#رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد_و_نهمنگار سکوت میکند؛ آقای خالقی سعی دارد آرام باشد اما لحنش با حامد تند است: شما که میدونی شرایطت این جوریه واسه چی اومدی خواستگاری دختر من؟
حامد سر به زیر می اندازد؛ این یعنی تسلیم شاید... اما حامد که اهل عقب نشینی نیست! آقای خالقی ادامه میدهد: به چه حقی به این فکر کردی که من دختر دسته گلم رو میذارم تو جوونی بیوه بشه؟ میری سوریه
و عراق
و لبنان برای اونا میجنگی، سختیش برای دختر من باشه؟ چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه... یه ذره به فکر کشور خودت باش.
نمی دانم چقدر طول میکشد که حرف های تند آقای خالقی تمام شود؛ از درون
می سوزم، حس میکنم حامداگرزیرسوال برود، پدر
و من زیر سوال رفته ایم. عمه
بهت زده به خانم خالقی نگاه میکند
و من از عصبانیت، لبم را میگزم. اما حامد آرام
و سر به زیر
و با لبخندی کمرنگ به آقای خالقی گوش میدهد. صدای خورد شدن
غرورمان در گوشم پیچیده، نگارومادرش هم از برخورد آقای خالقی مبهوتند.
آقای خالقی که آرام میشود، حامد سر تکان میدهد: فکر میکنم دیگه حرفی نمونده باشه... با اجازتون ما رفع زحمت کنیم.
و بلند میشود؛ من
و عمه هم از خدا خواسته پشت سرش میرویم تا در، خانم خالقی عذرخواهی میکند
و خواهش میکند که بمانیم، اما حامد با ملایمت میگوید که راضی به زحمت نیست؛ این صحنه را حامد مدیریت میکند
و من
و عمه هیچ کاره ایم؛ هردو به او اعتماد داریم
و برای همین عمه هم تشکر میکند
و میگوید از دیدنشان خوشحال شده، اما من ساکتم. دم در، حامد لحظه ای به سمت آقای خالقی -که آرام
و شاید پشیمان شده اما خود را
از تک
و تا نمیاندازد- برمیگردد
و درحالی که زمین رانگاهمیکند،میگوید:صحبتهاتون متین، ولی مسجد با خونه فرقی نداره برای ما؛ چراغی که مسجد رو روشن کنه خونه رو هم روشن میکنه.
و آهی میکشد
و میرویم؛ حتی به آقای خالقی مهلت جواب دادن هم نمیدهد؛ کمی آرام میشوم، خدا را شکر که گفت اگر این چراغ بر مسجد حرام میشد، خانه ای نمیماند که چراغی روشنش کند.
حامد بازهم گرفته است؛ نمیدانم چرا، بخاطر جواب منفی امشب که نیست؛ اما برای اینکه از این حال
و هوا دربیاید خنده خنده میگویم: کی زن تو میشه آخه؟ باید یه دیوونه عین خودت پیدا کنیم که بعیده پیدا بشه. حامد بی رمق میخندد، چشمانش نشان میدهد خوابش می آید.
مهم نیست بقیه چه بگویند، همه دنیا فدای یک تار موی کسانی که چراغ خانه های مان را روشن نگه میدارند.
- نظرت چی بود دربارش؟ دوست داشتی؟کتاب را دوباره نگاه میکند
و سر تکان میدهد: آره خیلی جالب بود برام؛ اینکه یکی به اون همه ثروت پشت پا بزنه
و وسط ایتالیا مسلمون بشه.نگاهش را از کتاب برمیدارد
و به صورتم دقیق میشود: ادواردو به چی رسید؟ چی پیدا کرد که توی خونواده آنیلی نبود؟
- خودشو پیدا کرد... ادواردو کاری رو کرد که هر آدمی باید بکنه!
- چکار؟
- انتخاب بین حق
و باطل... همه ما این امتحان
و انتخابو داریم.
لب هایش را روی هم فشار میدهد
و شانه بالا می اندازد: این همه آدم توی دنیا بودن
و هستن، اما همشون مثل ادواردو
و امثال اون انتخاب نکردن! اصلا دغدغه انتخابی که میگی رو هم نداشتن! اصلا شاید سر این دوراهی ام قرار نگرفته باشن!
چیزای خیلی جذابتری هست که دیگه لازم نباشه به دعوای حق
و باطل فکر کنی...
برای بدبخت بیچاره هام انقدر درد
و مرض هست که نتونن به این چیزا فکر کنن!
- میشه چندتا از اون چیزای جذاب یا بدبختیا رو مثال بزنی؟
- خونه، زندگی، خونواده، تفریح، پول، کار... خیلیا به نون شبشون محتاجن... همین که شکمشون سیر شه براشون کافیه!
سرم را به کف دستم تکیه میدهم: خب بعدش؟
- بعدش چی؟
حرفش را تکرار میکنم: خونه، زندگی، خونواده، تفریح، پول، کار... کارکنن که زنده بمونن
و شکمشون سیر بشه، تا کی؟ تا وقتی بمیرن؟ همین؟یأس
و درماندگی را در نگاهش میبینم: راستی چقدرزندگی مسخره ست! هم برایبدبختا،همپولدارا!
لبخندی بر لبانم مینشیند؛ به هدفم نزدیک شده ام: اگه همینجوری تعریفش کنی آره.
مردمک چشمانش به سمتم برمیگردد، چقدر صورتش تکیده شده است!
- تو چجوری تعریفش میکنی؟
به صندلی تکیه میدهم
و میگویم: چرا من تعریف کنم؟ بذار کسی که خودش
ساخته تعریفش کنه! بذار از کارش دفاع کنه!
- کی؟
- خدا! یه طرفه نرو به قاضی... اینهمه داری به زندگی بد
و بیرا میگی، یه کلمه بشنو ببین خدا چی میگه؟
میدانم وقتی اینطور نگاهم میکند، یعنی باید بیشتر توضیح دهم؛ قرآنی که از
جمکران آورده ام را از کیفم درمی آورم وبهطرفشمیگیرم:دفاعیاتخداوتعریفش از زندگی اینجا نوشته... این هفته گفتم این کتابو امانت بدم بهت. با تردید قرآن را میگیرد، اما نگاهش به من است. پوزخند میزند: میخوای چادریم کنی؟ میخندم: الان این وسط کی حرف از چادر
و حجاب
و اینا زد؟
#ادامہ_ دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
🦋🕸..↷
@AhmadMashlab1995