#داستان #قصه_واقعی #قصه_درد_ناک #تنهایی_نه_الله_با_من_است...
قسمت ۳۱
آخرین روزی که اونجا پیش برادرم بودم رفت بازار با برادران دیگر. ماهم داشتیم کم کم آماده میشدیم برای آمدن...
محمد برگشت یه
#نقاب همراهش بود منم با هیجان رفتم نزدیک میخواستم از دستش بگیرم گفت نه نه فعلا معلوم نیست مال توست یا سوژین گفت میخواستم نقاب براتون بخرم اما سبحان الله وقتی این نقابو دیدم خیلی زیبا بود فقط همینم مونده بود...
حالا این نقاب مال کسی که از امتحان قرآن پیروز بشه من اون موقع 7 جزء حفظم بود خواهرم 5 جزء خوشبختانه و الحمدلله خواهرم بهتر در اومد از اون امتحان و
#نقاب بلند مال اون شد...
من یه نقاب بلند داشتم اما اون نقاب یه چیز دیگری بود، تو راه شیراز همش تو فکر حرفای برادرم بود که در مورد نقاب گفت و اینکه چون من و خواهرم از چهره ای زیبا برخوردار بودیم واسه منو خواهرم واجب است ترس جدیدی برام درست شده بود یه دل نه صد دل خواهان نقاب شده بودم...
اما همش در دلم میگفتم خدایا منو ببخش بنده ای ضعیفت هستم و این چادرم چقدر با سختی سر کردم خودت شاهدی....
وقتی برگشتم سریع رفتم پیش خاله م خاله م الحمدلله الحمدلله خیلی خوب در مورد دین اون موقع مذهبی نبود ولی خیلی منو خواهرم رو درک میکرد ما تنها کسانی بودیم که باهاش در ارتباط بودیم البته نه بخاطر دین و این چیزا (الحمدلله بجزء مادرم همه خانواده ی مادرم
#مسلمان بودن کسی با خاله م حرف نمیزد چون با انتخاب خودش
#ازدواج کرده بود) هر وقت بحث دین رو برای خاله میگفتم خیلی
#گریه میکرد
#زن خیلی خوبی بود وقتی بحث نقاب را کردم بدون هیچ حرفی فقط بهم گفت روژین بزنید....
ادامه داد که تو اگر یه پشتیبان داشته باشی میتونی اگر یکیتون نقاب بزند هر دوتاتون میتوانید حرفای خاله ام مغزم رو بیشتر مشغول کرده بود خوابم نمیبرد...
پاشدم وضو گرفتم نماز سنت خواندم خیلی دلم تنگ بود فقط با
#گریه دستام بلند کرده بودم هیچم نمیگفتم یه دفعه یاد حرفای پدرم افتادم که با
#ازدواج من با یه
#مسلمان راضیه
#نماز #استخاره خوندم خوابیدم حتی به خواهرم نگفتم که میخوام با
#ازدواج با پسر عمه ام موافقت کردم هیچ شناختی ازش نداشتم...
فقط میدونستم اونم مثل من
#موحده حتی خوب ندیده بودمش از منم خیلی بزرگتر بود ولی من واقعاً به یه پشتیبان نیاز داشتم به عمه ام زنگ زدم بهش گفتم که من راضیم عمه م از صداش معلوم بود که چقد خوشحاله حتی نمیتونست حرف بزنه....
با پدرم و مادرم حرف زدم بنظرم نه خوشحال بودن نه ناراحت اما خواهرم خیلی ناراحت بود همش فراری بودم از خواهرم بالاخره رو به رو شدم باهاش گفت چیکار داری میکنی منم وسط حرفش پریدم بهش گفتم خواهرم من که باید
#ازدواج کنم زود یا دیر فرقی نداره چه بهتر با یه هم عقیده خودم از این بهتر چی میخوای خانواده هم که راضین حتی میتونیم نقابم بزنیم خواهرم فکر میکرد فقط واسه نقاب زدن میخوام ازدواج کنم اما واقعا اینطوری نبود درسته بخاطر نقابم بود اما بخاطر هم عقیده بودنش بود،
تا اینکه بعد چند روز......
ادامه دارد...