#حقیقت_رادوست_داریم، اما
#دروغ را بیشتر
دروغ اگر دروغ باشد، فوری در کنج ذهن شنونده جا خوش میکند.
پس از چند لحظه، چند روز، یا حتی چند سال، نوبت به این میرسد که فرد بیچاره ترمزدستی را بکشد و دربارۀ درستی باور خود کمی بیندیشد.
روانشناسانِ بسیاری در سالهای اخیر به این نتیجه رسیدهاند که احتمال این توقف و اندیشیدن خیلی کم است.
کافی است دروغی بشنویم و رسانهها هم چندبار در گوشمان زمزمهاش کنند تا درعمل تمام راههای نجات از آن دروغ بر رویمان بسته شود.
#ماریا_کانیکووا، پولیتیکو طی دههها، پژوهشگران با ماهیت
#دروغ دست و پنجه نرم کردهاند: چگونه به وجود میآید؟
چه تأثیری بر مغزمان میگذارد؟
آیا میتوانیم با آن مبارزه کنیم؟
پاسخ این سؤالات چندان امیدوارکننده نیست.
مبارزه با دروغها طاقتفرساست.
دروغها اثراتی مخرب دارند و شاید بدتر از همه اینکه اگر محتوایشان در تلقی مردم از خودشان بهخوبی طنینانداز شود، اصلاح آنها تقریباً غیرممکن خواهد بود.
وقتی یک دروغ به مغزتان میرسد، چه اتفاقی میافتد؟
مدلی را که حالا معیار محسوب میشود اولین بار روانشناس دانشگاه هاروارد، دنیل گیلبرت، بیش از ۲۰ سال پیش ارائه کرد.
گیلبرت استدلال میکند که افراد دنیا را در دو گام میبینند. ابتدا لحظهای کوتاه، دروغ را به عنوان حقیقت میپذیریم؛ به منظور درک چیزی، اول باید آن را قبول کنیم.
مثلاً اگر کسی (فرضاً) به ما بگوید در شمارش آرای ریاست جمهوری در ویرجینیا تقلب شده، باید لحظهای بپذیریم که این تقلب واقعاً اتفاق افتاده است.
آن وقت است که گام دوم را برمیداریم: یا فرایند تصدیق ذهنی را کامل میکنیم (بله، تقلب!) یا آن را رد مینماییم (چی؟ امکان نداره).
گام اول بخشی طبیعی از تفکر است که خودکار و بدون هیچگونه تلاش صورت میگیرد، اما متأسفانه گام دوم میتواند بهآسانی دچار اختلال گردد. گام دوم نیازمند تلاش است: باید بهطور فعال انتخاب کنیم که هر سخن را بپذیریم یا رد کنیم.
در برخی شرایط، این راستیآزمایی رخ نمیدهد. به گفتۀ گیلبرت، ذهن انسان «وقتی با کمبود زمان، انرژی یا شواهد قاطع روبهرو میشود، ممکن است نتواند مفاهیمی را که در مرحلۀ دریافت به صورت غیرداوطلبانه پذیرفته رد کند».
مغز ما بهخصوص زمانی در مواجهه با دروغ دچار ضعف است که دروغها نه تکی، بلکه رگباری به گوش ما میرسند.
وقتی ما با سخنان غلط بمباران میشویم، مغزمان چنان به کار واداشته میشود که دیگر نمیتواند همه چیز را الک کند. این را «بار شناختی» میگویند، یعنی زمانی که منابع شناختی محدود ما تحت فشار قرار میگیرد. حرفها هر قدر هم غیرعملی باشند، تعداد زیادی از آنها را بگویید و ببینید مردم چقدر خوب برخی از آنها را جذب و باور میکنند. بالاخره کار به جایی میرسد که بدون اینکه خودمان متوجه شویم، مغزمان دست از تلاش برای فهمیدن اینکه چه چیز درست است برمیدارد.
اما خبری واقعاً بد برای تمام کسانی که امید دارند با ادعاهای غلط مقابله کنند: هر نوع تکرار دروغ، حتی برای رد آن، فقط دروغ را تقویت میکند. مثلاً اگر بگویید «درست نیست که تقلب رخ داده است» یا سعی کنید این ادعا را با شواهد رد کنید، خیلی وقتها مخالف آنچه میخواهید اتفاق میافتد. بعداً وقتی مغز میخواهد این اطلاعات را به یاد آورد، بخش اول جمله معمولاً گم شده و فقط بخش دوم باقی میماند. در پژوهشی در سال ۲۰۰۲، کالین سیفرت، روانشناس دانشگاه میشیگان دریافت که حتی اطلاعات تکذیبشده (که قبول داریم تکذیب شدهاند) هم ممکن است همچنان بر قضاوتها و تصمیماتمان تأثیر بگذارد. مثلاً در یک آتشسوزی، حتی زمانی که به مردم گفتند عامل آتشْ رنگ و سیلندرهای گازِ باقیمانده در کمد نبوده، آنها همچنان از این اطلاعات استفاده کردند (مثلاً میگفتند که علت شدت زیاد آتش مواد فرار بوده است)، درحالیکه اصلاحیۀ این اطلاعات را هم قبول کردهاند. وقتی تناقض پاسخهایشان به آنها گوشزد میشد، چیزهایی میگفتند نظیر اینکه «ابتدا سیلندرها و قوطیها در کمد بودهاند، اما سپس آنها را برداشتهاند»؛ این کار باعث ایجاد یک فکت جدید میشود که تبیین میکند چرا آنها همچنان به اطلاعات غلط اتکا میکنند.
برندِن نایهان پژوهشگر علوم سیاسی در دانشگاه دارتموث است، که به مطالعۀ باورهای غلط میپردازد. او دریافته که وقتی اطلاعات غلط ماهیتی سیاسی داشته و بخشی از هویت سیاسیمان میشود، اصلاح دروغها تقریباً غیرممکن خواهد بود. مثلاً مردم مقالهای خوانده بودند که با سخن جرج بوش آغاز میشد، مبنی بر اینکه عراق ممکن است به شبکههای تروریستی سلاح بدهد. همین مقاله در قسمتهای بعد نوشته بود که عراق در زمان حملۀ آمریکا اصلاً سلاح کشتار جمعی نداشته است. اما این سوءبرداشت اولیه در میان جمهوریخواهان باقی ماند و حتی خیلی وقتها هم بر آن تأکید هم داشتند.