#روایت_دومکه شاید روایتی جالبتر از
روایت اول و ماجرای اعزام پرستو توسط شخص خلیفه برای جنید بغدادی است.
عطار در « ذکر جنید بغدادی» میگوید که او چلهنشین و مقیم خانه شده بود و همه شب الله الله میگفت. تا اینکه آوازهی او منتشر شد و افرادِ صاحب غرض زبان در کار او کردند و به سعایت و شکایت ِ او نزد خلیفه پرداختند .
باز هم از زبان ِ عطار :
« خلیفه گفت : او را بی حجتی منع [ بازداشت] نتوان کرد. گفتند :« خلق به سخن ِ او در فتنه میافتند .»
خلیفه کنیزکی داشت که به سه هزار دینارش خریده بود و به جمال ِ او هیچ آدمی نبود در عهد ِ او و آیتی بود در زیبایی و ملاحت ، و خلیفه عاشق ِ او بود .
خلیفه بفرمود تا آن کنیزک را بیاراستند و جامههای سخت فاخر درو پوشانیدند و قرب ِ [ نزدیک ِ ] دو سه هزار دیناری نفیس بدو بستند .
پس به وی گفت :
« برو به فلان جای و در پیش ِ جنید روی بازگشای و خویشتن و جامه و جواهر برو عرضه کن و زاری ِ بسیار کن و بگو که من هیچ کس ندارم ، چنینام که مرا میبینی و مال ِ بی قیاس [ زیاد] دارم و مرا دل از کار ِ جهان بگرفته است. آمدهام تا مرا نکاح کنی تا من نیز در صحبت ِتو روی به طاعت آرم که دلم با اهل ِ دنیا قرار نمیگیرد جز با تو . و چندانک توانی جد ّ و جهد ِ بلیغ به جای آور.»
@cafebookandmusicپس کنیزک برفت و خلیفه خادمی را به رقیبی [ به عنوان همراه و مراقب] با او فرستاد تا آن حال مشاهده کند . پس کنیزک در پیش ِ جنید شد و بنشست و روی بگشاد . جنید درو نگاه کرد نه به اختیار بلکه چشمش برو افتاد و آن جمال و جامه و جواهر بدید . در حال سر در پیش [ پایین] انداخت . آن کنیزک زفان [ زبان] برگشاد و هر چه خلیفه او را تعلیم داده بود بگفت و همچنان زاری میکرد و میگفت تا از حد بشد [گذشت].
جنید خاموش میبود ، سر در پیش به اندیشه فرو شده . همی ناگاه سر از پیش برآورد و گفت: « آه!» و در آن کنیزک دمید.
کنیزک همانجا در حال پیش باز افتاد و جان تسلیم کرد . آن خادم که آن حال بدید در حال برفت و خلیفه را خبر کرد . خلیفه را آتش در جان افتاد و از آن کار پشیمان شد و گفت:
«هر که با مردان ِ حق آن کند که نباید کرد آن بیند که نباید دید .»
برخاست و بر ِ جنید آمد . گفت:« چنین کسی برِ خود نتوان خواند .»
پس جنید را گفت:« یا شیخ ! از دلت برآمد که آن چنان لعبتی را بسوزی و بیجان کنی ؟ »
جنید گفت: « آخر تو را امیرالمومنین گفتند . شفقت تو بر مردمان چنین است که میخواستی که ریاضت و بیخوابی و جان کندن ِ چهل سالهی مرا به باد بردهی ؟ من خود در میان کهام؟مکن تا نکنند.»
@cafebookandmusic#پارسا_نوروزی ششم تیر نودوهشت