🌹🕊🌹🕊🕊🌹🕊🌹🕊🕊#لات_های_بهشتی #پناه_حرم۸نقل از همرزم شهید مجید قربانخانی:
ما در شهری در نزدیکی حلب مستقر بودیم و آقا مجید با گروه دوم چند روز بعد از ما آمدند. شب که خواستم بخوابم دیدم مجید خوابیده سر جای من!!
😒صداش زدم گفتم:
"اخوی! جای من خوابیدی"!!
🙄گفت:
"برو یه جای دیگه بخواب"!
😏گفتم: "اینه؟"
😠گفت: "اینه"!!
😌😐ساعت ۳ونیم، ۴ نصف شب، پست من تموم شده بود؛ اومدم توی اتاق، دیدم مجید کسی نیست فقط مجید خوابه
😏 منم ۷ـ۸ تا تیر مشقی داشتم، گذاشتم تو خشاب و روی رگبار، توی اتاق خالی کردم!!!
😜یه دفه مجید از خواب پرید و گفت:
+"چکار داری مےکنی"؟؟
😰😨گفتم:
_"دارم اسلحمو چک مےکنم ببینم سالمه"؟
😏😝+"اینجا"؟؟
😡_"عشقم مےکشه! اسلحه خودمه"
😌〰〰〰〰〰فردا شب بعد از پست من، مجید پست داشت. منم همه چوب هایی که آماده کرده بودند برای گرم شدن را آتش زدم
🔥تا مجید مجبور بشه خودش چوب بیاره بشکنه! حالش جا بیاد!
😏نوبت پست مجید که شد، دیدیم چوب های بزرگ رو گذاشته به دیوار اتاق ما و با یه آهن
⛏داره مےشکنه!
😐گفتم:
"مرد حسابی! اینجا چرا"؟
😫😩+"عشقم کشیده اینجا"
😜〰〰〰مداح های مختلفی همراه ما بودند ، یک شب که مداحی داشتیم منم شروع کردم به مداحی و مجید با صدای من حالش تغییر کرد
😇 بعد از هیئت به من گفت:
"بیا برام بخون"!
☺️_"من برات نمےخونم!"
😐+"عه! چرا؟؟"
🤔😳_"چون خوشم نمیاد ازت
😒، نمےخونم برات
🙄"
#ادامه_دارد...
#کپی_باذکر_منبع @AHMADMASHLAB1995