و به مادرم گفت: ”یه وقت نروی پادگان بگویی بچه من زنگ نزده و آبروی من را ببری. من خودم هر وقت توانستم به شما زنگ می‌زنم.“😅😢

#ادامه_دارد...
#کپی_باذکر_منبع
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۵ عطیه خواهر مجید مےگوید: چند روز مانده به رفتن، لباس‌های نظامی‌اش را پوشید و گفت: «من که نمی‌روم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید که مثلاً مرا از زیر قرآن رد کرده‌اید من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم…
🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۶



پای مجید به سوریه که رسید بی‌قراری‌های مادر آغاز ‌شد.😔
مادر یا به خاطر بد شدنِ حالش، در بیمارستان است یا به گردان رفته و اعتراض می‌کند که ما رضایت نداشتیم و باید مجید برگردد.😠😐

همه هم قول می‌دهند هر طور که شده مجید را برگردانند.😶

مجید هم برای آرامش بی‌قراری‌های مادرش هر روز چندین بار تماس می‌گیرد و شوخی‌هایش حتی از پشت تلفن ادامه دارد.🙃

خواهر کوچک‌تر مجید می‌گوید:
«روزی چند بار تماس می‌گرفت و تا آمار ریز خانه را می‌گرفت. اینکه شام و ناهار چه خورده‌ایم؟
اینکه کجا رفته‌ایم و چه کسی به خانه آمده است؟
همه‌چیز را موبه‌مو می‌پرسید.😄

آن‌قدر که خواهرش به شوخی مےگوید: «مجید تهران که بودی روزی یک‌بار حرف می‌زدیم» اما حالا روزی پنج شش بار تماس می‌گیری. ازآنجا به همه هم زنگ می‌زد. مثلاً با پسردایی پدرم و فامیل‌های دورمان هم تماس می‌گرفت. هرکسی ما را می‌دید می‌گفت راستی مجید دیروز تماس گرفت و فلان سفارش را کرد. تا لحظه آخر هم پای تلفن شوخی می‌کرد.😀 آخر هر تماس هم با مادرم دعوایش می‌شد؛ 😅اما دوباره چند ساعت بعد زنگ می‌زد....

همان‌جا را هم با شوخی‌هایش روی سرش گذاشته بود.😐 مجید به خاطر خالکوبی هایش طوری در سوریه وضو می گرفته که معلوم نباشد. اما شب آخر بی خیال می شود و راحت وضو می گیرد. وقتی جوراب یکی از رزمندها را می شست. یکی از بچه ها که تازه مجید را در سوریه شناخته بود به او می گوید:
"مجیدجان تو این همه خوبی حیف نیست خالکوبی داری"؟😒

مجید هم جواب می دهد:
"این خالکوبی یا فردا پاک مےشود، یا خاک مےشود".😐

مجید حتی لحظه شهادتش بااینکه چند تیر به شکمش خورده باز شوخی می‌کرده و فحش می داده است و برای داعش خط و نشان مےکشید!😠😡

حتی به یکی از هم‌رزم‌هایش گفته بیا یک تیر بزن خلاصم کن.😐

وقتی بقیه می گفتند:
"مجید داری شهید می شوی فحش نده".😐 می گفت:
"من همینطوری هستم. آنجا هم بروم همین شکلی حرف می زنم".😁😂

یکی از دوستانش می‌گوید  هرکسی تیر می‌خورد بعد از یک مدت بی‌هوش می‌شود. مجید سه ساعت تمام بیدار بود و یک‌بند شوخی می‌کرد و حرف می‌زد تا اینکه شهید شد.»☺️🙄


#ادامه_دارد...
#کپی_باذکر_منبع
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۴ مجید قهوه‌خانه داشت.😎 برای قهوه‌خانه‌اش هم همیشه نان بربری می‌گرفت تا « #مجید_بربری» لقب بامزه‌ای باشد که هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد.😊 بارها هم کنار نانوایی مےایستاد و برای کسانی که مےدانست وضعیت…
🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۵


عطیه خواهر مجید مےگوید:
چند روز مانده به رفتن، لباس‌های نظامی‌اش را پوشید و گفت:
«من که نمی‌روم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید که مثلاً مرا از زیر قرآن رد کرده‌اید من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم رفته‌ام سوریه.😐
مادر و پدرم اول قبول نمی‌کردند.😒
بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم.🙃
نمی‌دانستیم همه‌چیز جدی است. وقتی رفت دیدیم زیر عکس ها برای دوستاش نوشته: "درسته به مامان و بابام الکی گفتم اما اینجوری دیگه حسرت نمےخورن منو از زیر قرآن رد نکردند.😌»

پدر با لبخندی ادامه مےدهد:
"مجید یک تکیه کلام داشت، مےگفت: #جو_گرفته_منو!😅
وقتی دید مادرش راضی نمےشود عکس بگیرد گفت:
"بیاین عکس بگیرین! #جو_گرفته منو!!!"😌


پدر مجید می‌گوید:
«آن‌قدر آشنا و غریبه به ما گفتند که برای مجید پول ریخته‌اند که این‌طور تلاش می‌کند! باورمان شده بود.🙄😒
یک روز سند مغازه را به مجید دادم و گفتم:
" این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت.🙃
هر کاری می‌خواهی بکن. حتی اگر می‌خواهی سند خانه را هم می‌دهم.☺️
تو را به خدا به خاطر پول نرو.😐
مجید خیلی عصبانی شد، پایش را به زمین ‌کوبید و با فریاد گفت:
"به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من بازهم می‌روم."😠
من خیلی به هم‌ ریختم.»😔


مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤال‌های مادر، فقط مےگفت نمی‌رود؛😔اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از کنارش تکان نمی‌خورد.😰
حتی می‌ترسید لباس‌هایش را بشوید:
«روزهای آخر از کنارش تکان نمی‌خوردم. می‌ترسیدم ناغافل برود.😕 مجید هم وانمود می‌کرد که نمی‌رود.🙃 لباس‌هایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه می‌آوردم و درمی‌رفتم. چند روزی بود که در لگن آب خیس بود، فکر می‌کردم اگر بشویم می‌رود.😰
پنج‌شنبه و جمعه که گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمی‌رود.😶☺️
من در این چند سال زندگی یک‌بار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینکه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم. کاری که همیشه مجید انجام می‌داد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباس‌هایش نیست. فهمیدم همه‌چیز را خیس پوشیده و رفته است.😔🙄
همیشه به حضرت زینب می‌گویم. مجید خیلی به من وابسته بود. طوری که هیچ‌وقت جدا نمی‌شد. شما با مجید چه کردید که آن‌قدر ساده‌دل کَند؟😍

یکی از دوستان مجید برایش عکسی می‌فرستد که در آن‌یک رزمنده کوله‌پشتی دارد و پیشانی مادرش را می‌بوسد. می‌گفت مجید مدام غصه می‌خورد که من این کار را انجام نداده‌ام.»😔

مجید بی‌هوا رفت در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی کرد.🙂👋
سرش را پایین گرفته بود و اشک‌هایش را از چشم‌های خواهرش پنهان میکرد بی‌آنکه سرش را بچرخاند دست تکان می‌دهد و می‌رود.👋
مجید با پدرش هم بی‌هوا خداحافظی می‌کند و حالا جدی جدی راهی می‌شود.🏃☺️


#ادامه_دارد...
#کپی_باذکر_منبع
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۳ داداش مجید شیرینی خانه بود،😊 شیرینی محله، حتی آوردن اسمش همه را می‌خنداند.😄 حتی حالا بعد از شهادتش، اشک‌هایشان را خشک می‌کند تا دوباره دورهم شیرین‌کاری‌های مجید را مرور کنند.☺️ عطیه خواهر مجید درباره شوخ‌طبعی…
🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۴


مجید قهوه‌خانه داشت.😎
برای قهوه‌خانه‌اش هم همیشه نان بربری می‌گرفت تا
« #مجید_بربری» لقب بامزه‌ای باشد که هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد.😊
بارها هم کنار نانوایی مےایستاد و برای کسانی که مےدانست وضعیت مناسبی ندارند، نان مےخرید و دستشان مےرساند.😍

قهوه‌خانه‌ای که به گفته پدر مجید تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفت‌وآمد داشتند که حالا خیلی‌هایشان هم شهید شدند:
«یکی از دوستان مجید که بعدها هم‌رزمش شد در این قهوه‌خانه رفت‌وآمد داشت.
یک‌شب مجید را هیئت خودشان می‌برد که اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود. بعد آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنی‌های سوریه و حرم حضرت زینب می‌خوانند و مجید آن‌قدر سینه می‌زند و گریه می‌کند که حالش بد می‌شود.😔 وقتی بالای سرش می‌روند، می‌گوید:
«مگر من مرده‌ام که حرم حضرت زینب درخطر باشد. من هر طور شده می‌روم.»😠💪

از همان شب تصمیم می‌گیرد که برود.»


مجید تصمیمش را گرفته بود؛ اماروحیه شوخ او حتی رفتنش را به شوخی گرفته است.🙃
حتی با شهید شدنش هم انگار سر شوخی دارد.😇
مجید تمام دنیا را به شوخی گرفته بود.

عطیه درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران می‌گوید:
«وقتی ‌فهمیدیم گردان امام علی رفته برای اعزام، ما هم رفتیم آنجا و گفتیم راضی نیستیم و مجید را نبرید.😐
آنها هم برای مجید بهانه آوردند که چون #رضایت‌نامه نداری، #تک_پسر هستی و #خال‌کوبی داری تو را نمےبریم 😠و بیرونش می‌کنند.😟

بعدازآن به گردان دیگری رفت که ما بازهم پیگیری کردیم و همین حرف‌ها را زدیم و آنها باز هم مجید را بیرون انداختند😏 تا اینکه مجید رفت #گردان_فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود.😨

راستش دیگر آنجا را پیدا نکردیم (خنده) وقتی هم فهمید که ما مخالفیم. خالی می‌بست که می‌خواهد به #آلمان برود.
بهانه هم می‌آورد که کسب‌وکار خوب است. ما با آلمان هم مخالف بودیم.😐
مادرم به شوخی می‌گفت:
"مجید همه پناه‌جوها را می‌ریزند توی دریا"😱 ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم، نگو مجید می‌خواهد سوریه برود و حتی تمام دوره‌هایش را هم دیده است.😜☺️

روزهای آخر که فهمیدیم تصمیمش جدی است، مادرم بیمارستان بستری شد.😱 هر کاری کردیم که حتی الکی بگو نمی‌روی. حاضر نشد بگوید. به شوخی می‌گفت:
«این مامان خانم فیلم بازی می‌کند که من سوریه نروم»😁😂

وقتی واکنش‌هایمان را دید گفت که نمی‌رود.😐😔

#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_منبع
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۲ مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد ☺️تا همبازی و شریک شیطنت‌هایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد.😶 خانم قربان‌خانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر کوچک مجید می‌گوید: «مجید خیلی داداش دوست…
🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۳


داداش مجید شیرینی خانه بود،😊 شیرینی محله، حتی آوردن اسمش همه را می‌خنداند.😄
حتی حالا بعد از شهادتش، اشک‌هایشان را خشک می‌کند تا دوباره دورهم شیرین‌کاری‌های مجید را مرور کنند.☺️

عطیه خواهر مجید درباره شوخ‌طبعی مجید می‌گوید:
«نبودن مجید خیلی سخت است😔؛ اما مجید کاری با ما کرده که تا از دوری و نبودنش بغض می‌کنیم و گریه می‌کنیم یاد شیطنت‌ها و شوخی‌هایش می‌افتیم و دوباره یک دل سیر می‌خندیم.😊 مجید کارهای جدی‌اش هم خنده‌دار بود.
از مجید فیلمی داریم که هم‌زمان که با موبایلش بازی می‌کند برای هم‌رزم‌هایش که هنوز زنده‌اند روضه‌های بعد از شهادتشان را می‌خواند. 😄همه یک دل سیر می‌خندند و مجید برای همه روضه می‌خواند و شوخی می‌کند؛ اما آخرش اعصابش به هم می‌ریزد.😂
مجید شب‌ها دیروقت می‌آمد وقتی می‌دید من خوابم محکم با پشت دست روی پیشانی من می‌زد و بیدار می‌کرد.😢🙄
این شوخی‌ها را با خودش همه‌جا هم می‌برد. مثلاً وقتی در کوچه دعوا می‌شد و می‌دید پلیس آمده. لپ طرفین دعوا را می‌کشید. لپ پلیس را هم می‌کشید و غائله را ختم می‌کرد.😚
یک‌بار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محکم توی سرش خورد کرد همه که نگاهش کردند خندید.😉همین قصه را تمام کرد و دعوا تمام شد.
هرروز که از کنار مغازه‌ها رد می‌شد با همه شوخی می‌کرد حالا که نیست. همه به ما می‌گویند هنوز چشمشان به کوچه است که بیاید و یک تیکه‌ای بیندازد تا خستگی‌شان در برود.»😔☺️



داستان مجید را بسیاری با «مجید سوزوکی» اخراجی‌ها مقایسه کرده‌اند. پسر شروشور و لات مسلکی که پایش را به جبهه می‌گذارد و به‌یک‌باره متحول می‌شود؛ اما خواهر مجید می‌گوید مجید قربان‌خانی، مجید سوزوکی نیست:
«بااینکه خودش از مجید اخراجی‌ها خوشش می‌آمد؛ اما نمی‌شود مجید ما را به مجید اخراجی‌ها نسبت داد. برای اینکه مجید سوزوکی به خاطر علاقه به یک دختر به جبهه رفت؛ اما مجید به عشق بی‌بی زینب همه‌چیز را به‌یک‌باره رها کرد و رفت.😍
از کار و ماشین تا محله‌ای که روی حرف مجید حرف نمی‌زد.
مجید سوزوکی اخراجی‌ها مقبولیت نداشت؛ اما مجید ما خیلی محبوب بود.😌
ماشین مجید همیشه بدون هیچ قفل و دزدگیری دم در پارک بود. هیچ‌کس جرات این را نداشت که به ماشین او دست بزند. همه می‌دانستند ماشین مجید است. برای مجید همه احترام قائل بودند؛ اما او با همه این‌ها همه‌چیز را رها کرد و رفت.»😇




مجید در هر چیزی مرام خاص خودش را دارد. حتی وقتی قهر می‌کند و نمی‌خواهد شب را خانه بیاید.🙄
حتی وقتی نصفه‌شب‌ها هوس می‌کند کل خانه را به کله‌پاچه مهمان کند.😩
حالا مجید نیست و تمام چیزهای عجیب و غیرمنتظره را با خود برده است مادر مجید می‌گوید:
«معمولاً دیروقت می‌آمد؛ اما دلش نمی‌آمد چیزی را بدون ما بیرون بخورد. ساعت سه نصفه‌شب با یکدست کامل کله‌پاچه به خانه می‌آمد و همه را به‌زور بیدار می‌کرد و می‌گفت باید بخورید.
من بیرون نخورده‌ام که با شما بخورم. من هم خواب و خسته سفره پهن می‌کردم و کله‌پاچه را می‌خوردیم»🤗

ساناز خواهر بزرگ‌تر مجید می‌گوید:
«زمستان‌ها همه در سرما کنار بخاری خوابیده‌اند اما ما را نصفه‌شب بیدار می‌کرد و می‌گفت بیدار شوید برایتان بستنی خریده‌ام و ما باید بستنی می‌خوردیم.»😁😃

پدر مجید هم بعد از خال‌کوبی دست مجید به او واکنش نشان می‌دهد و مجید شب را خانه نمی‌آید و مثلا قهر می کند:
«خال‌کوبی برای ۶ ماه قبل از شهادت مجید است. می‌گفت پشیمان شدم؛ اما خوشش نمی‌آمد چند بار تکرار کنی. می‌گفت چرا تکرار می‌کنید یک‌بار گفتید خجالت کشیدم. دیگر نگویید.😐
وقتی هم از خانه قهر می‌کرد شب غذایی را که خودش می‌خورد دو پرس را برای خانه می‌فرستاد. چون دلش نمی‌آمد تنهایی بخورد.»

#ادامه_دارد...
#کپی_باذکر_منبع
@AHMADMASHLAB1995