🔹«وقتی دان به اتاق خودش در هتل بیلتمور رفت، روی بسترش دراز کشید و به سقف خیره شد. چهلسال داشت و اگر تاکنون کسی رؤیایی آمریکایی را در خواب دیده بود، او نیز مطمئناً چنان رؤیایی در سر داشت.
اکنون سال ۱۹۲۸ بود و فقط چهلسال از زمانی که مادر و پدرش در بندرگاه نیویورک از کشتی قدم به آیسآیلند گذاشته بودند میگذشت. پدرش ماهیگیری فرانسویایتالیایی بود که با همسری ایتالیایی، بدون ذرهای آشنایی با انگلیسی، سرگردان و بیآنکه در دنیای ایستساید نیویورک دوستی داشته باشد، قدم به آنجا نهاد. آنها ماجراهایی را که بر سرشان آمده بود، بارها و بارها برایش گفته بودند. آن روزهای گرسنگی در نیویورک، استخدام پدرش در یک گروه کار برای راه آهن آچیسن و توپکا و سانتافه، خطی که از فراز کوهها وارد سانفرانسيسكو میشد، نخستین دورنمای سانفرانسيسكو، آن شهر طلایی در کنار خلیج، مبارزه برای زندگی کردن و برای زندهماندن و برای بودن...»
🔻«ادبیات علیه آمریکا» (بازگشایی پروندۀ #ادبیات_ضدآمریکایی در سایت شهرستان ادب)
▪️در آستانۀ سیزدهم آبانماه، روز مبارزه با استکبار و تسخیر لانۀ جاسوسی آمریکا، طبق سنت چهار سال گذشتۀ سایت شهرستان ادب، به بازگشایی پروندۀ ادبیات ضدآمریکایی اقدام میکنیم. پروندهای که منحصر به سایت شهرستان ادب است و دربازۀ زمانی سیزده آبان تا شانزده آذر به معرفی آثار ادبی و هنری ضدآمریکایی ایران و جهان با تمرکز بر دو حوزۀ تخصصی شعر و داستان، به نقد، تحلیل و بررسی این آثار در قالب مقاله، یادداشت و گزارش میپردازد.
امسال نیز این پرونده بازگشایی شده و با مطالب تازهای بهروز خواهد شد.
▪️«داستان در روزگاری تیره شروع میشود. پسری که در بد-جا و بد-وقت بهدنیا آمده. مادری که فرصت توجه به او را ندارد. روستایی که مثل زمینی بایر از تمام امیدها تهی شده. و پدری که یک شلاق جاندار است. این فضا برایم تداعی کنندهی ابتدای رمان "مادر" ماکسیم گورکی بود. انگار جهان در آن سالهای مبهم، همهجایش اینطور بوده. تاریک و گلآلود. اما پدر در "آمریکایی" هاوارد فاست زنده میماند. برعکس نمونهی روسیاش. به این ترتیب، پسر عزیمت میکند. هر جایی بهتر از باران شلاق است. حتی اگر جنگ باشد و مرگ. آخرین سالهای جنگ داخلی ایالات متحده. بیکه دانسته باشد، در صف طرفداران الغای بردگی. زنده از جنگ برمیگردد. حالا بزرگ شده. حالا و در پایان نوجوانی کهنهسرباز جنگ محسوب میشود. حالا دیگر شلاق پدر غلاف شده. اما باز هم نمیماند...»