•|غُلامِحُسَـــــین|•

#فـــــرار
Канал
Логотип телеграм канала •|غُلامِحُسَـــــین|•
@Shahid_saberiПродвигать
136
подписчиков
6,39 тыс.
фото
1,16 тыс.
видео
1,81 тыс.
ссылок
کـانال رسمی شهید مدافع حریم ولایت میـــــرزا مــهدی صابــری "غلامحسین" فرمانده گروهان حضرت علی اکبر(ع) لشکـــــــــر ســـــــــــرافراز فــاطمیـون با مدیریت خانواده شــهید | ارتبـــاط با خادمین @Seyed_meisam76 | @karbala19427
•|غُلامِحُسَـــــین|•
#فـــــرار_از_گـــــناه #قسمت_بیست_نھم #نگاه_بہ_نامـحرم بغداد بودیم ، میخواستیم با هم بریم بیرون ، به من گفت : وضعیت حجاب در بغداد چطوره ؟ گفتم : خوب نیست ، مثل تھرانه . گفت : باید #چشممون را از نامحرم حفظ کنیم تا توفیق #شھادت را از دست ندیم .بعد چفیه…
#فـــــرار_از_گـــــناه

#قسمت_سے_ام

#غیبت_ممنوع


از #غیبت بیزار بود...
وقتی در جمعی نشسته بودیم ،به محض اینکه کسی شروع به غیبت میکرد بلند #صلوات_میفرستاد و نمیگذاشت که آن شخص به غیبتش ادامه بده.

اگر به تذکرش اهمیت نمیدادند حتما مجلس رو ترک میکرد.

اینقدر این موضوع براش اهمیت داشت که مارو به غیبت نکردن عادت داده بود.

میگفت حیف است که آدم ثواب کارهای نیڪشو به واسطه غیبت کردنش از دست بده.

و همیشه میگفت اگر حرفی که پشت سر شخصی میزنید راست باشد، غیبت حساب میشه و اگر #دروغ باشد، #تھمت است.

اگر به #مھمانی میرفتیم که چندتا بچه خردسال مشغول بازی و شیرین زبانی بودن و بقیه سرگرم #بچه_ها میشدن خوشحال میشد.

میگفت در خانه ای که بچه هست هیچ وقت غیبت وارد نمیشه،چون اهل خانه سرگرم بازی با بچه ها و از غیبت و بدگویی دیگران دور میشن.

در مدت ۴سال و ۹ ماه که توفیق زندگی با #علیرضای عزیز را داشتم هیچوقت از ایشان غیبت و تھمت نشنیدم و واقعا معلم نمونه دین و اخلاق برای من و دیگران بود.

بہ نقل از #همسر_شھید بزرگوار
#شھیدمدافع_حریم_علیرضانـــــورے🌹

https://goo.gl/tSAfhb

ڪانال فرمانده شھید«مھدی‌صابری»
telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVKd4da7nNHsGw
#فـــــرار_از_گـــــناه

#قسمت_بیست_نھم

#نگاه_بہ_نامـحرم

بغداد بودیم ، میخواستیم با هم بریم بیرون ، به من گفت : وضعیت حجاب در بغداد چطوره ؟ گفتم : خوب نیست ، مثل تھرانه .

گفت : باید #چشممون را از نامحرم حفظ کنیم تا توفیق #شھادت را از دست ندیم .بعد چفیه اش را انداخت روی سر و صورتش .

در ڪل مدتے که در بغداد بودیم همینطور بود .تا اینکه از شھر خارج شدیم و راهے نجف شدیم .

#شھید_محمد_هادےذوالفقارے🌹

https://goo.gl/13MffR

ڪانال فرمانده شھید«مھدی‌صابری»
telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVKd4da7nNHsGw
#فـــــرار_از_گنـــــاه

#قسمت_بیست_هشتم

#فـــــرار_از_وسوسـہ

#شھید_احمـــــد_علے_نیـــــرے🌹

نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچه‌های مسجد رفته بودیم دماوند.شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم.

بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوته‌ها ودرخت‌ها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم!

بدنم شروع به لرزیدن کرد نمی‌دانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوته‌ها مخفی شدم. من می‌توانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوته‌ها چندین دختر جوان که برهنه مشغول شنا کردن بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :«خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه می‌کند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی‌شود اما به خاطر تو از این از این گناه می‌گذرم.»

بعد ڪترے خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچه‌ها مشغول بازی بودند.

من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توے چشمانم رفت. اشك همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:«هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.» من همینطور که اشک می‌ریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه می‌کنم.

حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. همین طور که داشتم اشک می‌ریختم و با خدا مناجات می‌کردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله...» به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم.

از سنگ ریزه‌ها و تمام کوه‌ها و درخت‌ها صدا می‌آمد. همه می‌گفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطھر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچه‌ها متوجه نشدند.

من در آن غروب با بدنی که از وحشت می‌لرزید به اطراف می‌رفتم از همه ذرات عالم این صدا را می‌شنیدم! احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم.گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد.

بعد گفت: «تا زنده‌ام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.»

منبع: #کـــــتاب_عارفـــــانہ

https://goo.gl/RJrJwJ

ڪانال فرمانده شھید«مھدی‌صابری»
telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVKd4da7nNHsGw
#فـــــرار_از_گـــــناه

#قسمت_بیست_و_هفتم

#نمـــــاز_اول_وقـت

حتے در #اوج_خســـــتگے

همسر شھید حاج #محمد_ابراهیم_همت می گوید:«ابراهیم بعد از چند ماه عملیات به خانه آمد. سر تا پا خاکی بود و چشم هایش سرخ شده بود.

به محض اینکه آمد، وضو گرفت و رفت که نماز بخواند.به او گفتم: حاجی لااقل یک خستگی دَر کُن، بعد نماز بخوان.

سر سجاده اش ایستاد و در حالی که آستین هایش را پایین می زد، به من گفت: من باعجله آمدم که نماز اول وقتم از دست نرود.

این قدر خسته بود که احساس می کردم، هر لحظه ممکن است موقع نماز از حال برود».


منبع: #اخلاق_در_سیره_شھدا
#رضا آبیار ، مجله طوبی ، مھر ۱۳۸۵، شماره ۱۰صفحه ۱۰۸ به نقل از پایگاه اطلاع رسانی حوزه

https://goo.gl/wj6JqH



ڪانال فرمانده شھید«مھدی‌صابری»
telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVKd4da7nNHsGw
#فـــــرار_از_گـــــناه

#قسمت_بیست_و_ششم

#تڪریم_خانواده

مادر #شھيد_باقرے گفت: او بسيار به من احترام مي‌گذاشت وهيچ زماني پيش نيامد كه از گفته‌ها و خواسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاے
من و پدرش سر‌پيچي كند.

غلامحسين فرزند رئوف و مهربان و دلسوز خانواده بود،كه براي ايجاد فضاي دوستي و يكرنگي در خانواده پيش‌قدم بود؛و هر وقت مشكلي براي خواهر يا برادرش پيش مي‌آمد

#غلامحسين هميشه پيش قدم بود.
و تكيه كلامش هم آيه «و مارميت اذ رميت و لكن‌ الله رمي» بود.
و سفارش اصلي‌اش به ما اين بود كه #مدافع_ولايت باشيد.

راوے : مادر #شھيد_حسن_باقرے🌹

https://goo.gl/AmO4BS

ڪانال فرمانده شھید«مھدی‌صابری»
telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVKd4da7nNHsGw
#فـــــرار_از_گنـاه

#قسمـت_بیسـت_پنجـم

#جلـــــوه_اخلاص


خود #فرمانده_ڪل بود ولی موهایش را مانند سربازان ساده مےتراشید .

معتقد بود ، انسان با تراشیدن موی سر کمتر جلوی آیینه رفته و خود را می بیند و با #هواےنفس مقابله می کند .

از علائم خلبانی ، نشانه های افسری ، درجات امیرے و ...
هیچ اثری در لباس هایش دیده نمی شد .

بمحض اینکه شرایط را مناسب می دید ، درجه ها و نشان های خود را برمی داشت و در جیب هایش پنهان می کرد .

او ڪسے نبود جز ؛
« سر لشڪر خلباݩ ، #شھید_عباس_بابایے »

https://goo.gl/CGjrJd

ڪانال فرمانده شھید«مھدی‌صابری»
telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVKd4da7nNHsGw
#فـــــرار_از_گـــــناه

#قسمت_بیسـت_و_چھـارم

#نون_حـلال

بحث تقسیم اراضی که پیش آمد، عبدالحسین گفت: « دیگه این روستا جای زندگی نیست، آب و زمین رو به زور گرفتن و می خوان بین مردم تقسیم کنند،بدتر اینکه #سھم_چند_یتیم هم قاطی این هاست ».

رفتیم مشھد؛ خانه یڪی از اهالی که خالی بود. موقتا همان جا ساکن شدیم. مانده بود بیکار.

دو ماه شاگرد سبزی فروشی شد و پانزده روز شاگرد لبنیاتے؛ اما سر هیچ ڪدام دوام نیاورد.

میگفت:« سبزی فروشه ڪه سبزی ها رو خیس میکنه تا سنگین تر بشه، لبنیاتیه هم جنس خوب و بد را قاطے میکنه و غش و کم فروشی داره.از همه بدتر اینه ڪه میخوان منم مثل خودشون بشم ».

بعد از آن یک بیل و کلنگ برداشت و رفت سر گذر.بعد از سه چھار روز یك بنا پیدا شده بود که عبدالحسین را با خودش ببرد.

جان ڪندن داشت، مزدش هم روزی ده تومن بود ولے به قول عبدالحسین « هیچ طوری نیست، #نون_زحمت ڪشی نون پاک و حلالیه، خیلی بهتر از اون دوتاست ».

#شھید_عبدالحسین_برونسے 🌹
منبع:ڪتاب خاک خای نرم کوشک، صفحه ۲۴_۲۶

https://goo.gl/CCRUK2

ڪانال فرمانده شھید«مھدی‌صابری»
telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVKd4da7nNHsGw
#فـــــرار_از_گـــــناه

#قســـــمت_بیسـت_و_ســـــوم

#روبـــــوسێ

عید و بدرقه و زیارت برایش فرقی نداشت.
هر وقت میخواستیم روبوسےڪنیم فقط پیشانی مان را میبوسید.
نه فقط من، با خاله ها و عمه ها هم همین طور بود.

گفتم:
« ما که محرمیم چرا درست #روبوسی نمیکنی؟ ».
با همـــــان حجب و حیاے همیشگے اش گفت:« آخه خواهر من! دلیلی نداره صورت زن ها را ببـوسم، فقط صورت مادر را مےبوسم. میترسم در غیر این صورت به گـــــناه بیفتم ».


#شھید_شعبان_قاضی_پور
منبع:آرشیو مرڪزفرهنگےمطاف عشـق

https://goo.gl/jxCpWg

ڪانال فرمانده شھید«مھدی‌صابری»
telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVKd4da7nNHsGw
Forwarded from Deleted Account
#فـــــرار_از_گـــــناه

#قسمت_بیسـت_و_دوم

#اعتصـــــاب

یک روز آمد و پرسید: « باباجان! خمس اموالت رو دادی؟! ».

تعجب کردم؛ با خودم گفتم : « پسر دوازده_سیزده ساله رو چه به این حرف ها؟! »

با اینڪه پایبندی خاصی به مسائل شرعی داشتم، حرفش را به شوخی گرفتم و گفتم:
« نه پسرم، ندادم؛ امسال را ندادم ».

از فردای آن روز دیگر لب به غذا نزد و دو روز به بھانه هاے مختلف، #اعتصـــــاب غذا ڪرد.

وقتی خوب پاپیچش شدم، فھمیدم به خاطر هــــمان بحث خمس بوده!

#شھید_مھدے_ڪبیر_زاده🌹
منبع:ڪتاب دسته یك، صفحه ۱۴۱

https://goo.gl/pRlH0k

ڪانال فرمانده شھید«مھدی‌صابری»
telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVKd4da7nNHsGw
#فـــــرار_از_گناه

#قسمت_بیست_و_یـڪم

#ڪوچـه_بے_انتها

از یك محله به یك مدرسه مےرفتند اما با دو مسیر متفاوت.
هرچه دوستش اصرار مےڪرد که بیا از همین ڪوچه برویم، قبول نمیکرد.

میگفت: « این #ڪوچه پر از دختره، من نمیام. معلوم نیست این کوچه به ڪجا ختم میشه! ».

#شھید_علے_صیاد_شیرازے🌹
منبع:ڪتاب یادگاران ۱۱، صفحه ۸

https://goo.gl/xHPY18

ڪانال فرمانده شھید«مھدی‌صابری»
telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVKd4da7nNHsGw
#فـــــرار_از_گـــــناه

#قسمت_بیستـــــم

#خواهـــــش

آمده بود مهمانی، سر سفره هم نشسته بود، اما دست به غذا نمیزد.
زن دایی پرسید: « محمد علی! مگر گرسنه نیستی؟ »

همانطور که سرش پایین بود جواب داد: « میتوانم خواهشی از شما بکنم؟ میشود چادرتان را سرتان کنید؟! »

آن روزها یازده دوازده سال بیشتر نداشت.

#شهید_محمد_علی_رجایی🌹
منبع:کتاب سیره شهید رجایی، صفحه ۳۴

https://goo.gl/eMLrCd

ڪانال فرمانده شھید«مھدی‌صابری»
telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVKd4da7nNHsGw
#فـــــرار_از_گـــــناه

#قسمت_نوزدهـم

#براے_خـــــدا

عملیات بیت المقدس تازه تمام شده بود که خبر رسید اسرائیل به جنوب لبنان حمله کرده.

از طرف سپاه چند نفر را انتخاب کردند که برای ایجاد یک قرارگاه به لبنان اعزام شوند.

من هم یکی از انتخاب شده ها بودم.
وقتی برادرم حسن، فھمید آماده رفتن شدم، بھم گفت:

« نڪنه فکر کنی چون برای جنگ با اسرائیل انتخاب شدی، کسی هستی و مھم شدی؛ نڪنه غرور بگیردت.

اینم بدون که تو با نیروهای بسیجی هیچ فرقی نداری.اونجا هم که رفتی برای خدا کار کن و مراقب باش خودت را گم نکنے».

#شھید_حسن_باقرے🌹
منبع:کتاب صنوبرهای سرخ، صفحه ۱۰۹

https://goo.gl/qfXFSX

ڪانال فرمانده شھید«مھدی‌صابری»
telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVKd4da7nNHsGw
#فـــــرار_از_گـــــناه

#قسمت_هجدهـــــم

#نانوایـــــے

نانوایی محل بسته بود و برای خرید نان باید مسافت زیادی را طی میکردیم.
به محسن که تازه از راه رسیده بود،

گفتم:« مادر جان! نانوایی بسته بود؛ میری یه جای دیگه چند تا نون بگیری؟ ».

گفت: « بله، چرا که نه؟ » بعد موتورش را گذاشت داخل حیاط و کیسه را از من گرفت.

پرسیدم: « چرا با موتور نمیری؟ » گفت: « پیاده میرم. موتور مال خودم نیست؛ بیت الماله ».

#شھید_محسـن_احمدزاده
منبع:کتاب فرهنگنامه شھداےسمنان، جلد ۱، صفحه ۱۷۲

https://goo.gl/lZVZNZ

ڪانال فرمانده شھید«مھدی‌صابری»
telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVKd4da7nNHsGw
#فـــــرار_از_گـــــناه

#قسمت_هفدهـــــم

#فڪر_گـــــناه

مھمانے بودیم؛ خانه پسر خاله.
بچه های فامیل هم جمعشان جمع بود و دنبال سوژه اے بودند برای خنده و خوش گذرانے.

یڪے از بچه ها سوژه را پیدا کرده بود.
عروسک بزرگی را برداشت، لباسش را درآورد و پرت ڪرد سمت شعبان.

همه منتظر بودند ناراحتیش را ببینند و بزنند زیر خنده.شعبان که چشمش به عروسك افتاد؛ سریع بلند شد تا مهمانے را ترك کند.

با لحن خاصی به شعبان گفتند:
«حالا مگه چے شده ڪه میخواےبرے! ».

شعبان رو به بچه ها ڪرد و حرفی زد که هیچ ڪس انتظارش را نداشت:
« این #عروسك فکر آدم را مشغول میکنه، این عروسك میتونه آدم رو به #گناه بندازه ».

#شھید_شعبان_قاضی_پور🌹
منبع:آرشیو مرکز فرهنگی مطاف عشق

https://goo.gl/54H624

ڪانال فرمانده شھید«مھدی‌صابری»
telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVKd4da7nNHsGw
#فـــــرار_از_گـــــناه

#قسمت_شانزدهـــــم

#صندوقـچه_جبھہ

مسلمان بودنش فقط خودش نبود، سعی میکرد اعضای خانه هم با او همراه شوند.

یکی از ڪارهایی که برای این همراهی طرح ریزی کرده بود، صندوقچه جبھہ بود !

صندوق ڪوچڪی را درست کرده بود؛ هر کس غیبت میکرد یا دروغ میگفت، باید مبلغی پول درون صندوق می انداخت.

پولھای صندوقچه را هم گذاشته بود برای کمك به جبھہ.

#شھید_علے_اصغر_ڪلاته_سیفرے🌹
منبع:کتاب گامی به آسمان، صفحه ۲۳

https://goo.gl/Vlkvqu

ڪانال فرمانده شھید«مھدی‌صابری»
telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVKd4da7nNHsGw
#فـــــرار_از_گـــــناه

#قسمت_پانـزدهم

#نـــــامه

بعد از مدت ها چشم انتظارے، نامه اش از جبھه به دستمان رسید.

پاڪت نامه را ڪہ باز کردم، یک برگه کوچک داخلش بود.
روی همان، نامه اش را نوشته بود.

وقتے آمد مرخصی، گفتم: « محمد جان! اگه اونجا ڪاغذ پیدا نمیشه، خب از اینجا ببر ».

گفت: «نه مادر جان! ڪاغذ پیدا میشه، اما چون متعلق به بیت الماله، نمیخوام خدای نڪرده چیزی از بیت المال پایمال بشه ».

#شھید_محمد_مرتضوے🌹
منبع:مجموعه رسم خوبان، ڪتاب تقواے مالے، صفحه ۸۳

https://goo.gl/xHWiS4

ڪانال فرمانده شھید«مھدی‌صابری»
telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVKd4da7nNHsGw
#فـــــرار_از_گـــــناه

#قسمت_چھـــــاردهم

#حساب_و_ڪتاب

یك روز با چند ورقه وارد مدرسه شد.
به هر ڪدام از مربےها یك ورقه داد که بالایش نوشته بود: « حاسبوا قبل ان تحاسبوا ».

ڪمی پایین از اسم چند گناه را نوشته بود و جلوی هر کدام را خالی گذاشته بود.

بعد رو ڪرد به مربےها و گفت: « بیایید هر شب چند لحظه ڪارهامون رو بررسی کنیم و توی این برگه بنویسیم. ببینیم خدای نکرده چند بار دروغ گفتیم، غیبت چند نفر رو کردیم، تھمت و بدبینے داشتیم یا نه، کارهای خوبمون چقدر بوده... .

آخر ماه با یه نگاه به این برگه، حساب دستمون میاد؛ میفھمیم چطور بنده ای بودیم ».

#شھید_الھیار_جابرے🌹
منبع:کتاب بحر بی ساحل، صفحه ۹۶

https://goo.gl/PTmsKX

ڪانال فرمانده شھید«مھدی‌صابری»
telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVKd4da7nNHsGw
#فـــــرار_از_گـــــناه

#قسمت_سیـزدهم

#فـــــرار

سربازیش را باید داخل خانه جناب سرهنگ میگذراند،آن هم زمان شاه.

وقتی وارد خانه شد و چشمش به زن نیمه عریان سرهنگ افتاد، بدون معطلے پا به فرار گذاشت و خودش را برای جریمه ای که انتظارش را میکشید،آماده کرد.

جریمه اش تمیز کردن تمام دست شویی های پادگان بود.هیجده دستشویے که در هر نوبت، چھار نفر مأمور نظافتشان بودند!

هفت روز از این جریمه سنگین می گذشت که سرهنگ برای بازرسی آمد و گفت: « بچه دهاتی! سر عقل اومدی؟ »

عبدالحسین که نمیخواست دست از اعتقادش بڪشد گفت: « این هیجده توالت که سھله، اگه سطل بدی دستم و بگی همه ڪثافت ها را خالی کن تو بشکه، بعد ببر بریز توی بیابون و تا آخر سربازی هم کارت همین باشه؛ با ڪمال میل قبول میکنم؛ ولی دیگه توی اون خونه پا نمیگذارم ».

بیست روزی این تنبیه ادامه داشت اما وقتی دیدند حریف اعتقاداتش نمیشوند، ڪوتاه آمدند و فرستادنش گروهان خدمات.

#شھیدعبدالحسین_برونسے🌹
منبع:کتاب خاک هاے نرم ڪوشك، صفحه ۱۶_۲۰

https://goo.gl/wav9ot

ڪانال فرمانده شھید«مھدی‌صابری»
telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVKd4da7nNHsGw
#فـــــرار_از_گـــــناه

#قسمت_دوازدهـم

#پوشـــــش_زیرآوار

یك بار زمان جنگ رفتم خانه شان؛ درست همان زمانی که بمباران های هوایی، امان مردم را بریده بود.

اواخر شب، وقتی میخواستیم بخوابیم، گلدسته را با پوشش و حجاب ڪامل دیدم!

با تعجب پرسیدم: « دخترم ڪاری پیش اومده؟ جایی میخواے بری؟! »

گفت: « نه پدرجان! اینجا هر لحظه ممڪنه بمباران هوایے بشه، ممکنه فردا صبح زنده نباشیم و به همین خاطر باید آمادگی ڪامل داشته باشیم تا وقتی بدن ما رو از زیر آوار در میارن، حجابمون ڪامل باشه ».


#شھیده_گلدسته_محمدیان
منبع:کتاب چهار فصل عشق، صفحه ۶۸

https://goo.gl/1RVXBM

ڪانال فرمانده شھید«مھدی‌صابری»
telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVKd4da7nNHsGw
#فـــــرار_از_گـــــناه

#قسمـت_یازدهـــم

#ثواب_یا_گـــــناه

وقتی از چیزی ناراحت میشد، با هیچ ڪس حرف نمیزد و فقط سڪوت میکرد.

یك روز که از نماز جمعه برگشت، دیدم خیلی ساڪت هست.
پرسیدم: «داداش اتفاقی افتاده؟ ناراحت به نظر مےرسی!»

با همان حجب و حیای همیشگی اش گفت: «ڪاش خانم ها بیشتر مراقب حجابشون بودند.

امروز پرده قسمت زنونه ڪنده شد و بے اختیار چشمم افتاد به خانمی که چادر سرش نبود و موهاش کامل پیدا بود؛ اگه بیشتر مراعات میڪردند، ثواب نماز ما هم با گناه آلـــــوده نمے شد».

#شھیدعلےماهانے🌹
منبع:ڪتاب روز تیغ، صفحه ۴۸

https://goo.gl/AXSK5G

ڪانال فرمانده شھید«مھدی‌صابری»
telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVKd4da7nNHsGw
Ещё