‌شهید‌مهندس‌‌حسین‌حریری

#حسن_قاسمی_دانا
Канал
Логотип телеграм канала ‌شهید‌مهندس‌‌حسین‌حریری
@ShahidEngineerhosseinhaririПродвигать
100
подписчиков
45,5 тыс.
фото
3,52 тыс.
видео
1,05 тыс.
ссылок
کانال رسمی مهندس شهید حسین حریری(تحت نظارت خانواده شهید) 🔰فرازے از وصیتنامه 🥀من حاضرم مثل علے اڪبر امام حسین(ع) #ارباً_اربا بشم... ولے #حجاب ناموس اسلام #حفظ بشه ... #شهیـدمدافع‌حرم‌حسیـن‌حریرے
🔴شاطری که مدافع حرم شد!

⬅️شهید #حسن_قاسمی_دانا

▫️شهید حسن قاسمی دانا از بسیجیان فعال شهر مشهد مقدس و مربی رزم نیروهای بسیج بود. در اکثر رزمایش‌های بسیج داوطلبانه شرکت می‌کرد. دومین فرزند خانواده بود و سه‌برادر دیگر هم داشت. با اینکه در دانشگاه قبول شده بود اما به دانشگاه نرفت و در مغازه نانوایی پدرش مشغول به کار گشت. در روز‌های گرم ماه مبارک رمضان که به پخت نان مشغول بود، به مادرش که نگران سلامتی‌اش بود، می‌گفت: کار در این شرایط سخت، هم یک امتحان است و هم باعث آمرزش گناهان می‌شود.

▫️با اینکه نانوایی داشت و در سال۱۳۹۲ که تورمِ افسارگسیخته‌ای در کار نبود، ماهانه حدود یک‌میلیون و پانصدهزار تومان درآمد داشت و می‌توانست مثل خیلی از جوانان دیگر مشغول امور دنیوی شود اما جسارت تکفیری‌ها به حریم اسلام در سوریه غیرت حیدری‌اش را خدشه‌دار کرد و برای رفتن به سوریه ثبت‌نام نمود و ۲۲روز پس از نخستین اعزامش، ۱۹اردیبهشت۱۳۹۳ در حلب سوریه به شهادت رسید.

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
🔴شاطری که مدافع حرم شد!

⬅️شهید #حسن_قاسمی_دانا

▫️شهید حسن قاسمی دانا از بسیجیان فعال شهر مشهد مقدس و مربی رزم نیروهای بسیج بود. در اکثر رزمایش‌های بسیج داوطلبانه شرکت می‌کرد. دومین فرزند خانواده بود و سه‌برادر دیگر هم داشت. با اینکه در دانشگاه قبول شده بود اما به دانشگاه نرفت و در مغازه نانوایی پدرش مشغول به کار گشت. در روز‌های گرم ماه مبارک رمضان که به پخت نان مشغول بود، به مادرش که نگران سلامتی‌اش بود، می‌گفت: کار در این شرایط سخت، هم یک امتحان است و هم باعث آمرزش گناهان می‌شود.

▫️با اینکه نانوایی داشت و در سال۱۳۹۲ که تورمِ افسارگسیخته‌ای در کار نبود، ماهانه حدود یک‌میلیون و پانصدهزار تومان درآمد داشت و می‌توانست مثل خیلی از جوانان دیگر مشغول امور دنیوی شود اما جسارت تکفیری‌ها به حریم اسلام در سوریه غیرت حیدری‌اش را خدشه‌دار کرد و برای رفتن به سوریه ثبت‌نام نمود و ۲۲روز پس از نخستین اعزامش، ۱۹اردیبهشت۱۳۹۳ در حلب سوریه به شهادت رسید.

#سالروزولادت...🌿🌺🌸🌺🌿

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌#خاطرات_شهدا

🌹شهید مدافع‌حرم #حسن_قاسمی_دانا

هنوز وقتش نرسیده است!

▫️تو حلب شب­‌ها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش می‌رساند. ما هروقت می‌خواستیم شب‌ها به نیرو‌ها سر بزنیم، با چراغِ خاموش می‌رفتیم.

▫️ یک شب که با حسن می‌رفتیم تا غذا به بچه‌ها برسونیم، چراغ موتورش روشن می­‌شد. چندبار گفتم چراغ موتورت رو خاموش کن، امکان داره قناص‌ها بزنند!!!!

▫️خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را می‌زنند.
دوباره خندید! گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخوانده‌ای؟ که شب روی خاکریز راه می‌رفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد می‌شد. نیروهاش می‌گفتند فرمانده بیا پایین تیر می­‌خوری». در جواب می­‌گفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است».

▫️حسن می­‌خندید و می­‌گفت نگران نباش! آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چندبار چه اتفاق‌هایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید!

📀راوے: شهید #مصطفی_صدرزاده

#سالروزولادت...🌿🌺🌸🌺🌿

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌#خاطرات_شهدا

🌹شهید مدافع‌حرم
#حسن_قاسمی_دانا

هنوز وقتش نرسیده است!

▫️تو حلب شب­‌ها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش می‌رساند. ما هروقت می‌خواستیم شب‌ها به نیرو‌ها سر بزنیم، با چراغِ خاموش می‌رفتیم.

▫️ یک شب که با حسن می‌رفتیم تا غذا به بچه‌ها برسونیم، چراغ موتورش روشن می­‌شد. چندبار گفتم چراغ موتورت رو خاموش کن، امکان داره قناص‌ها بزنند!!!!

▫️خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را می‌زنند.
دوباره خندید! گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخوانده‌ای؟ که شب روی خاکریز راه می‌رفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد می‌شد. نیروهاش می‌گفتند فرمانده بیا پایین تیر می­‌خوری». در جواب می­‌گفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است».

▫️حسن می­‌خندید و می­‌گفت نگران نباش! آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چندبار چه اتفاق‌هایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید!

📀راوے: شهید #مصطفی_صدرزاده

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
🔴شاطری که مدافع حرم شد!

⬅️شهید #حسن_قاسمی_دانا

▫️شهید حسن قاسمی دانا از بسیجیان فعال شهر مشهد مقدس و مربی رزم نیروهای بسیج بود. در اکثر رزمایش‌های بسیج داوطلبانه شرکت می‌کرد. دومین فرزند خانواده بود و سه‌برادر دیگر هم داشت. با اینکه در دانشگاه قبول شده بود اما به دانشگاه نرفت و در مغازه نانوایی پدرش مشغول به کار گشت. در روز‌های گرم ماه مبارک رمضان که به پخت نان مشغول بود، به مادرش که نگران سلامتی‌اش بود، می‌گفت: کار در این شرایط سخت، هم یک امتحان است و هم باعث آمرزش گناهان می‌شود.

▫️با اینکه نانوایی داشت و در سال۱۳۹۲ که تورمِ افسارگسیخته‌ای در کار نبود، ماهانه حدود یک‌میلیون و پانصدهزار تومان درآمد داشت و می‌توانست مثل خیلی از جوانان دیگر مشغول امور دنیوی شود اما جسارت تکفیری‌ها به حریم اسلام در سوریه غیرت حیدری‌اش را خدشه‌دار کرد و برای رفتن به سوریه ثبت‌نام نمود و ۲۲روز پس از نخستین اعزامش، ۱۹اردیبهشت۱۳۹۳ در حلب سوریه به شهادت رسید.

📎 انتشار با #ذکر_منبع

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
🕕 💠🌷💠 #سـیـره_شـہـداء

🚩 عملیات #امام_رضا علیه السلام

🌷 شهید مصطفی صدرزاده نقل می‌کند:
🎙ارادت حسن به امام رضا علیه‌السلام دائمی بود. از نُه ساختمان سوری‌ها، یکی دست داعش افتاده بود و فرمانده سوری‌ها می‌خواست عقب‌نشینی کند که نگذاشتم!

☝️🏻گفتیم: صبر کن ما پَسِش می‌گیریم!

🌌 شب جمعه بود؛ از ۲۰ نفر نیروهای پشتیبان تک تیرانداز، نیروی داوطلب خواستیم؛ فقط ۶ نفر آمدند. با من و حسن شدیم هشت نفر و رفتیم طرف ساختمان...

مکث کردم...
☝️🏻حسن گفت: هشت نفریم ها! پس اسم عملیات، عملیات امام رضاست. 

💚 با نوای یا علی بن موسی الرضا وارد ساختمان شدیم...

🏴‍☠ تکفیری‌ها می‌پرسیدند: مَن اَنتُم؟(شما کیستید؟)

🧨🧨حسن با دو نارنجک رفت طرفشان و فریاد زد:
💪🏻 «نحن شیعــــةُ عَلی‌ّبن‌اَبی‌طالب، نحن اَبناءُ فاطمة‌الزهرا، نحن اَبناءُ رسول‌الله...»

💥با شنیدن صدای گلوله، فهمیدیم که حسن تیر خورده، چون اسلحه‌ای نداشت؛ اما حسن با وجود اینکه زخمی بود، نارنجک‌ها رو به طرف داعشی‌ها پرتاب کرد و پس از مدتی صدای آه و ناله‌ی تکفیری‌ها بلند شد...

🛻 حسن رو که مجروح شده بود، به عقب برگردوندیم و به بیمارستان حلب منتقل کردیم و حوالی ساعت ۱۰ قبل از ظهر جمعه، حسن قاسمی دانا در بیمارستان حلب پرواز کرد و به آرزویش رسید.

🏴 بعد از شهادت حسن، یکی از اقوام خوابش را دیده بود.

گفته بود: حسن! تو که مثل ما بودی، چه شد که شهید شدی؟

🕌 حسن گفته بود: به خاطر این که شب های جمعه زیارتِ حرمِ امام رضا رفتنم قطع نشد.

🌷شهید مدافع حرم #حسن_قاسمی_دانا
🌷 شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌#خاطرات_شهدا

🌹شهید مدافع‌حرم
#حسن_قاسمی_دانا

هنوز وقتش نرسیده است!

▫️تو حلب شب­‌ها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش می‌رساند. ما هروقت می‌خواستیم شب‌ها به نیرو‌ها سر بزنیم، با چراغِ خاموش می‌رفتیم.

▫️ یک شب که با حسن می‌رفتیم تا غذا به بچه‌ها برسونیم، چراغ موتورش روشن می­‌شد. چندبار گفتم چراغ موتورت رو خاموش کن، امکان داره قناص‌ها بزنند!!!!

▫️خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را می‌زنند.
دوباره خندید! گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخوانده‌ای؟ که شب روی خاکریز راه می‌رفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد می‌شد. نیروهاش می‌گفتند فرمانده بیا پایین تیر می­‌خوری». در جواب می­‌گفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است».

▫️حسن می­‌خندید و می­‌گفت نگران نباش! آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چندبار چه اتفاق‌هایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید!

📀راوے: شهید #مصطفی_صدرزاده

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
🔴شاطری که مدافع حرم شد!

⬅️شهید #حسن_قاسمی_دانا

▫️شهید حسن قاسمی دانا از بسیجیان فعال شهر مشهد مقدس و مربی رزم نیروهای بسیج بود. در اکثر رزمایش‌های بسیج داوطلبانه شرکت می‌کرد. دومین فرزند خانواده بود و سه‌برادر دیگر هم داشت. با اینکه در دانشگاه قبول شده بود اما به دانشگاه نرفت و در مغازه نانوایی پدرش مشغول به کار گشت. در روز‌های گرم ماه مبارک رمضان که به پخت نان مشغول بود، به مادرش که نگران سلامتی‌اش بود، می‌گفت: کار در این شرایط سخت، هم یک امتحان است و هم باعث آمرزش گناهان می‌شود.

▫️با اینکه نانوایی داشت و در سال۱۳۹۲ که تورمِ افسارگسیخته‌ای در کار نبود، ماهانه حدود یک‌میلیون و پانصدهزار تومان درآمد داشت و می‌توانست مثل خیلی از جوانان دیگر مشغول امور دنیوی شود اما جسارت تکفیری‌ها به حریم اسلام در سوریه غیرت حیدری‌اش را خدشه‌دار کرد و برای رفتن به سوریه ثبت‌نام نمود و ۲۲روز پس از نخستین اعزامش، ۱۹اردیبهشت۱۳۹۳ در حلب سوریه به شهادت رسید.

📎 انتشار با #ذکر_منبع

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•

شهـدا با معرفت‌اند!

حسن قاسمی دانا کار همه رو راه مینداخت. از صبــــح تا شــــب برنامه‌ه­اش يک چيز بود، آن هم خــــدمت به #رزمندگان. همــــه بچه‌ها می‌گفتند: «حســــن آخــــرِ #معرفت است» همــــه را می‌خنداند. همه به یک طریقی عاشقــــش شــــده بودنــــد😇

يک روز که می‌خواستيم #غذا به دست بچه‌ها برسانيم با #موتور راه افتاديم. وسط راه حسن را گم کردم. يک لحظه خيلى ترسيدم. بعد از مدتی حسن برگشت. من تو اوج ناراحتى برگشتم به حسن گفتم خيلى بى‌معرفتى. خيلى ناراحت شد. گفتم من را تنها #رها کردى. گفت نمی­‌دانستم که راه رو بلد نيستى😞

تا شب حرفى نزد، حتى شب شام هم نخورد. وقت #خواب آمد کنارم و گفت ديگه به من #بى‌معرفت نگــــو. من تمام وجودم را براى همه شما می گذارم. هرچــــى می‌خواهى بگى بگو، ولى به من بى‌معرفت نگــــــــو!♥️

با این حرف حسن، من گِراى او را پيدا کردم. بعد از شهادتش هر وقت کارش داشتم بهش #متوسل می‌شدم و می‌گفتم اگر #جواب من را ندهى، خيلى بى‌معرفتى. خيلى جاها به کمکم آمد. خيلى #داداش_حسن رو دوست دارم. با اينکه ٢٢روز بیشتر با هم نبوديم، اما انگار که ٢٢سال با هم بوديم. روحمان به هم نزديک شده بود. هميشه کنارم حسّش مى‌کنم🌸

💙شهید #حسن_قاسمی_دانا
🎙به روایت شهید #مصطفی_صدرزاده

📎 انتشار با #ذکر_منبع

🕊┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄🕊
🔴شاطری که مدافع حرم شد!

⬅️شهید #حسن_قاسمی_دانا

▫️شهید حسن قاسمی دانا از بسیجیان فعال شهر مشهد مقدس و مربی رزم نیروهای بسیج بود. در اکثر رزمایش‌های بسیج داوطلبانه شرکت می‌کرد. دومین فرزند خانواده بود و سه‌برادر دیگر هم داشت. با اینکه در دانشگاه قبول شده بود اما به دانشگاه نرفت و در مغازه نانوایی پدرش مشغول به کار گشت. در روز‌های گرم ماه مبارک رمضان که به پخت نان مشغول بود، به مادرش که نگران سلامتی‌اش بود، می‌گفت: کار در این شرایط سخت، هم یک امتحان است و هم باعث آمرزش گناهان می‌شود.

▫️با اینکه نانوایی داشت و در سال۱۳۹۲ که تورمِ افسارگسیخته‌ای در کار نبود، ماهانه حدود یک‌میلیون و پانصدهزار تومان درآمد داشت و می‌توانست مثل خیلی از جوانان دیگر مشغول امور دنیوی شود اما جسارت تکفیری‌ها به حریم اسلام در سوریه غیرت حیدری‌اش را خدشه‌دار کرد و برای رفتن به سوریه ثبت‌نام نمود و ۲۲روز پس از نخستین اعزامش، ۱۹اردیبهشت۱۳۹۳ در حلب سوریه به شهادت رسید.

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌#خاطرات_شهدا

🌹شهید مدافع‌حرم #حسن_قاسمی_دانا

هنوز وقتش نرسیده است!

▫️تو حلب شب­‌ها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش می‌رساند. ما هروقت می‌خواستیم شب‌ها به نیرو‌ها سر بزنیم، با چراغِ خاموش می‌رفتیم.

▫️ یک شب که با حسن می‌رفتیم تا غذا به بچه‌ها برسونیم، چراغ موتورش روشن می­‌شد. چندبار گفتم چراغ موتورت رو خاموش کن، امکان داره قناص‌ها بزنند!!!!

▫️خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را می‌زنند.
دوباره خندید! گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخوانده‌ای؟ که شب روی خاکریز راه می‌رفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد می‌شد. نیروهاش می‌گفتند فرمانده بیا پایین تیر می­‌خوری». در جواب می­‌گفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است».

▫️حسن می­‌خندید و می­‌گفت نگران نباش! آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چندبار چه اتفاق‌هایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید!

📀راوے: شهید #مصطفی_صدرزاده

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
🔴شاطری که مدافع حرم شد!

⬅️شهید #حسن_قاسمی_دانا

▫️شهید حسن قاسمی دانا از بسیجیان فعال شهر مشهد مقدس و مربی رزم نیروهای بسیج بود. در اکثر رزمایش‌های بسیج داوطلبانه شرکت می‌کرد. دومین فرزند خانواده بود و سه‌برادر دیگر هم داشت. با اینکه در دانشگاه قبول شده بود اما به دانشگاه نرفت و در مغازه نانوایی پدرش مشغول به کار گشت. در روز‌های گرم ماه مبارک رمضان که به پخت نان مشغول بود، به مادرش که نگران سلامتی‌اش بود، می‌گفت: کار در این شرایط سخت، هم یک امتحان است و هم باعث آمرزش گناهان می‌شود.

▫️با اینکه نانوایی داشت و در سال۱۳۹۲ که تورمِ افسارگسیخته‌ای در کار نبود، ماهانه حدود یک‌میلیون و پانصدهزار تومان درآمد داشت و می‌توانست مثل خیلی از جوانان دیگر مشغول امور دنیوی شود اما جسارت تکفیری‌ها به حریم اسلام در سوریه غیرت حیدری‌اش را خدشه‌دار کرد و برای رفتن به سوریه ثبت‌نام نمود و ۲۲روز پس از نخستین اعزامش، ۱۹اردیبهشت۱۳۹۳ در حلب سوریه به شهادت رسید.

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
🔴شاطری که مدافع حرم شد!

⬅️شهید #حسن_قاسمی_دانا

▫️شهید حسن قاسمی دانا از بسیجیان فعال شهر مشهد مقدس و مربی رزم نیروهای بسیج بود. در اکثر رزمایش‌های بسیج داوطلبانه شرکت می‌کرد. دومین فرزند خانواده بود و سه‌برادر دیگر هم داشت. با اینکه در دانشگاه قبول شده بود اما به دانشگاه نرفت و در مغازه نانوایی پدرش مشغول به کار گشت. در روز‌های گرم ماه مبارک رمضان که به پخت نان مشغول بود، به مادرش که نگران سلامتی‌اش بود، می‌گفت: کار در این شرایط سخت، هم یک امتحان است و هم باعث آمرزش گناهان می‌شود.

▫️با اینکه نانوایی داشت و در سال۱۳۹۲ که تورمِ افسارگسیخته‌ای در کار نبود، ماهانه حدود یک‌میلیون و پانصدهزار تومان درآمد داشت و می‌توانست مثل خیلی از جوانان دیگر مشغول امور دنیوی شود اما جسارت تکفیری‌ها به حریم اسلام در سوریه غیرت حیدری‌اش را خدشه‌دار کرد و برای رفتن به سوریه ثبت‌نام نمود و ۲۲روز پس از نخستین اعزامش، ۱۹اردیبهشت۱۳۹۳ در حلب سوریه به شهادت رسید.

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌#خاطرات_شهدا

🌹شهید مدافع‌حرم #حسن_قاسمی_دانا

هنوز وقتش نرسیده است!

▫️تو حلب شب­‌ها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش می‌رساند. ما هروقت می‌خواستیم شب‌ها به نیرو‌ها سر بزنیم، با چراغِ خاموش می‌رفتیم.

▫️ یک شب که با حسن می‌رفتیم تا غذا به بچه‌ها برسونیم، چراغ موتورش روشن می­‌شد. چندبار گفتم چراغ موتورت رو خاموش کن، امکان داره قناص‌ها بزنند!!!!

▫️خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را می‌زنند.
دوباره خندید! گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخوانده‌ای؟ که شب روی خاکریز راه می‌رفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد می‌شد. نیروهاش می‌گفتند فرمانده بیا پایین تیر می­‌خوری». در جواب می­‌گفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است».

▫️حسن می­‌خندید و می­‌گفت نگران نباش! آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چندبار چه اتفاق‌هایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید!

📀راوے: شهید #مصطفی_صدرزاده

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌#خاطرات_شهدا

🌹شهید مدافع‌حرم
#حسن_قاسمی_دانا

هنوز وقتش نرسیده است!

▫️تو حلب شب­‌ها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش می‌رساند. ما هروقت می‌خواستیم شب‌ها به نیرو‌ها سر بزنیم، با چراغِ خاموش می‌رفتیم.

▫️ یک شب که با حسن می‌رفتیم تا غذا به بچه‌ها برسونیم، چراغ موتورش روشن می­‌شد. چندبار گفتم چراغ موتورت رو خاموش کن، امکان داره قناص‌ها بزنند!!!!

▫️خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را می‌زنند.
دوباره خندید! گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخوانده‌ای؟ که شب روی خاکریز راه می‌رفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد می‌شد. نیروهاش می‌گفتند فرمانده بیا پایین تیر می­‌خوری». در جواب می­‌گفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است».

▫️حسن می­‌خندید و می­‌گفت نگران نباش! آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چندبار چه اتفاق‌هایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید!

📀راوے: شهید #مصطفی_صدرزاده

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌#خاطرات_شهدا

🌹شهید مدافع‌حرم #حسن_قاسمی_دانا

هنوز وقتش نرسیده است!

▫️تو حلب شب­‌ها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش می‌رساند. ما هروقت می‌خواستیم شب‌ها به نیرو‌ها سر بزنیم، با چراغِ خاموش می‌رفتیم.

▫️ یک شب که با حسن می‌رفتیم تا غذا به بچه‌ها برسونیم، چراغ موتورش روشن می­‌شد. چندبار گفتم چراغ موتورت رو خاموش کن، امکان داره قناص‌ها بزنند!!!!

▫️خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را می‌زنند.
دوباره خندید! گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخوانده‌ای؟ که شب روی خاکریز راه می‌رفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد می‌شد. نیروهاش می‌گفتند فرمانده بیا پایین تیر می­‌خوری». در جواب می­‌گفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است».

▫️حسن می­‌خندید و می­‌گفت نگران نباش! آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چندبار چه اتفاق‌هایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید!

📀راوے: شهید #مصطفی_صدرزاده

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
تا مرز عشق
گفتم: اگر در ایران جنگ شد برو، اما سوریه نه. گفت: مادر من!
این مرزها را ما کشیدیم.
اسلام که مرز ندارد...🌱
خواستم بروم آشپزخانه تا جواب بله از من نگیرد. گفت: مامان! یادت است محرم که می‌شد می‌گفتی ای کاش زمان امام حسین (ع) بودی و شما را فدای امام حسین (ع) می‌کردم.
اگر راست می‌گفتی الان وقتش است.

دیگر نمی‌توانستم چیزی بگویم
و اجازه را به همین راحتی از من گرفت!

راوی مادر شهید
مدافع حرم #حسن_قاسمی_دانا
۱۳۶۳/۶/۲ _ ۱۳۹۳/۲/۱۹ ، حلب
آرمیده در گلزار شهدای مشهد
بهشت ایران🌷

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌#خاطرات_شهدا

🌹شهید مدافع‌حرم #حسن_قاسمی_دانا

هنوز وقتش نرسیده است!

▫️تو حلب شب­‌ها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش می‌رساند. ما هروقت می‌خواستیم شب‌ها به نیرو‌ها سر بزنیم، با چراغِ خاموش می‌رفتیم.

▫️ یک شب که با حسن می‌رفتیم تا غذا به بچه‌ها برسونیم، چراغ موتورش روشن می­‌شد. چندبار گفتم چراغ موتورت رو خاموش کن، امکان داره قناص‌ها بزنند!!!!

▫️خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را می‌زنند.
دوباره خندید! گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخوانده‌ای؟ که شب روی خاکریز راه می‌رفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد می‌شد. نیروهاش می‌گفتند فرمانده بیا پایین تیر می­‌خوری». در جواب می­‌گفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است».

▫️حسن می­‌خندید و می­‌گفت نگران نباش! آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چندبار چه اتفاق‌هایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید!

📀راوے: شهید #مصطفی_صدرزاده

#سالروزولادت...🌿🌺🌸🌺🌿

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌#خاطرات_شهدا

🌹شهید مدافع‌حرم
#حسن_قاسمی_دانا

هنوز وقتش نرسیده است!

▫️تو حلب شب­‌ها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش می‌رساند. ما هروقت می‌خواستیم شب‌ها به نیرو‌ها سر بزنیم، با چراغِ خاموش می‌رفتیم.

▫️ یک شب که با حسن می‌رفتیم تا غذا به بچه‌ها برسونیم، چراغ موتورش روشن می­‌شد. چندبار گفتم چراغ موتورت رو خاموش کن، امکان داره قناص‌ها بزنند!!!!

▫️خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را می‌زنند.
دوباره خندید! گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخوانده‌ای؟ که شب روی خاکریز راه می‌رفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد می‌شد. نیروهاش می‌گفتند فرمانده بیا پایین تیر می­‌خوری». در جواب می­‌گفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است».

▫️حسن می­‌خندید و می­‌گفت نگران نباش! آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چندبار چه اتفاق‌هایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید!

📀راوے: شهید #مصطفی_صدرزاده

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌#خاطرات_شهدا

🌹شهید مدافع‌حرم
#حسن_قاسمی_دانا

هنوز وقتش نرسیده است!

▫️تو حلب شب­‌ها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش می‌رساند. ما هروقت می‌خواستیم شب‌ها به نیرو‌ها سر بزنیم، با چراغِ خاموش می‌رفتیم.

▫️ یک شب که با حسن می‌رفتیم تا غذا به بچه‌ها برسونیم، چراغ موتورش روشن می­‌شد. چندبار گفتم چراغ موتورت رو خاموش کن، امکان داره قناص‌ها بزنند!!!!

▫️خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را می‌زنند.
دوباره خندید! گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخوانده‌ای؟ که شب روی خاکریز راه می‌رفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد می‌شد. نیروهاش می‌گفتند فرمانده بیا پایین تیر می­‌خوری». در جواب می­‌گفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است».

▫️حسن می­‌خندید و می­‌گفت نگران نباش! آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چندبار چه اتفاق‌هایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید!

📀راوے: شهید #مصطفی_صدرزاده
Ещё