عکسهای قدیمیمان خیلی گول زنندهاند، آدم فکر میکند در آن عکسها زندگی میکند، در صورتی که اینطور نیست، شخصی که ما در این عکسها نگاهش میکنیم دیگر وجود ندارد، و او هم اگر میتوانست ما را ببیند خودش را در ما نمیشناخت...میگفت، این کیست که این جور غمگین مرا نگاه میکند.
مردها هم گریه می کنند، جای شرمندگی نیست، چون به حالشان مفید است. عشق واقعی یعنی راز را بر دلدار فاش کردن، مصیبت بعدها که ماجرای عاشقانه به سر رسید آغاز می شود و دلداده که راز خود را بر ملا کرده است بر آن افسوس می خورد، زیرا دلدار به اعتماد او خیانت کرده است. سفر وقتی معنا دارد که تمامش کنی لحظات خاص بی آنکه خبر کنند از راه می رسند انسان بی شک موجودی هوشمند است اما نه به آن هوشمندی که آدم دلش می خواهد حسود بودن در برابر چیزی که به نظر می رسد وجود دارد اتلاف نیروست
مردها هم گریه می کنند، جای شرمندگی نیست، چون به حالشان مفید است. عشق واقعی یعنی راز را بر دلدار فاش کردن، مصیبت بعدها که ماجرای عاشقانه به سر رسید آغاز می شود و دلداده که راز خود را بر ملا کرده است بر آن افسوس می خورد، زیرا دلدار به اعتماد او خیانت کرده است. سفر وقتی معنا دارد که تمامش کنی لحظات خاص بی آنکه خبر کنند از راه می رسند انسان بی شک موجودی هوشمند است اما نه به آن هوشمندی که آدم دلش می خواهد حسود بودن در برابر چیزی که به نظر می رسد وجود دارد اتلاف نیروست
پدربزرگم ژرومینو، که خوک پرورش می داد و داستان می گفت، وقتی احساس کرد مرگش نزدیک شده است رفت حیاط و از یک یکِ درخت ها خداحافظی کرد. بغلشان می کرد و می گریست. چون می دانست دیگر آنها را نخواهد دید.
برای این که واقعاً قدر زندگی را بدانیم باید به خاطر داشته باشیم هیچ چیزی همیشگی نیست و آن چیزی که ازش لذت می بریم همیشه نخواهد بود. تنها در این صورت است که می توانیم شُکر همۀ خوشبختی هامان را به جای آوریم و خوشبخت باشیم.
#معرفی_کتاب روایت عشق دو جوان است جوانی کودن و بی اراده که شبها را با راهبگان صومعهها میگذراند و روزهایش را در همنشینی با درباریان چاپلوس, کشیشان گوش به فرمان, اشراف خوشامدگو, در کنار همسری گنگ و گرفتار تعصب و تنگ نظریهای مذهبی که از اتریش تحفه آوردهاند تا برای او ولیعهدی به دنیا بیاورد ...
ارزشش را دارد از درخت انجیر بالا برویم تا شاید بتوانیم انجیری بچینیم. این کار، بهتر از این است که زیر سایهاش دراز بکشیم و منتظر افتادن میوه بمانیم. در هر حال، باید به استقبال خطر رفت...!
من فکر میکنم موقعیتهایی در زندگی پیش میآید که انسان باید سکان کشتی خود را به دست جریان سرنوشت بسپارد، درست مثل اینکه قدرت مقابله در برابر امواج آن را ندارد.
در این صورت ممکن است خیلی زود متوجه شود که جریان آب رودخانه، به نفع او بوده است ... این موقعیت را تنها خود او درک میکند ممکن است شخص دیگری صحنه را ببیند و فکر کند که کشتی در حال غرق شدن است، غافل از اینکه هرگز آن کشتی چنین ناخدای استوار و محکمی نداشته است...!
باید گفت این نیز حقیقت دارد که اگر پیش از هر عملی بخواهیم پیامدهای آن را سبک و سنگین کنیم، صادقانه آن ها را بسنجیم، نخست پیامدهای اولیه، بعد پیامدهای محتمله، بعد پیامدهای ممکنه، بعد پیامدهای متصوره ... در آن صورت هرگز از اولین فکری که ما را به درنگ واداشت، فراتر نخواهیم رفت!