اگرچه غروب آن روز همگی سر نماز به رکوع سر خم کرده بودند، اما دو نفر بودند که فکرشان پیش خدای باری تعالی نبود. موقع سجده رفتن احمد از گوشهی چشمش به پدرش نگاه میکرد. از حالت چهرهی پدرش میشد فهمید که پدر نیز آن صدا را شنیده و این بار دیگر بخششی در کار نخواهد بود. ص 46
📌مجموعه داستان فقط یک مشت استخوان برگزیده داستانهایی از نویسندگان پاکستان با ترجمه #علی_ملایجردی را میتوانید از کلبه کتاب کلیدر تهیه کنید. #نشر_خردگان قیمت: 38هزار تومان