شهید احمد مَشلَب

#اعتماد
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@aHMADMASHLAB1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_یکم ساکت بودم و از نفس زدن‌هایم وحشتم را حس می‌کرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و #عاشقانه حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام #حضرت_زینب…
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_چهل_و_دوم

از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان‌کاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا می‌خوای بیای؟»

از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بی‌صدایم مقاومت مصطفی را شکست که بی‌هیچ حرفی سر جایش نشست و می‌دیدم زیر پرده‌ای از خنده، نگاهش می‌درخشد و به‌نرمی می‌لرزد.

مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به‌زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت.

باران #احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح می‌کردم.»

و من از همان سحر #حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح #عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.»

نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، می‌تونید تا آخر عمر بهم #اعتماد کنید؟»

طعم #عشقش به کام دلم به‌قدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لب‌هایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت.

در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر #رهبری در زینبیه عقد کردیم.

کنارم که نشست گرمای شانه‌هایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در #زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین #عاشقانه‌اش را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!»

از حرارت لمس احساسش، گرمای #عشقش در تمام رگ‌هایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربه‌ای شیشه‌های اتاق را در هم شکست.

مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه‌هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم.

بدن‌مان بین پایه‌های صندلی و میز شیشه‌ای سفره #عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس می‌لرزید و همچنان رگبار #گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره می‌خورد.

ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد #وحشتزده‌اش را می‌شنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم می‌کرد :«زینب حالت خوبه؟»

زبانم به سقف دهانم چسبیده و او می‌خواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانه‌هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید.

مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجره‌های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را می‌کوبید که جیغم در گلو خفه شد.

مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر #رهبری گوشه یکی از اتا‌ق‌ها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید.

مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی #دامادی‌اش هراسان دنبال اسلحه‌ای می‌گشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بی‌شرف‌ها دارن با #مسلسل و دوشکا می‌زنن، ما با کلت چی‌کار می‌خوایم بکنیم؟»

روحانی مسئول دفتر تلاش می‌کرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجره‌های دفتر را به رگبار بسته بودند.

مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنه‌ای دید که لب‌هایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟»

من نمی‌دانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری #دمشق عادت #تروریست‌ها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«می‌خوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!»

و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی‌گری ناگهانی‌شان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم #رهبری ایران می‌بینن! دستشون به #حضرت_آقا نمی‌رسه، دفترش رو می‌کوبن!»

سرسام مسلسل‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد، می‌ترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها #زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم می‌لرزیدم.

چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونه‌های مصطفی از #غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش می‌چرخید.

از صحبت‌های درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده‌اند که یکی‌شان با #تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمی‌تونیم #مقاومت کنیم!»...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد

@AhmadMashlab1995
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم


به قلم : شهیدسید طاها ایمانی


1⃣ #قسمت_اول :


اتحاد، عدالت، خودباوری


❤️من متولد ایالت لوئیزیانا، شهر باتون روژ هستم.
ایالت ما تاثیر زیادی در اقتصاد امریکا🇺🇸 داره همیشه در کنار بزرگ ترین سازه های اقتصادی، بزرگ ترین جمعیت های کارگری حضور دارن … .

هر چقدر این سازه ها بزرگ تر و جیب سرمایه دارها کلفت تر میشن …
فلاکت و فاصله طبقات هم بیشتر میشن …
و من در یکی از پایین ترین و پست ترین نقاط شهری به دنیا اومدم … .😒

💙شعار مدارس و دانشگاه های ما: اتحاد، عدالت، اعتماد و خودباوریه … این چیزیه که از بچگی و روز اول، هر بچه ای توی لوئیزیانا یاد می گیره …
ما در سایه #اتحاد، جامعه ای سرشار از عدالت بنا می کنیم
و با #اعتماد و #خودباوری به خودمون کشور و آینده رو می سازیم …
ولی از نظر من، همه شون یه مشت مزخرفات بیشتر نبود … .😏

برای بچه ای که در طبقه ما به دنیا بیاد … چیزی به اسم عدالت و آینده وجود نداره …
برای ما کشوری وجود نداشت تا بهش اعتماد کنیم … برای ما فقط یک مفهوم بود … جنگ … جنگ برای بقا … جنگ برای زنده موندن … .🔥💥

بله … من توی منطقه ای به دنیا اومدم که جولانگاه قاچاقچی ها و دلال های مواد مخدر، دزدها، آدمکش ها و فاحشه ها بود …
منطقه ای که هر روز توش درگیری بود … تجاوز، دزدی، قتل و بلند شدن صدای گلوله، چیز عجیبی نبود … درسته …
من وسط جهنم متولد شده بودم … و این جهنم از همون روزهای اول با من بود … .

من بچه ی یه فاحشه دائم الخمر بودم که مدیریت و نگهداری خواهر و برادرهای کوچک ترم با من بود …
من وسط جهنم به دنیا اومده بودم … .😔

نویسنده: شهیدسیدطاهاایمانی
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع

@AhmadMashlab1995
زهرا فقط بابایش را می خواهد...

🔹یک. وداع با پیکر #شهید_مدافع_حرم در منزلش

نه نمی‌خوام!
من اصلاً نمیام!
مگه خودت نگفتی امروز بابات میاد؟!
پس چرا نیومده؟!
خاله دستی به سر زهرا می‌کشد: دخترم! بابات اومده دیگه... پاشو بریم...😔
نه من این #بابا رو نمی خوام!
من #بابای_توی_صندوق رو نمی خوام!
من بابای ایستاده می خوام!
من اصلاً بابای نشسته می خوام تا برم روی پاش بشینم...
خاله اشک هایش را پاک می کند: دخترم ببین داداشت چه جوری داره پیشونی بابا رو می بوسه! پاشو بریم... الان بابا رو می برن ها...
زهرا سرک می‌کشد؛ داداش حسین خودش را انداخته روی صورت بابا...
اگه بابام اومده پس چرا همه دارن #گریه می‌کنن؟!
نه من این بابا رو نمی خوام!
پس چرا #چشماش رو باز نمی‌کنه؟!
این همه #نقاشی براش کشیدم، چه جوری بهش نشون بدم؟!
همیشه وقتی نقاشی هام رو می‌دید، #بغلم می‌کرد و می‌گفت: آفرین دخترم!
الان چه جوری بگه: آفرین دخترم؛ اصلاً چه جوری بغلم کنه؟!
نه من نمی‌خوام...😭😭

🔹دو. وداع با #صداقت در #مناظرات_انتخاباتی

راستی زهرا #چیز زیادی نمی‌خواهد؛ فقط بابایش را می‌خواهد!
می‌خواهد بابایش بغلش کند، مثل بابای ریحانه که الان بغلش کرده است!
می‌خواهد روی #کول بابایش بنشیند!
بابا وقتی داشت می‌رفت مسافرت بغلش کرده بود و #غلغلکش داده بود، می‌خواهد بابایش یک بار دیگر #غلغلکش بدهد...
به نظر شما این چیز زیادی است؟!
او اصلاً نمی داند #آستانه کجاست؟
اصلاً نمی داند #مذاکرات سه جانبه یعنی چه؟!
اصلاً نمی داند و نمی خواهد بداند که در مذاکرات چه می گذرد!
او فقط بابایش را می خواهد...
او برایش مهم نیست که اگر امروز دیپلمات‌های ما را در قصه سوریه به #بازی راه می‌دهند و ما یک طرف #موازنه شده ایم، به خاطر بابای او و بابای حلماست، دختر #شهید_محمد_ایلانلو را می‌گویم که حتی همین #بابای_توی_صندوق را هم برایش نیاورند...
او اصلاً نمی داند #انتخابات چیست!
اصلاً نمی ‌خواهد بداند اگر بابایش زنده بود، به چه کسی #رأی می‌داد؟!
او فقط بابایش را می‌خواهد...

آهای کسایی که می‌گوئید حضور ما در مذاکرات سوریه به خاطر #قدرت_دیپلمات‌های ماست! نه به خاطر #شهرهای_موشکی_زیر_زمینی و نه به خاطر #ماجراجویی نیروهای نظامی ما در این کشور (زهرا که این حرف‌ها را نمی‌فهمد ولی به خاطر این جمله از او #عذر می‌خواهم!)، بیایید بابای توی صندوقِ زهرا را ببینید، اگر ما به قدرت دیپلماسی شما #اعتماد کرده بودیم، امروز باید هزاران زهرا در #کرمانشاه و #همدان بابایشان را در صندوق می‌دیدند!

🔹سه. همه سهمیه‌ها مال شما...
زهرا فقط بابایش را می‌خواهد...
اما نمی داند همین‌ها که امروز بابایش را #مسخره می‌کنند، فردا مادرش را به خاطر اینکه شوهرش را برای #پول به سوریه فرستاده می‌سوزانند و پس فردا که زهرا بزرگ شد و به بابایش افتخار کرد، او را به خاطر استفاده از #سهمیه مسخره خواهند کرد، بدون اینکه بدانند هزاران سهمیه دانشگاه و غیره، جای یک لحظه #زندگی_بدون_بابا را نمی گیرد...
اصلاً همه سهمیه‌ مال شما، بی معرفت ها! بیایید هرچقدر می‌خواهید سهمیه بگیرید ولی #بابای_زهرا_را_به_او_برگردانید...

پ.ن: زهرای قصۀ ما، دختر همه غیورمردان ایرانی و پاکستانی و افغانستانی و لبنانی و عراقی است که شرف را معنا کردند...
#التماس_تفکر
🌹کانال رسمی شهیداحمدمَشلَب🌹
👇👇👇
@AHMADMASHLAB1995