شهید احمد مَشلَب

#هرروز_بایک_شهید
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@aHMADMASHLAB1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
🔹- می گفت : « توی خواب دیدم مریضی سختی دارم. آقا آمدند و فرمودند چرا این قدر ناراحتی و ناله می کنی؟

🔸- عرض کردم آقا تاب و توانم کم شده. نظر لطفی کردند و باز فرمودند چه می خواهی؟ گفتم آقاجان، شما اول شفایم بدهید؛ بعد هم شهادت را نصیبم کنید. »
🔹-  شفایش را از امام رضا (ع) گرفته بود.
برای شهادتش هم فرموده بودند: « وقتی به شهادت ی رسی که ازدواج کرده باشی. »
🔸- روی همین حساب برای ازدواج سریع اقدام کرد. برایش خواستگاری رفتم و چیزی نگذشت که رخت دامادی پوشید.
🔹- وعده امام رضا (ع) خیلی زود تحقق پیدا کرد.
🔸- رخت دامادی که پوشید رخت شهادت را به تنش پوشاند..

#شهیدحسین_کشاورزیان
#مادرشهید
#هرروز_بایک_شهید

•✾•♥️•✾•
@AhmadMashlab1995
بالاترین خدمت به جامعه انسان ها و محکم ترین و استوارترین پایه برای زندگی کردن انسان ها این است که اندیشیدن را به آنها بیاموزیم.

#شهید_بهشتی
#هرروز_بایک_شهید

•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@AhmadMashlab1995
بعد از شهادت سید خیلی اذیت شدیم ولی من تمام سختی‌ها را با جان و دلم خریدم. دخترمان هم خیلی ناراحت می‌شد. من خودم پدر نداشتم و هنوز یک بچه با پدر می‌بینم ناراحت می‌شوم. بچه من هم همینطور است. چند وقت پیش کسالت داشتم و نتوانستم سر خاک شهید بروم که خواب شهید را دیدم. خواب دیدم در راه مشهد هستم و ایشان با چهره‌ای زیبا آمد و گفت: خانم نیامدی؟ دلم برایت تنگ شده است.
گفتم: تو که می‌دانی مریض شدم و حال نداشتم. گفت: آره! از بیماری‌ات ناراحت شدم. گفتم: تو که می‌دانی چرا شفای منو نمی‌گیری؟ گفت: این‌ها همه آزمایش توست و ان‌شاءالله روسفید از این آزمایش بیرون می‌آیی و خوب می‌شوی. گفتم: کی؟ گفت: الان نیست و برای بعداً هست. من از کار‌های خوب و بد دیگران گفتم که ایشان گفت: همه چیز را می‌دانم و از همه چیز اطلاع کامل دارم. گفت: حواسم به تو و زهرا هست و امکان ندارد یک لحظه از تو و زهرا غافل شوم.

#شهیدسید_مجتبےعلمدار
#همسرشهید
#هرروز_بایک_شهید

•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@AhmadMashlab1995
#خاطرات_شهدا

وقتی از سفرِ کربلا برگشت، مادر پرسیده بود چه چیزی از امام حسین(علیه السلام) خواستی؟ مجید گفته بود:یک نگاه به گنبد حضرت ابالفضل(علیه السلام) کردم و یک نگاه به گنبد امام حسین(علیه السلام) و گفتم آدمم کنید...

سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد، همیشه در حال دعا و گریه بود، نمازهایش را سروقت می‌خواند و حتی نماز صبحش را هم اول وقت می‌خواند.خودش همیشه میگفت نمی‌دانم چه اتفاقی برای من افتاده که اینطور عوض شده ام و دوست دارم دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم.در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه ی لبش «پناه حرم، کجا می‌روی برادرم...» بود.

#خواهرشهید
#شهید_مجید_قربانخانی
#هرروز_بایک_شهید


@AhmadMashlab1995 |√←
هیچ‌ وقت فکر نکن🧠
که امام زمان(عج) کنارت نیست💚

همه حرفا و شکایت‌ها رو💔
به امام زمان بگو😌🌿

و این رو بدون که تا حرکت نکنی 
برکتی نمیاد سمتت...ا

#شهید‌علی‌اصغرشیردل
#هرروز_بایک_شهید

•••❥• @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
🍃🌸 #خاطرات_شهدا 🌷 سال دوم طلبگی بودم. همین که وارد کلاس شد بنا کرد به پرسیدن درس روز های قبل. از قضا آن روز بدون مطالعه در کلاس نشسته بودم. نوبت به من رسید. گفتم بلد نیستم.❗️ با ناراحتی گفت: علی؛ از کلاس برو بیرون. خیلی دلگیر شدم😞. با خودم گفتم مثلا این…
از ناجا براش امریه اومده بود که خودش
رو به نیروی انتظامی تبریز معرفی کنه.
اومد بهم گفت:" بابا اگه تو بخوای میتونی منو توی
رشت نگه داری ."گفتم: پسرم برات ابلاغیه اومده،
قطعی شده باید بری تبریز خودتو برای سربازی
معرفی کنی به نیرو انتظامی. گفت :"نه، بابا من
رفتم تحقیق کردم گفتن که سه تا از دوستان
قدیمیت که باهم بودید تو سپاه هستن و
سرهنگ هستن ،اگر سه سرهنگ سپاه منو تایید
و معرفی کنن من میتونم تو همین لشکر قدس
رشت خدمت کنم..."

مادر‌شہید:
بابک رفت سربازی محل خدمتش رشت بود.
در زمان سربازی هرازگاهی خونه نمیومد
میگفت:"جای دوستانم که مرخصی رفته ان،موندم" بعدها فهمیدیم که به کردستان میرفته
و اونجا لب مرز وداوطلبانه خدمت میکرده♥️
#شہید‌بابک‌نورے♥️
#پدر_شهید
#هرروز_بایک_شهید
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب
حمید به این چیزها خیلی حساس بود. به من می‌گفت« فاطمه ! این چیه که زن‌ها می‌پوشند ؟🤔» می‌گفتم « مقنعه را می‌گویی ؟☺️ » می‌گفت : « نمی‌دانم اسمش چیه . فقط می‌دانم هر چی که هست برای تو که بچه بغل می‌گیری و روسری و چادر سرت می‌کنی بهتر از روسری‌ست. دوست دارم…
🍃🌸

#خاطرات_شهدا 🌷

سال دوم طلبگی بودم. همین که وارد کلاس شد بنا کرد به پرسیدن درس روز های قبل. از قضا آن روز بدون مطالعه در کلاس نشسته بودم. نوبت به من رسید. گفتم بلد نیستم.❗️

با ناراحتی گفت: علی؛ از کلاس برو بیرون. خیلی دلگیر شدم😞. با خودم گفتم مثلا این جا حوزه علمیه است. آدم رو جلوی جمع ضایع می کنند. می خواستم دیگر به او سلام هم نکنم. غرورم جلوی ۳۰ نفر شکست. مجبور بودم که روزهای بعد هم در کلاس شرکت کنم.

فردا دوباره سر کلاس رفتم.
دیدیم که برای همه ی کلاس شیرینی و آبمیوه خریده❗️. بین بچه ها توزیع کرد. نشست روی صندلی اش و با تواضع تمام گفت: از بچه هایی که دیروز از کلاس بیرونشان کردم، معذرت می خواهم. من را حلال کنند.❤️

برایم جالب بود که یک استاد حوزه به راحتی جلوی ۳۰ نفر به اشتباهش اعتراف می کند و از همه حلالیت می طلبد. شاید حتی حق هم با او بود. نمی دانم.
خبر نداشتم که با شکستن نفسش قرار است از خدا یک جایزه ی ویژه بگیرد💔. نمی دانستم. خیلی چیزها را نمی دانستم و خیلی چیزها را نمی دانم.


#شهید_محمدحسن_دهقانی

#هرروز_بایک_شهید

#شاگرد_شهید
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب
🌟🌼گفتگوی شهید #محمدخانی با تکفیری‌ها 🍃🌸یکی از بی‌سیم‌های تکفیری‌ها افتاد دست ما. سریع بی‌سیم را برداشتم. می‌خواستم بد و بیراه بگم. عمار(شهید محمدخانی) آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن. گفتم پس چی بگم به اینا؟! گفت: «بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم. این…
حمید به این چیزها خیلی حساس بود.
به من می‌گفت« فاطمه ! این چیه که زن‌ها می‌پوشند ؟🤔»
می‌گفتم « مقنعه را می‌گویی ؟☺️ »
می‌گفت : « نمی‌دانم اسمش چیه .
فقط می‌دانم هر چی که هست برای تو که بچه بغل می‌گیری و روسری و چادر سرت می‌کنی بهتر از روسری‌ست.
دوست دارم یکی از همین‌ها بخری سرت کنی راحت‌تر باشی .😇🌿 »
گفتم « من راحت باشم یا تو خیالت راحت باشد؟😏😎‌»
خندید گفت « هر دوش!!😉😁»

از همان روز من مقنعه پوشیدم و دیگر هرگز از خودم جداش نکردم،
تا یادش باشم،
تا یادم نرود او کی بوده،
کجا رفته،
چطور رفته،
به کجا رسیده ....💚

#شهید_حمید_باکری🌹 
#همسرشهید
#هرروز_بایک_شهید
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب
خاکریز خاطرات🍃 بعد از شهادت محمد تا چند روز در اردوگاه فقط نوارهای مداحی و مناجات‌های محمد را پخش می‌کردند، بیشتر مناجات‌ها و مداحی‌های محمد در مورد امام زمان بود؛ خیلی ناراحت بودم تا اینکه یک شب محمد را در خواب دیدم،خوشحال بود و بانشاط، لباس فرم سپاه بر…
🌟🌼گفتگوی شهید #محمدخانی با تکفیری‌ها

🍃🌸یکی از بی‌سیم‌های تکفیری‌ها افتاد دست ما. سریع بی‌سیم را برداشتم. می‌خواستم بد و بیراه بگم.
عمار(شهید محمدخانی) آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن.
گفتم پس چی بگم به اینا؟!
گفت: «بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم. این گلوله‌هایی که شما به سمت ما می زنید باید وسط #اسرائیل فرود میومد...»
سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما می‌جنگید؟
گفت: «به اون‌ها بگو ما همون‌هایی هستیم که صهیونیست‌ها رو از لبنان بیرون کردیم.
ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق بیرون کردیم.
ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله...
#هدف_نهایی_مامبارزه_باصهیونیست‌ها و آزادی قبله اول مسلمون ها، مسجدالاقصی است...
..بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان..

بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیری‌ها تسلیم ما شدند. می‌گفتند :
«از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند.»

#شهیدمحمدحسین محمدخانی
#هرروز_بایک_شهید
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب
خاکریز خاطرات🍃 بعد از شهادت محمد تا چند روز در اردوگاه فقط نوارهای مداحی و مناجات‌های محمد را پخش می‌کردند، بیشتر مناجات‌ها و مداحی‌های محمد در مورد امام زمان بود؛ خیلی ناراحت بودم تا اینکه یک شب محمد را در خواب دیدم،خوشحال بود و بانشاط، لباس فرم سپاه بر…
اهمیت بسیاری به حجاب می داد و حتی در فیلمی که بعد از شهادتش منتشر شد گفته بود:
« اگر خدا لطف کرد و شهادت را نصیبم کرد، بنده از آن شهدایی هستم که حتما یقه بی حجابی ها و آنها که ترویج بی حجابی می کنند را در آن دنیا خواهم گرفت»

حتی نحوه تزئین ماشین عروسی مان به گونه ای بود که قسمت شیشه جلو سمت عروس را دسته گل چسبانده بود و به این شکل گل ها مانع دیده شدن من در ماشین بودند.

برای آقا جواد مهم بود که به مجالس شادی حلال برود و مراسم عروسی خودمان با مولودی خوانی طی شد و خاطرم است که برخی می گفتند، عروسی جواد به مجلس ختم صلوات شبیه است ولی برای جواد مهم کاری بود که برای خداپسند باشد و برایش صحبت های مردم اهمیت نداشت.

تربیت فاطمه را به من سپرده بود و می گفت از تربیت دخترمان شانه خالی نمی کنم ولی مادر بهتر می تواند دختر را تربیت کند و از همان دو سالگی به فاطمه یاد داده بود که با روسری و چادر بیرون برود.

#شهید_جواد_محمدی
#همسرشهید
#هرروز_بایک_شهید
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب
🍃🌸 می‌گفت بعد از #نماز وقتی سرتون رو به سجده می‌گذارید و بدنتون آروم میشه.اونجا با خودتون خلوت کنید.چون بهترین وقت همون موقع‌ست که چیزی حواستون رو پرت نمی‌کنه👌.یه مرور داشته باشید روی همه کارهایی که از صبح تا شب کردید.ببینید کارهاتون برای رضای #خدا بوده…
خاکریز خاطرات🍃

بعد از شهادت محمد تا چند روز در اردوگاه فقط نوارهای مداحی و مناجات‌های محمد را پخش می‌کردند، بیشتر مناجات‌ها و مداحی‌های محمد در مورد امام زمان بود؛
خیلی ناراحت بودم تا اینکه یک شب محمد را در خواب دیدم،خوشحال بود و بانشاط، لباس فرم سپاه بر تنش بود، چهره‌اش خیلی نورانی‌تر شده بود؛ یاد مداحی‌های او افتادم.
پرسیدم :محمد، این همه در دنیا از آقا خواندی، توانستی او را ببینی؟
محمد در حالی که می‌خندید گفت :
من حتی آقا امام زمان را در آغوش گرفتم.🌿


#شهیدتورجی_زاده🌹
#هرروز_بایک_شهید
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب
#خاطرات_شهدا من به صورتش نگاه نمی کردم چون خیلی دوستش داشتم و اگر نگاه میکردم، دلم به حالش می سوخت😞 گفتم حالا بمون اگر نری بهتره، دیدم گریه کرد و به التماس افتاد، من هم گریه‌ام گرفت آخرش نتونستم مقاومت کنم و گفتم باشه ایراد نداره حتی باشوخی هم گفتم…
🍃🌸

می‌گفت بعد از #نماز وقتی سرتون رو به سجده می‌گذارید و بدنتون آروم میشه.اونجا با خودتون خلوت کنید.چون بهترین وقت همون موقع‌ست که چیزی حواستون رو پرت نمی‌کنه👌.یه مرور داشته باشید روی همه کارهایی که از صبح تا شب کردید.ببینید کارهاتون برای رضای #خدا بوده یا نه.😇☝️

خیلی‌ها این توصیه #حاج_ابراهیم را شنیده بودند.عمل کرده و نتیجه‌اش را هم دیده بودند.🌹

#شھید‌محمدابراهیم‌همت
#دوست_شهید
#هرروز_بایک_شهید
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب
من با احمد ، هم دوره و هم پرواز بودم . از سال ۱۳۵۳ در مرڪز پياده شيراز . دوره هاى مقدماتى و عالى را طى مےڪرديم و در همان روز ها ڪه در خدمت ايشان بودم ، مسائل عقيدتى را رعايت مےڪرد. از نماز و روزه و فلسفہ دين ، خيلى حرف مےزديم. در همان مرڪز ، گرو هان ديگرى…
#خاطرات_شهدا

من به صورتش نگاه نمی کردم
چون خیلی دوستش داشتم و اگر نگاه
میکردم، دلم به حالش می سوخت😞

گفتم حالا بمون اگر نری بهتره،
دیدم گریه کرد و به التماس افتاد،
من هم گریه‌ام گرفت آخرش نتونستم
مقاومت کنم و گفتم باشه ایراد نداره
حتی باشوخی هم گفتم
نری شهید بشی😒؟!
خند‌ه‌اش گرفت، گفت: نه الان زوده،
من میخواهم 30-40 سال خدمت کنم
و بعد شهید بشم..

با این حرف‌هاش می‌خواست من را
آرام کنه، گفت هیچ خطری نیست،
نگران نباش.. اما من می‌دونستم که
آقاسجاد ماندنی نیست.🕊


#شهید_سجاد_طاهرنیا
#همسر_شهید
#هرروز_بایک_شهید
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب
با یه عده طلبه آمدندقم. همه شهید شدند الامحسن.❗️ خواب امام حسین(ع)رودیده بود. آقابهش گفته بود: (کارهات رو بکن این باردیگه بارآخرته)🕊 یه سربندداده بودبه یکے از رفقاش،گفته بود شهید شدم ببندیدبه سینه ام. آخه از آقا خواسته ام بے سرشهیدشم.💔 باچند تا ازفرماندهان…
من با احمد ، هم دوره و هم پرواز بودم . از سال ۱۳۵۳ در مرڪز پياده شيراز .

دوره هاى مقدماتى و عالى را طى مےڪرديم و در همان روز ها ڪه در خدمت ايشان بودم ، مسائل عقيدتى را رعايت مےڪرد.

از نماز و روزه و فلسفہ دين ، خيلى حرف مےزديم. در همان مرڪز ، گرو هان ديگرى متشڪل از خانم ها ، آموزش نظامى مےديدند .

احمد توصيه مےڪرد بہ آنها نزديڪ نشويم . آن موقع ، حجاب خانم ها رعايت نمےشد و يگان ها هم در ڪنار هم خدمت مےڪردند و آموزش مى ديدند .

احمد به ما مى گفت : «ممڪن است در اين دنيا ، جواب ڪار ثوابى را ڪه مےڪنيد ، عايدتان نشود ولى بالاخره روزى بايد جواب ڪارش را پس بدهيد و يا پاداش ڪار خيرتان را بگيريد . آن روز ، جواب دادن خيلى سخت است .
#شهید_احمد_کشوری
#دوست_شهید
#هرروز_بایک_شهید🍀

♡:) @AhmadMashlab1995∞♡

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
شهید احمد مَشلَب
،خاطره اى از شهيد مدافع حرم مرتضى عطايى (ابوعلى) به روايت همسر گرامى شهيد؛ 🌷بسم رب الشهداء🌷 "گلوى خونين" ... دو روز قبل از رفتنِ سری آخر، گفتم: آقا مرتضی این دفعه بری از دستت میدم. گفت: روز قیامت گلوی امام حسین [عليه السلام] خونی باشه و گلوی من سالم باشه؟…
با یه عده طلبه آمدندقم.
همه شهید شدند الامحسن.❗️

خواب امام حسین(ع)رودیده بود.
آقابهش گفته بود:
(کارهات رو بکن این باردیگه بارآخرته)🕊

یه سربندداده بودبه یکے از رفقاش،گفته بود شهید شدم ببندیدبه سینه ام.
آخه از آقا خواسته ام بے سرشهیدشم.💔

باچند تا ازفرماندهان رفته بود توی دیدگاه.
گلوله۱۲۰خورده بودوسطشون
جنازه اش که اومد،سرنداشت.😔

سربند رو بستیم به سینه اش...
روی سربندنوشته بود؛
أنا زائرالحسین علیه اسلام💔

#شهیدمحسن_داوردی
#همرزم_شهید
#هرروز_بایک_شهید

♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب
دیده بان ... با اینکه تخصص بالایی داشت ولی با درخواست خودش دیدہ‌ بان گـروہ آتشـبار شد ..! ساعت‌ها پشت دوربین دیده‌بانی میکرد، قرار بود در منطقه‌ای عملیات انجام بگیرد ولی محسن مانع آن عملیات شد. گفته‌بود در این منطقه زن‌وبچه دیده است، خیلی دقـت داشت طوری…
📝🍃| #خـاطـره...

🍃💕وصیت پسرم.....

مـراسـم هـیـئـت کـه تـمـام شـد، بـه سـمـت حـیـاط امـامـزاده رفـتـیـم شـور و اشـتـیـاق عجیـبـی داشـت و تـأکـیـد مـی کـرد کـه بـه حـرفـش گـوش بـدهـم، بـا انگشت اشـاره کـرد و گـفـت کـه وقـتـی شهـید شـدم مـرا آن‌جـا دفـن کـنـیـد.
مـن کـه بـاورم نـمـی‌شـد، حـرفـش را جـدی نـگـرفـتـم، نـمـی‌دانـسـتـم کـه آن لـحـظـه شـنـونـده وصـیـت پـسـرم هـسـتـم و روزی شـاهـد دفـن او در آن حـیـاط مـی‌شـوم.


#به‌نقل‌ازمادرشهید💜
#شهید_محمدرضا_دهقان‌امیرے 🌷
#هرروز_بایک_شهید

↧ʝσɨŋ↧
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب
مادر شهید می‌گوید: «درد فراق و دوری احمد برایم رنج‌آور شده بود و گاهی سخنان اطرافیان بر دردم می‌افزود😔 تا این‌که شبی در عالم رویا، احمد را در کنار بانویی پوشیه زده، خوشحال و سبکبار دیدم😍🍃. آن خانم علت بی‌تابی را جویا شد و خطاب به من گفت: فرزندت در جوار من…
خواهراش که متوجه شدن داداش توراهی دارن پیشنهاد کردن اسمشو بذاریم "مجتبی" اما بخاطر خوابی که قبل از بارداری دیده بودم، من و پدرش نظرمون روی "حسین" بود و بالاخره نظر هر چهارتامون این شد که اسمشو بذاریم حسین.


وقتی فهمیدم اسم ستادی_جهادیش تو محل کار مجتبی است برام عجیب بود. هم حسین و هم مجتبی شد!


#شهیـد_حسین_معز_غلامی

#مادرشهید

#هرروز_بایک_شهید

↧ʝσɨŋ↧
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡