#دکلمه#مسافر#سهراب_سپهریخوانش:
#مهدی_کریمی🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂دم غروب ، ميان حضور خسته اشيا
نگاه منتظری حجم وقت را می ديد
و روی ميز ، هياهوی چند ميوه نوبر
به سمت مبهم ادراك مرگ جاری بود
و بوی باغچه را ، باد، روی فرش فراغت
نثار حاشيه صاف زندگی می كرد
و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد می زد خود را
مسافر از اتوبوس
پياده شد
چه آسمان تميزی!
و امتداد خيابان غربت او را برد
غروب بود
صدای هوش گياهان به گوش می آمد
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی ، كنار چمن
نشسته بود...
دلم گرفته ،
دلم عجيب گرفته است...
تمام راه به يك چيز فكر می كردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود
چه دره های عجيبی !
و اسب ، يادت هست ؟
سپيد بود
و مثل واژه پاكی ،
سكوت سبز چمن زار را چرا می كرد
و بعد، غربت رنگين قريه های سر راه
و بعد تونل ها
دلم گرفته ،
دلم عجيب گرفته است...
و هيچ چيز ،
نه اين دقايق خوشبو،
كه روی شاخه نارنج می شود خاموش ،
نه اين صداقت حرفی ،
كه در سكوت ميان دو برگ اين گل شب بوست،
نه هيچ چيز
مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند...
و فكر می كنم
كه اين ترنم موزون حزن تا به ابد
شنيده خواهد شد...
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#سهراب_سپهری