سوسیالیسم کارگران

#علی_اشرف_درویشیان
Канал
Новости и СМИ
Политика
Образование
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала سوسیالیسم کارگران
@SkaregariПродвигать
739
подписчиков
32,8 тыс.
фото
21 тыс.
видео
8,59 тыс.
ссылок
سوسیالیسم کارگری خبرها و گزارش های کارگری،تصویرها و کلیپ و مطالب و نظرات و پیشنهاد های خود را از این طریق برایمان ارسال کنید @AmAe123
Forwarded from تجربه نوشتن
لینک داستان های #علی_اشرف_درویشیان👇


🔺من زنده مانده ام https://t.me/tajrobeneveshtan/106

🔺سه خم خسروی https://t.me/tajrobeneveshtan/987

🔺نیازعلی ندارد https://t.me/tajrobeneveshtan/1031

🔺باغچه کوچک
https://t.me/tajrobeneveshtan/1022
🔺آذر، ماه نرگس
https://t.me/tajrobeneveshtan/1140
🔺خانه ما https://t.me/tajrobeneveshtan/1529

🔺موتور برق https://t.me/tajrobeneveshtan/1592

🔺هتاو https://t.me/tajrobeneveshtan/1597

🔺درشتی https://t.me/tajrobeneveshtan/1602

🔺 بیماری https://t.me/tajrobeneveshtan/1611

🔺باغچه کوچک؛صوتی https://t.me/tajrobeneveshtan/1615

🔺 داستان نویسی https://t.me/tajrobeneveshtan/1616

🔺درشتی؛صوتی https://t.me/tajrobeneveshtan/1619


فصل نان https://t.me/tajrobeneveshtan/1622

🔺خر نفتی https://t.me/tajrobeneveshtan/1623

🔺دکان بابام
https://t.me/tajrobeneveshtan/1624
🔺آبگوشت آلوچه
https://t.me/tajrobeneveshtan/1625
🔺یک روز
https://t.me/tajrobeneveshtan/1626
🔺عشق و کاهگل
https://t.me/tajrobeneveshtan/1627

🔺 بابای معصومه https://t.me/tajrobeneveshtan/1628
Forwarded from تجربه نوشتن
«هنگامی که ننه برای گرفتن خرجی پافشاری می کرد و بابا می نالید: «عصری، عصری!»
یعنی که عصری خرجی می دهم. عصر هم که می آمد و می گفت: «فردا،فردا.»
و فردا: «عصری،عصری.»
این ادامه داشت. عصرها و فرداها می آمدند و پدرم همیشه می گفت: «پول ندارم.» و خرجی را ناتمام می داد، یا اصلا نمی داد و همیشه بدهکار بود. بعضی از روزها هم کار به کتک کاری می کشید. بابا دیگر آن آدم همیشگی نبود.

گیس ننه را می گرفت و دور کرسی می گرداند و ما از بند دل جیغ می کشیدیم. فریاد می زدیم. به بیرون می دویدیم تا همسایه ها صدای مان را بشنوند و به فریادمان برسند. دوباره برمی گشتیم و روی دست و پای بابا می افتادیم.

جیغ های دلخراش اصغر همیشه در گوشم خواهد بود. این جیغ ها تا ابد مرا بیدار نگه خواهد داشت و مرا بر ضد آنکه همیشه خرجیش آماده است، آنکه شکمش مثل زالو پر است و کاری نمی کند همه خرجی داشته باشند، خواهد شوراند. بر ضد آنکه گوشش کر است و جیغ های اصغر را نمی شنود، ناله های ننه را نمی شنود، و بر ضد آنکه نفهمید و ندانست و نخواست بداند که چرا همیشه زیر چشم ننه ام از درد کبود بود، همیشه گیسویش شانه نزده و آشفته و پر درد و همیشه گرسنه بود، تا ما نیم سیر باشیم.»
#آبشوران

🌹چهارم آبان، سالروز جاودانه شدن خالق #سال‌های_ابری

#علی_اشرف_درویشیان
#نویسنده_فرودستان
#سال‌های_ابری
#آبشوران
#از_این_ولایت
#فصل_نان
#سلول_۱۸
#از_ندارد_تا_دارا
#صمد_جاودانه_شد
#فصل_نان
#همراه_آهنگ‌های_بابام
#گل_طلا_وکلاش_قرمز
#ابر_سیاه_هزار_چشم
#روزنامه_دیواری_مدرسه_ما
#رنگینه
#کی_برمی‌گردی_داداش_جان
#درشتی
#قصه‌های_آن_سال‌ها
#خاطرات_صفرخان

https://t.me/tajrobeneveshtan/2646
Forwarded from تجربه نوشتن
هنگامی که ننه برای گرفتن خرجی پافشاری می کرد و بابا می نالید: «عصری، عصری!»
یعنی که عصری خرجی می دهم. عصر هم که می آمد و می گفت: «فردا،فردا.»
و فردا: «عصری،عصری.»
این ادامه داشت. عصرها و فرداها می آمدند و پدرم همیشه می گفت: «پول ندارم.» و خرجی را ناتمام می داد، یا اصلا نمی داد و همیشه بدهکار بود. بعضی از روزها هم کار به کتک کاری می کشید. بابا دیگر آن آدم همیشگی نبود.

گیس ننه را می گرفت و دور کرسی می گرداند و ما از بند دل جیغ می کشیدیم. فریاد می زدیم. به بیرون می دویدیم تا همسایه ها صدای مان را بشنوند و به فریادمان برسند. دوباره برمی گشتیم و روی دست و پای بابا می افتادیم.

جیغ های دلخراش اصغر همیشه در گوشم خواهد بود. این جیغ ها تا ابد مرا بیدار نگه خواهد داشت و مرا بر ضد آنکه همیشه خرجیش آماده است، آنکه شکمش مثل زالو پر است و کاری نمی کند همه خرجی داشته باشند، خواهد شوراند. بر ضد آنکه گوشش کر است و جیغ های اصغر را نمی شنود، ناله های ننه را نمی شنود، و بر ضد آنکه نفهمید و ندانست و نخواست بداند که چرا همیشه زیر چشم ننه ام از درد کبود بود، همیشه گیسویش شانه نزده و آشفته و پر درد و همیشه گرسنه بود، تا ما نیم سیر باشیم.

#آبشوران
#علی_اشرف_درویشیان

🌹سوم شهریور زادروز نویسنده

https://t.me/tajrobeneveshtan/2603
Forwarded from تجربه نوشتن
زمستان آن سال از سال های پیش سردتر شده بود. پنجره ها را با روزنامه و مقوا خوب پوشانده بودیم. یک روز صبح حاضر و غایب می کردیم:
«نیازعلی ندارد.»
چند نفر از بچه ها آهسته گفتند:
«غایب.»
تکان خوردم. جایش خالی بود. غم ناآشنایی در صورت بچه ها دیده یم شد. همه سرشان را زیر انداخته بودند. از اکبر، مبصر کلاس، علت را پرسیدم. گفت:
«آقا،دیروز غروب مرد. از سرما، آقا. خون از گلوش آمد و مرد. هی می گفت: ستاره می خوام، ستاره می خوام. یک ستاره ی قشنگ برای ننه م.»

بچه ها ساکت بودند. باد روزنامه ی روی پنجره ی کلاس را تکان می داد و زمزمه ای به گوش می رسید. مثل این که «نیازعلی» از راه دور قصه می گفت، یا خواب هایش را تعریف می کرد. صدایش، وقتی که روزنامه را می خواند، در گوشم بود.

لکه ابر سیاهی روی دل آسمان نشسته بود. همه ساکت بودیم. چشمم افتاد به روزنامه ی تازه روی پنجره. با خط درشت نوشته بود:
«بهداشت برای همه.»

#علی_اشرف_درویشیان
#از_این_ولایت

🌹سوم شهریور زادروز نویسنده

🆔 https://t.center/tajrobeneveshtan
زنده یادان:
#علی_اشرف_درویشیان،
#پرویز_شهریاری،
#امیرحسین_آریانپور

نام و يادِ گرامی و عزيزشان در خاطره‌ی همه‌ی عدالت‌ پژوهان ماندگار است.

سروده‌ی زير منتسب به زنده یاد #امیرحسین_آریانپور است که همواره آن را زمزمه می کرد:

روزِ ما فرداست، فردا روشن است
شامِ تيره صبح را آبستن است

روشنی زايد ز بطنِ تيرگي
زاده بر زاينده يابد چيرگي

ما همه در راهِ صبحِ روشنيم
در دلِ تاريخ آن سو مي‌رويم

سيرِ ما سازنده‌ی تاريخ ماست
سيرِ تاريخی کجا از ما جداست

پس اگر با شوق و آگاهی رويم
راهِ تاريخیِ خود کوته کنيم

آفتابِ زندگی پاينده باد
چشمِ ما بر طلعتِ آينده باد.


کمیته هماهنگی برای کمک به ایجاد تشکل های کارگری
@komite_h

@K_hmahang 👈 تماس با ما
Forwarded from تجربه نوشتن (خسرو)
«کلاس دوم بود. کوچک بود و ریزه با رنگ مهتابی، رگ گردنش از زیر پوست پیدا بود و تک‌تک مثل آدم تب‌دار می‌زد.
مدادش را با نخ به سوراخ دکمهٔ کتش بسته بود. وقتی که چیز می‌نوشت چون نخ کوتاه بود، شکمش را جلو می‌آورد. مثل این‌که به جای مداد، تن خودش را روی کاغذ می‌کشید. وقتی که مشقش را می‌گرفتم، دست‌هایش می‌لرزید. کاغذهای مشقش را از میان زباله‌دان مدرسه پیدا می‌کرد. مشقش را که خط می‌زدم، احساس می‌کردم که روی زندگیش خط می‌کشم. ظهرها به خانه نمی‌رفت. اصلاً بیشتر بچه‌ها به خانه نمی‌رفتند. نان شب مانده‌شان را همان‌جا کنار دیوار کاهگلی مدرسه می‌خوردند. او هم نان ظهرش را در جیب داشت. کفش لاستیکی روی مچ پایش خط قرمز بدرنگی کشیده بود و اثر زخمی به جا گذاشته بود. درس‌هایش را خوب می‌خواند. زودتر از دیگران روبراه شده بود. می‌توانست خط‌های درشت روزنامه‌ها را خوب بخواند.»
#از_این_ولایت
#ندارد
#علی_اشرف_درویشیان
#نویسنده_فرودستان

🌹چهارم آبان، سالروز جاودانه شدن خالق #سال‌های_ابری

https://t.center/tajrobeneveshtan
Forwarded from نان و آزادی
بابام از میان اتاق می نالید که « خدایا غضبت را از ما دور کن»
ولی خدا به حرف بابام گوش نمی کرد.
سیل می آمد.
خشمگین می شد.
میشست و می رفت.
کف به لب می آورد.
پل های چوبی را می برد.
زورش به خانه های بالاشهر که از سنگ و آجر ساخته شده بودند نمی رسید اما به ما که می رسید تمام دق دلش را خالی می کرد.

#علی_اشرف_درویشیان
آبشوران

#زنده_باد_انقلاب
#نان_کار_آزادی_اداره_شورایی
#زنده_باد_جنبش_نان_کار_آزادی
#نان_کار_آزادی_حکومت_کارگری


@Nan_Azadi