🔻سین هشتم | داستانی از
#يوسف_قوجق(یوسف
قوجق نویسندهی گلستانی، به تازگی داستان کوتاهی در همدردی با هماستانیها و هموطنان سیلزدهی خود نگاشته و به صورت اختصاصی در اختیار سایت شهرستان ادب قراردادهاست. شما را به خواندن این داستان تازه و منتشرنشده دعوت میکنیم)
▪️«هنوز تبر را از دست تاقانآقا نگرفته بودند و نکشیده بودند داخل خانه، که خبرش به همه جای روستا رسيد.
زن خانۀ دیواربهدیوار حیاطشان، «بیکهدایزا»، همۀ صداها را شنیده بود و همه چیز را دیده بود. دیده بود که مردهای روستا، هراسان، از بالای پرچین پریده بودند داخل حیاط تاقانآقا و دستپاچه دویده بودند سمت پشتۀ هیزمها. حتی این را هم دیده بود که مرد خانهاش زودتر از دیگران رسیده بود پیش تاقانآقا، زیر بغلش گرفته بود و به کمک مردهای دیگر، بلندش کرده بود و برده بود داخل خانه. همان موقع، برق از چشم بیکهدایزا پریده بود. توی دلش خالی شده بود. بیمعطلی، پا کشیده بود و رفته بود به خانۀ آنطرفتر. رفته بود پیش آققیز. نفسزنان و هُل خورده، یقۀ خودش را کیپ گرفته و گفته بود: «... بلا بهدور خواهر! نبودی ببینی تاقانآقا چه کرد با پسرش! روی سگش، حسابی بالا آمده بود! با تبر بود گمانم یا با چاقو، ... درست نمیدانم. ...حمله کرد به پسرش!...»
متن کامل این داستان را در سایت شهرستان ادب بخوانید:
🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/10415☑️ @ShahrestanAdab