هزاره جنبش یتیمان مزاری(ره)

#۱۳۹۷ه
Канал
Логотип телеграм канала هزاره جنبش یتیمان مزاری(ره)
@YatemanMazaryПродвигать
438
подписчиков
2,91 тыс.
фото
2,31 тыс.
видео
178
ссылок
هدف ما تلاش برای ترویج احیای هویت فرهنگی ، تاریخی و سیاسی ملت هزاره است. تازه ترین اخبار جهان ، افغانستان و جبهه مقاومت را با ما دنبال کنید. ارتباط با ما @Sha140013 مارا به دوستان خود معرفی کنید.
هزاره جنبش یتیمان مزاری(ره)
پایین رفتیم در اتاق سارنوالان ، نان آورد، با سارنوالان یکجا غذا را صرف کردیم، د، وقت خواب، رفتم اتاق دیگر، فردا صبح سارنوال تحقیق آمد، چند سوال داشت من پاسخ گفتم، چاشت شد نان آورد پس از صرف غذا بازهم در اتاق بالا خواست، من از نا آرامی کارمندان امنیت ملی…
#قسمت #چهارم

#روایت #پنجم #قوس-#۱۳۹۷ه.:

صبح زود، سارنوال تحقیق آمد، چند سوال که ازمن داشت، پاسخ دادم، رویه و برخورد سارنوالان خیلی خوب بود، ولی از نوع برخورد و رفتار کارمندان ومسولین وضعیت برایم قابل پیش بینی بود و متوجه اوضاع بودم.
از وضعیت که در شهرکابل و ولایات پیش آمده بود، همه ی مسوولین امنیت ملی را به شدت نگران ساخته بود ، تا این که چاشت شد ، پس از صرف غذای چاشت، بازهم در اتاق بالا خواست، رفتم که نمایندگان مردمی: حاجی عالم، حاج نیک قدم، حاجی مختار، با علی احمد خان، یک جا نشسته اند، هرسه حاجی رنگه هایش پریده و مایوس وناراحت معلوم میشود، شوخی کردم گفتم مرا که آوردین! خوب شد که رفقایم را هم آوردین، پس از احوال پرسی، علی احمد خان گفت: تصویری گپ بزن و مردم را بگو که شورش نکنند غرفه های پولیس را به آتش کشیده، راه ها را مسدود کرده، برای شان بگو که من یکی دو روز استم باز بر می گردم، باید این وضعیت کنترول شود و لازم است که تصویری حرف بزنی و مردم از تظاهرات دست بکشند و به خانه های شان برگردند.
من گفتم: دیشب برایت گفتم که نه من کسی را دعوت به شورش کردم و نه ممانعت می توانم، مرا اُشتوک فکر کردی، گفتم زنگ بزن به راسخ که من گپ بزنم، خواستم اوضاع را جویا شوم، حاجی نیک قدم زنگ زد، از راسخ پرسیدم؛ گفت که: کابل ، مزار، بامیان، غزنی، هرات، بغلان، بهسود، و....تظاهرات است، خانه استاد دانش هم محاصره است.
از استاد راسخ پرسیدم که شما کجایید و چه می کنید؟ گفت: مرا یک فورمه داده، که طی مراحل کنم، اداره به اداره گردانده راییست، برای استاد راسخ گفتم که پشت فورمه نگرد جای من خوبست، تا کارت دَه گلون حکومت نرسیده، بیزو رها نمی کند، گفتم بگزار تا یک دفعه رد معلوم شود.
علی احمد خان وار خطا شد وبا ناراحتی گفت: (ای رقم گپ نزن) گفتم چه رقم گپ بزنم، واقعیت حرف همین بود که گفتم.

ازطرف دیگر نگران شهید اسدالله طوفان بودم که در جاغوری بود، استاد راسخ گفت : که طوفان بهسود رسیده، قوه های دولتی را هم محاصره کرده ومردم هم تجمع کرده اند، از خاطر طوفان مطمان شدم، گوشی را قطع کردم.
نان آورد، باهم نان را خوردیم، علی احمد خان گفت این چه رقم تظاهرات است، گفتم یا مرا نادان فکر کردی یا خود ده گنگسی زده اید، تظاهرات نیست، قیام است قیام، قیام را با تظاهرات باید تفکیک کنید، من دیشب راه حل را گفتم اما شما، توجه نکردین وساده فکر کردین.
گفت وگوی ما همین جا متوقف شد، نمایندگان مردم، همراه با علی احمد خان معاون تامیناتی امنیت ملی از دفتر بیرون شدند.
من نیم ساعت در دفتر نشستم، کسی نیامد، پایین صدا کردم که کجایین؟؟ به شوخی گفتم، من معاون مقرر شدم ، که کلگی رفته دفتر را هم باز مانده، گفت بیا پایین! رفتم اتاق پایین، تا این که شام شد، کم وبیش تحقیقات هم جریان داشت، روحن خسته شده بودم.
لحظه در اتاقم خواب شدم، که کسی آمد، صدا کرد گفت؛ در اتاق دیگر شما را خواسته، من هم رفتم وقتی داخل اتاق شدم دیدم نور افگن را هم روشن کرده، یک کاغذ را هم آنجا روی میز مانده، برایم گفت؛ عاجل این کاغذ بخوان که وضعیت خوب نیست، من هم چشمانم خواب آلود، وروشن انداز را هم زده بود، ورق درست فهمیده نمیشد، من به خیال این که ورق تحقیق است، ورق را گرفتم، خواندم.
گفت امضا کنید، من هم امضا کردم، کاغذ را گرفت، متوجه شدم که تاریخ نزدم، گفتم کاغذ را پس بدین، که من تاریخ بزنم که شما از این کاغذ یگان چیزی دیگه نسازید. کاغذ را برایم داد، من هم تاریخ را نوشتم، پس برای سارنوال دادم.
نکته: بعد از رهای من، انتقادات وتحلیل ها و توجیه های زیادی در رابطه به آن ورق از جانب نویسندگان، فعالان مدنی، هواداران مقاومت و مخالفان مقاومت، صورت گرفت.
واقعیت حرف همین بود که خدمت شما یاد آور شدم.
هیچ گونه فشار و جبری در خوانش آن متوجه من نبود.
ویا این که از قبل امضا ونوشته شده باشد واقعیت نداشت....ادامه دارد.

حمیدالله اسدی
۱۴۰۰/۹/۴خورشیدی.
@YatemanMazary
هزاره جنبش یتیمان مزاری(ره)
روایت پنجم قوس۱۳۹۷ه.ش قسمت دوم سفر به کابل- لحظه ی که مرا دستگیرکرد( فرمانده علیپور): در پل خشک موتر کمی دیرتر ایستاد ماند، تا؛ سواری موتر تکمیل شد، موتر به مقصد شهرک ثارالله حرکت کرد، در کنارم کسی نشسته بود، من شناختم، ولی او نشناخته بود، ما در یک کوچه…
#قسمت #سوم:
#روایت #پنجم #قوس #۱۳۹۷ه.
سفربه کابل، ریاست چهل- اصول تان را بیاورید:

در ریاست-۴۰- امنیت ملی در اتاق برده بود که آنجا چند تن از سارنوالان تحقیق نیز حضور داشت، پس از پرسش و پاسخ خواستم نماز بخوانم، در وقت بیرون شدن ویا رفتن به اتاق دیگر، کولای سیاه امنیت ملی را میداد تا بپوشم، وقت که بیرون برای وضو گرفتن میرفتم، کولا، را نیز می پوشیدم، ، هر بار که وضو گرفتن ویا در اتاق های دیگر می برد، به شوخی می گفتم همان اصول تان را بیارین که من به وضو گرفتن میروم، یکی از سارنوالان گفت: قومندان مارا بیخی ریشخند می زنی!؟
گفتم چه بیگم، برای افراد تان گفتم در داخل محوطه امنیت ملی، کولا چه لازم است که هر بار بپوشم، افراد تان گفت اصول ما است، از آن به بعد من، نام کولای سیاه تان را، اصول ماندم، به همین خاطر، کولا را پس کرد و بدون کولا می توانستم وضو گرفتن و یا بیرون بیروم.
خوب بازهم تحقیقات ادامه داشت، سارنوال تحقیق آمد، شروع کرد برای تحقیق؛ برای من دستور میداد که این سخنان را باید بگویی! من گفتم حرف که واقعیت است گفتم، من که بیش از این چیزی برای گفتن ندارم وآنچه لازم بود گفتم ، اگر مرا مجبور به گفتن می کنید که دروغ بگویم، لازم به جنجال نیست، ببر دوسیه را روی میزت بگزار، از دل خود بنویس، بدون شک که شما در پی دسیسه استید، بروید خود تان هر کاری می کنید، بکنید. شما بلدین که چه قسمی دسیسه پردازی و توطییه چینی کنید.
پس از لحظه یی، کسی آمد گفت: قومندان را در منزل بالا خواسته، منزل بالا رفتم، که؛ علی احمد خان روی کَوْج نشسته است، تا دیدم شناختم که علی احمد خان است، یک بار، درمنزل حاجی نوروز( روحش شاد، یادو خاطرش گرامی باد)،صاحب هوتل کابل دبی دیده بودم.
یک بار دیگر از دست استاد راسخ احوال داده بود، که یک بار باهم صحبت کنیم، در مورد قضای لعل، تا سوی تفاهمات که بین تو وحکومت وجود دارد برداشته شود، من گفتم خوبست باید رضایت مردم وخانواده های شهدای لعل گرفته شود، من کدام خواست شخصی ندارم.
ولی بعدن رد علی احمد خان معلوم نشد فقط یک احوال داد وتمام.
به هر حال این بار دوم بود که علی احمد خان راراز نزدیک دیدم، با هم احوال پرسی کردیم، علی احمد خان با لحن نسبتا تند گفت: چرا پیام که از دست راسخ فرستاده بودم توجه نکردی، من گفتم زنگ بزن برای راسخ که من چه گفتم، من توجه کردم ورد خود شما معلوم نشد.
کمی حرف ردو بدل شد باهم با قهر وجدیت سخن می گفتیم، بالاخره قناعت کرد که کوتاهی از جانب خودش شده است، گفت؛ آها ببخشی او وقت مه به دبی رفتم وگپ ما وشما سر جایش ماند، علی احمد خان گفت؛ قومندان دیدی که آخر به چنگ دولت افتادی! مردم را دستور بده، که بیرانی نکند دوسیه ات بیشتر می شود، من گفتم مردم را من دستور دادم که بیرانی کنند؟؟
جرمم چه است؟ که مثل اختتاف گران و بدون هیچ موجبی به این شکل مرا گرفتار کردین و به امنیت آوردید، ده ها راه معقول و اصولی و منطقی وجود داشت، مکتوب روان می کردین، احوال میدادی که حاضر شوم ویا پاسخم را داشته باشم وبه تعبیر شما سوی تفاهمات که متوجه من است، برداشته شود، واگر مجرم بودم زندان می کردین، این چه تصمیمی بود که گرفتین وهم مرا ، هم مردم را وهم خود تان را در جنجال گرفتار کردین، لشکر کشی شما در لعل به هیچ وجه قابل توجیه نیست وجنایت نا بخشیدنی را مرتکب شدین، در جاغوری قرار بود مرا دستگیر کنید، در هرجای که رفتم به کمک مردم خود رفتم در هیچ ساحه ی تعرض نکردم، حتا یک قدم خلاف منافع علیای کشور بر نداشتم، فقط مدافع مردم خود بودم واستم تمام، شما که مسوولیت تان را در قبال مردم افغانستان وبه خصوص مردم هزاره انجام نداده اید ونمی دهید مجبور استیم خود ما دست به کار شویم، آیا به همین جرم به اینجا آورده اید؟؟؟

حال دیگه من چیزی گفته نمی توانم هر آنچه دل تان خواسته ومی خواهد انجام بدهید! من نه کسی را دعوت به شورش کردم ونه کسی را ممانعت می توانم، علی احمد خان گفت: نه؛ باید یک راه حل پیدا کنیم، گفتم مشکل ساز هم شمایید وراه حل را هم شما پیدا کنید.
من گفتم یک راه حل دارد، همو قسم که مرا گرفتین، همو رقم پس ببرید، مرا ببرین پس در مصلی یا پول سوخته به مردم تحویل بدهید، بگویید که شما حوصله نتوانستید، یک سوی تفاهم واستحکاک که بین علیپور وحکومت بود تا معلوم شدنش حوصله نتوانستید، این هم آدم تان صحیح وسالم، دیگر راه حلی ندارد، سکوت ماند، ساعت خوده نگاه کرد، سارنوال را خواست، گفت همراه قومندان مثل مهمان رویه کنید وپیش تان مهمان است، زندان نکنید، فعلن نا وقت شده فردا می برم در مصلی شهید مزاری به مردم تحویل می دهم که جنجال ختم شود.
@YatemanMazary