گفت: به این زودی ؟
اجاقش کور است
چشمش کور می خواست اجاقش کور نباشد.
چقدر می توانستم صبر کنم؟ می خواستم دختر آفتاب ندیده ای پیدا کنم
و ایاز پاسبان می گفت تا پیدا نکرده ام آذر را طلاق ندهم. می گفت: تا خانه ای نخریده ای خانه ات را نفروش
گفتم : سر به هواست
گفت: از فامیل که نیست خوب غصه ندارد
گفتم : توی گاراژ سرعین پیداش کرده ام کس
و کارش را که نمی شناختم.
گفت: باد آورده را باد می برد
به خانه که می رفتم توپم پر بود از لباسهاش می گفتم از غذاهایی که می پخت مزه دست پخت مادر در دهانم بود از حجابش می گفتم که پیراهن بی آستین می پوشید
و از آیدین رو نمی گرفت همان جور که جلو من بود. گفتم: اقلا جلو این نره غول یک چادر بینداز به سرت
گفت: مگر نمی فهمی؟ این بدبخت از بچه هم بچه تر است .
گفتم: از این زندگی خسته شده ام
باز دنبال چی می گردی ؟
بچه
گفتم : تو از خاله کوچکه ات ارث برده ای اجاق او هم کور است مثل عمو صابر من
گفت: من که تقصیری ندارم کار خداست
کار هر که هست من وارث می خواهم
پرورشگاه بچه می دهند یک روز می روم یکی از آن خوشگل هایش را سوا می کنم بچه های کوچولوی قشنگی آن جا هست حتی بچه های زمان جنگ که حالا بزرگ شده اند دخترهای دم بخت
گفتم : باید بچه خودم باشد
به ستوه آمده بود گفت: می خواهی از همین زنی که رخت هامان را می شوید؟....
نه مگر می خواهم بچه کلفت درست کنم؟
وقتی زایید می آوریم پیش خودمان بزرگش می کنیم بچه خودت هم هست .
بحث ما تمامی نداشت
و همان روزها یک دکتر تازه به شهر آمده بود که مطبش نبش میدان شاه بود
و او می گفت که معجزه می کند
و شنیده است که با یک دوا هر زنی می تواند سالی یکی بزاید
بردمش
و کاش نمی بردمش
و کاش فکر بچه این جور به سرم نیفتاده بود. بهانه جویی نمی کردم اما آن حیاط درندشت خالی بود. نه دوچرخه ای نه توپی
و نه سروصدای بچه ای که وقت آدم را پر کند یا از آن ایوان بالا شیرجه بزند توی حوض
و مجبورم کند که ببندمش به شلاق نه بعدها که نتیجه همه آزمایش ها را گرفتیم دانستیم که کار من خراب است اما عشق یک بچه در کله ام بود. یکی که جیغ بزند موهام را بکند از سروکولم بالا برود. شیشه پنجره همسایه را بشکند
و روزی یک دردسر تازه راه بیندازد.
حس کرد که دارد بلند حرف می زند سیگار دیگری روشن کرد کفش هایش را از روی خاکسترهای گرم برداشت
و پوشید پاشد خاک شلوارش را تکاند روی آتش خاموش پاکوبید
و بعد جلو در ایستاد آنچه بود برف بود
و آسمانی سراسر ابری دیگر از این شهر حالش به هم می خورد شهری که همیشه زیر صفر بود همیشه برف بود
و سوز
و زیر صفر اشک آدم یخ می زد.
همین جا بود گفتم : این جا چه می کنی نره غول؟
یک استکان چای ترکی را نصفه خورده بود
و داشت از روزنامه کهنه ای می خواند
و آن را سر
و ته گرفته بود
و من گوش خواباندم که ببینم چی می خواند. از جنگ حرف می زد
و تا چشمش به من افتاد گفت:اخوی آتش جنگ در سرمای مسکو خاموش شد بیرون سبز بود
و آفتاب یکور می تابید
و دو کل آنجا کنار درخت شاخ بازی می کردند. چند قدم به عقب بر می داشتند
و با خیزی تند کله هاشان را می کوبیدند به هم گاهی سرش را بلند می کرد
و می گفت: بارک الله بعد که جنگ کل ها گرد
و خاک زیادی راه انداخته بود از قهوه خانه در آمد
و بی آن که به من توجهی بکند دست هاش را به هم کوبیدو با قدم های گشاد این سو
و آن سو رفت
و خندید آن وقت آمد سراغ یک عده از آدم هایی که در سینه کش آفتاب کنار دیوار قهوه خانه ردیف کنار هم چپق می کشیدند
و به او می خندیدند روبروی آن ها ایستاد
و گفت: اگر می خواهی بفهمی که کتاب در اصل نوشته چه کسی است پانویس هایش را بخوان
آن ها خندیدند
و او گفت: ای کاش می شد که من یک روز فقط یک روز رهبر این مردم بشوم. مثل هیتلر اخم می کردم
و می گفتم هر کس هر چه دارد مال خودش نیست مال خداست من هم از طرف خدا آمده ام
و فره ایزدی شامل حال من است کتاب هم دارم در راه است.
و آن ها که جوانتر بودند به طرفش کلوخ پرت می کردند
و می خندیدند. من گفتم : مگر با تو نیستم ؟ این جا چه می کنی ؟ انگار که تازه مرا دیده است خنده یکباره روی صورتش خشکید اما در حضور آن همه آدم سعی کرد دوباره بخندد. آن وقت گفت: قربان من هم مثل آدم های دیگر دل دارم.
زدمش سه تا کشیده آبدار چپ
و راست خواباندم بیخ گوشش
و گفتم : غلط کردی
گفت: یعنی هوس چای نکنم؟
همان جا بخور مرا اسیر خودت نکن
مشد عباس قهوه چی یک استکان
و نعلبکی را با سروصدا شست در آب غوطه داد
و برای من یک چای روشن ریخت گفت: بالاخره بعد از چند وقت سرتان گرفت
و آمدید بفرمائید
گفتم : ممنون
و به آیدین نگاه کردم که کنار دیوار کز کرده بود
و سرش را در دستش گرفته بود گفتم : این قدر این روزنامه ها را نخوان ....
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#سمفونی_مردگان #عباس_معروفی #قسمت_چهل_و_هشتم_1