من داربست گوشه ی این باغِ بی گلم
ای نودمیده تاک!
از جنگل بزرگم و در این زمینِ سخت
بنشسته ام به خاک
در خون من هنوز
شور ِ ز نو شکفتن و جوش ِ جوانه نیست
بنگر که در شکاف دلم از هوس، تهی
سبزینه ای،گُلی، که برآرد زبانه، نیست
اما چه برگ ها
در جنگل نهفته ی جان باد می خورد!
اما چه مرغ ها
از شاخسارِ خاطره پرواز می کند:
بذری دگر به سینه ی این دشت کاشتن!
طرحی دگر به باغ بهاران نگاشتن!
در رهگذار غارت توفان ِ ریشه کن
پیوند داشتن!
رفتن، ولی به لب
لبخند داشتن!
بردار سر زخاک!
ای نازنین نهال
بربازوان من بنه آن ساق های تُرد
آن میوه های کال
در پنجه های بسته ی تو این درنگ چیست؟!
گاهِ درنگ نیست
پیش آی و باز شو
بر دست من بایست
بر دوش من بمان!
هم بسته با شکسته دل پر نیاز شو
در گردنم بپیچ!
بر پیکرم بتاب!
بالا بگیر و بر شو و در بامِ نیم روز
پرکن به جام سبز، می از خون آفتاب
باشد به روزگاری از عهد ما نه دور
بینم به سایبان تو خورشیدِ باده را
بینم به پای کوبی مستانه و سرود
انبوه ِ خستگان غم از دل نهاده را
#سیاوش_کسرایی @Sherane_poem