✍شهید مدافع حرم
#حجت_اسدی به روایت همسر
♻️آقا
حجت رسمش بود قبل هر سفر محسن رو صدا میزد و بهش وصییت میکرد .محسن هم آروم فقط گوش میکرد و رنگ از چهرش میپرید .
من که میدیدم بچم داره بیحال میشه سریع میپریدم وسط بحث و میگفتم :نترس محسن جان بابات بادمجان بمه آفت نداره
🔸بعد نگاهی معنی داری به آقا
حجت که دل بچه رو آب نکن. شب آخر هم محسن رو صدا زد .. وصیت کرد...
🔹محسن رنگش پرید ...
ولی این بار نتونستم برم بین بحثشون فقط اشک ....
💠آقا
حجت که اشکامو دید خودش بحثو عوض کرد .
محکم زد پشت محسن و گفت :پاشو برو کاغذو خودکار بیار کاغذ و خودکار و از محسن گرفت و رفت تو اتاق در رو بست و بلند گفت :کسی نیاد تو اتاق.
من هم مشغول بستن ساک ،البته ساک که نه آخه آقا
حجت حتی اگه مدت طولانی هم قصد سفر داشت کوله بارش یه کیف کوچیک بود .
همیشه کوله بارش سبک بود .
🔹سبک بار و سبک بال آماده پرواز چند بار برای برداشتن وسیله وارد اتاق شدم . هر بار آقا
حجت دو دستی روی برگه خوابید و از زیر عینک نگاهی کرد .
گفتم :باور کن نگاه نمیکنم وسیله میخوام برای سفرت .
آقا
حجت گفت :میدونی که فقط وسیلهای ضروری
🔹گفتم :چشم فقط میشه یه کم از بادامهای باغمون رو برات بزارم .
خندید گفت :باشه فقط کم ... نوشتن وصییت نامه تموم شد.
🔸آقا
حجت چند تا به کاغذ زد و داد دست من و گفت :اگر خودم اومدم که هیچ اگه خبر شهادتم این برای شماست. پیراهنش رو اتو زدم . همون پیراهن دکمه گره ای که تو آخرین سلفی تنش بود.
آقا
حجت گفت :خانم این دکمهاش اذیت میکنه .
گفتم:بشین درستش کنم .نشست گره دکمهای پیراهنش رو محکم کردم. شاید این بهانه ای بود تا تنها افتخار زندگیم رو ثبت کنم و سرم بالا باشه و بگم خودم آقا
حجت رو راهی کردم.
کیفش آماده بود .
آب و قرآن آماده...
🔸اما آقا
حجت بی قرار ...... ای کاش لحظهای آخر دیدارمان چشمانم پر نبود از اشک تا آخرین تصویر تو این گونه تار و نمدار ثبت نمیشد در ذهنم...
🌹شهید مدافع حرم
#حجت_اسدی🌹🔷هدیه به روح مطهر شهید
حجت اسدی صلوات
🔷👇👇💜@Shahid_hamidsiahkalimoradi