مختصری از
#زندگینامــہ و
#دل_نوشته#مدافع_حرم#شهید_مصطفی_مقدم #مصطفی هم آسمانی شد...
ارسالی توسط
#همسر محترم
#شهید #اولین بارکه "آقا مصطفی "زنگ زدبا
#ذوق حرف میزد خیلی خوشحال بود میگفت
#حرم #حضرت زینب(س) رفتم چنان خوشحال بودکه من بعدتماس،با
#خودم گفتم یعنی این "آقا مصطفی" من بود؟!!!
اصلا
#دلتنگ نبود خیلی
#خوشحال بود چرا؟!!
بعدچند روزدوباره زنگ زد بازهم
#خوشحالیش خیلی برام عجیب بود اونجا
#متوجه شدم "آقامصطفی"
#عاشق شده....
وقتی ازمنو
عدنا میپرسید
#خیالش راحت میشدکه خوبیم سریع
#شروع میکرد از
#اونجا گفتن که من دوبار رفتم
#زیارت #حضرت #زینب(س) وتوحرم کلی با
#خدای خودش
#عشق بازی کرده بود
"اقا مصطفی" انگار تویه دنیای دیگه
#سیر میکرد، یه بارکه زنگ زد وطبق معمول با
#خوشحالی حرف میزد خیلی سروصدامیومد
گفتم چقد
#شلوغه اطرافت اینا
صدای چیه؟
گفت مثل بارون
#خمپارست ،همونجا توخیابون
#افتادم وبعد یکی دوساعت به هوش اومدم تو درمانگاه، دیگه ازصفحه گوشی چشم نکندم تاساعت3شب بلاخره زنگ زد و " اقا مصطفی"سالمه
خداروشکرگوشی روجواب دادم برای
#اولین بار خوشحال نبود دعوام کرد
گفت چرا الکی جوش میزنی من جام خوبه
#جنگه دیگه عزیزم خونه خاله که نیست حالافک کن یه
#خمپاره ام به من بخوره مگه بده
#شهید میشم!
خلاصه یه عالم شوخی های
#بهشتی و
#حوری ومنوخندوند و گفت:
آهااااحالاشدبخندکه من بتونم روپام وایستم تو
#پشتموخالی کنی باغش کردنت
#دشمن شاد میشم
انگار
#اون روز آخرین
#خنده هامون بود....
چند وقتی زنگ نزد منم زنگ میزدم وصل نمیشد(راستشو بخواید همیشه به
#زبان میاورد اسیرنشم
#شهیدبشم)
اما من حتی سرسوزن تواین مدت به
#شهادت فکرنکرده بودم این زنگ زدنام وصل نشدنا ازمن یه
#افسرده منزوی ساخته بود که فقط خیره با کنج اتاق
تا
#طلوع خورشید بیدار و
#اشکمی ریختم
امایک شب که بیداربودم باگوشه
#چشمم احساس کردم دارم
#مردی رو روی مبل میبینم
#کنجکاو شدم نگاهمو از
#کنج دیوارکندم وبه مبل خیره شدم یک مردبود هرچی سعی میکردم
#صورتشو واضح نمیدیدم
اماازحالت
#نشستن وبدنش فهمیدم مرد، زاویه
#صورتش به سمت من بود(باخودم گفتم دیوونه شدم )خواهرم رو آروم صدازدم گفتم دارم چی میبینم! بلند شد
#لامپ رو روشن کرد گفت دیدی چیزی نیست!
به شوخی گفت دیدی
#خیالاتی شدی! رفت خوابید منم بیخیال شدم دوباره خیره کنج اتاق بعد دوسه ساعت که چرخیدم به سمت دیوار تو
#سنگ دیوار یهو دیدم همون مرد رو دیدم که به سمت
#عدنا خم شد تو همون حالت خواهرم رو صدازدم
وبازگفتم چی دیدم وقتی
#صبح بیدارشدم خواهرم گفت بعدازاین همه وقت که تاصبح بیداربودی یهوچطور بعد از دیدن اون چیزا تا
#صدات کردم خوابت برده بود
(بعداز
#شهادت "آقا مصطفی" اون چیزی رو که دیده بودم بایه
#مرجع درمیون گذاشتم گفتن
#شهیدبرای آروم کردن شما ودخترتون به
#دیدنتون اومده بوده)من ازاونشب به بعد
#راحت خوابم میبرد.
راوی:همسرشهید
➖➖➖➖➖➖➖➖─═हई╬«ڪاناڸ رسمے شــهید مہدے صابرے»╬ईह═─
https://telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVKd4da7nNHsGw