#لبخند_های_پشت_خاکریزقرار نبود تو شهید شی
😜کرمانشاه بودیم،طلبه های جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه.
شب که خوابیده
😴بودم،دو سه نفر بیدارم کردند،عصبی شده بودم
😠😡.
گفتند :بابا،بیخیال،حالا که بیدار شدی ،حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم.
دیدم بد هم نمیگوید!
خلاصه همینطوری سینفری را بیدار کردیم!حالا نصفه شبی جماعتی بیداره شدهایم و همهمان دنبال شلوغ کاری هسیم
😜😝.
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی.
خودش را نگه دارد.
گذاشتیمش روی دوش بچهها و راه افتادیم.گریه و زاری
😅😭😫😖.
یکی میگفت: محمدرضا !نامرد!چرا تنها رفتی؟
یکی میگفت: تو قرار نبود شهید بشی!!
یکی عربده میکشید،یکی غش میکرد.
گفتیم برویم سمت اتاق طلبهها
😜،جنازه را بردیم داخل اتاق.
این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه،رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!!
در همین بین،من به یکی از بچهها گفتم:برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.
چنان نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفتهشت نفر از این طلبه ها از حال رفتند.
ما هم قاهقاه میخندیدیم
😆☺️😂.آن شب با آنکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم.
#پلاک🇮🇷🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🇮🇷با ما همراه باشید و دوستانتان را نیز با خود همراه کنید
😎رسانه شمایید
😎🆔 @basij_bums 🇮🇷🆔 @pelaakehashthttps://telegram.me/basij_bums