... «رضای تشنه» بود شاید، که معصومه ام کرد با جمله ی «امام رضا شهید زیاد میده »
و من نذر کرده بودم شهدای امام رضا را ببرم پیشش
و خودم کنارش معصومه بمانم. «رضای پیرهن آبی» را همان روز اول دیدم. که حتی اگر هر دو پایش را هم از دست نداده بود، شکافی که به قلبش رسیده بود، شهیدش می کرد. از دو سه روز به بعد، اگر مجروحین کسی را داشتند، سراغشان می آمدند
و پرس
و جو می کردند. اما «رضای پیر» آن قدر عمر کرده بود که کسی را نداشت
و آرامشی که داشت، بیشتر از «رضای نامزد» بود که با این که عمل شده بود، عفونت کرد
و شهید شد
و اسم «آرزو» از دهانش نمی افتاد. «رضای سرطانی» پر از ذوق بود که از سرطان نمی میرد
و شهید می شود. به «رضای فیروزه ای» که گفتم می برمت پیش امام رضا، گفت خواهر
و شوهرخواهرش تازه از مشهد برگشته بودند
و برای دیدنشان رفته بوده که بمباران می شود.
و انگشتر سوغات فیروزه اش هنوز دستش بود
و به قرمزی می زد. «رضای بی بی» هم سراغ مادرش را می گرفت
و گفتند نگوییم شهیده شده ...
در
#رادیو_شعر_و_داستان بشنوید:
"هشت سال مراد"
داستانی از
#الهام_عظیمیبرای امام رضا (ع)
—-
—---
رادیو شعر و داستان را روشن کنید:
https://telegram.me/joinchat/ApJBUDv6V8G9ZlRkLRLXE