📘 #آنيوتا 🖋 #بوریس_پوله_وی#قسمت_پنجاه_و_چهارم@sazochakameoketabمچنتی بدون اینکه جوابی بدهد به طرف اتاقش راه افتاد
و از فرط هیجان محکم به دیوار خورد
و به شدت دردش گرفت . او هنوز هم این جریان را باور نداشت . آنیوتا رفت ... آخر چرا ؟ برای چه ؟ جانش را به خطر انداخت
و از میدان جنگ بیرونش کشید ، این همه وقت صرفش کرد ، این همه مانع از سر راه برداشت
و برای زندگی مچنتی مبارزه کرد
و حالا رفت . درست همان روزی که او می بایست بینا شود ترکش کرد .
چقدر ساده بند
و بساطش را جمع کرد
و رفت . حتی مشورت هم نکرد . خداحافظی هم نکرد . نه ، نه این یک سو تفاهم است . این زن حسود
و بداخلاق به طور حتم دروغ می گوید ... کوله پشتی اش را جمع کرد
و مدارک خروجش را تنظیم کرد ... آخر این موضوع امکان ندارد. آنیوتا ممکن نبود این همه بی رحم باشد . این در مرامش نیست . آر بعد از آن گفت
و گوی عجیب در پناهگاه پروفسور روابط آنها روشن شد . دختر آن روز جواب نه نداد ، خوشحال بود ، آشکارا شاد
و خرسند بود . وقتی هم که برای شرکت در مراسم رژه عازم میدان سرخ شدند زیر دست هم را گرفته بودند
و مثل زن
و شوهر جوان محکم بهم چسبیده بودند . این کالریا بطور حتم دروغ سرهم کرده یا چیزی را عوض کرده . نه ، موضوع به این سادگی ها نیست ....
وقتی یکی از دکترها وارد اتاق شد تا به مچنتی بگوید که یک ساعت دیگر باند را از روی صورتش برمی دارند مچنتی بدون حرکت روی پتوی تخـ ـت خـ ـوابیده بود بدون اینکه دم پاییش را درآورده باشد .
در پاسخ حرف دکتر هیچی نگفت
و حتی جابجا هم نشد ، فقط پرسید :
- پرستار آنیوتا چطور شده ؟
دکتر که از عکس العمل ضعیف بیمار درمورد خبر برداشتن باندها ناراحت شده بود گفت :
- مگر نمی دانید ؟ دیشب بیمارستان را ترک کرد .
-آخر کجا رفت ، کجا ؟
- شاید رفت اداره کارها . از کلینیک مرخص شد
و رفت . ما دیروز عده ی زیادی را مرخص کردیم . آنیوتا هم با آنها مرخص شد .
- آخر چرا ؟
- اتفاقا من خودم می خواستم این موضوع را از شما بپرسم . فرمانده کل ما وقتی شنید دیوانه شد
و گفت : کی مدارک را بهش داد ؟ چرا گزارش ندادید ؟ ... حالا هم هنوز دارد داد
و بی داد می کند . چند نفر مثل چوب پنبه از داخل پناهگاهش بیرون پریدند ...
پس شما هم نمی دانید . عجیب است . به هر حال آماده باشید ، تا یک ساعت دیگر دنبالتان می آیند .
چقدر مچنتی منتظر این لحظه بود ! چقدر در آرزوی روزی به سر می برد که به جای روشنایی چراغ برق نور حقیقی را ببیند . چقدر انتظار لحظه ای را داشت که بطور قطع معتقد شود که بلای جانکاه برطرف شده
و او دوباره یک آدم فعال درمیان مردم دیگر شده است .
چند بار درباره ی این روز با آنیوتا حرف زده بودند !
و حالا لحظه موعود فرا رسید ولی از آنیوتا اثری نیست . غیبش زد ، بخار شد ، رفت .
آخر این یعنی چه ؟ چرا ناپدید شد ؟ آخر ممکن نیست که فقط به خاطر سفارش گروهان این همه گرفتاری برای خودش درست کند . ولی شاید هم همین طور بوده . جدا برای همیشه رفت ؟ ... نه ، نه . حتما رفته کاری را انجام دهد که من از آن بی خبرم ...
دیروز چقدر خوی بود ! رژه ی پیروزی ، صدای بلند موزیک ، قدمهای رعدآسای فاتحان ، صدای برخورد چوبه های پرچمها که زیر پای آرامگاه افکنده می شد ند .
و این صدای نازک
و بچگانه که با شور
و شوق همه چیز را تعریف می کرد . آنیوتا چشمهای او بود
و آن رژه برای او از این دختر
و صدای او جدایی ناپذیر بود . پس چه شده بود ؟ بر شیطان لعنت !
مچنتی که تقریبا فراموش کرده بود امروز چه حادثه ای در انتظار اوست خاطرات دیروز را در ذهنش زیر
و رو می کرد تا شاید علت رفتار دختر را بفهمد .
و ناگهان متوجه موضوع شد .
سوال دوستش در ذهنش طنین افکن شد که حال ناتاشا
و ووکا چطوره ؟ ... آها ، موضوع همینه .
او نمی توانست به خاطر بیاورد که چه جوابی به سروان داده
و به نظرش چنین می آمد که آنیوتا این سوال را نادیده گرفته است .
دختر بدون حرف زدن راه می رفت
و در گفت
و گوی دو دوست دخالت نمی کرد ... البته مچنتی در آن لحظات صورت آنیوتا را نمی دید ولی به نظرش می آمد که دختر کمترین توجهی به این موضوع نکرد
و حتی پاسخ پخمه وار سرگرد را نادیده گرفت که گفته بود " منظورتان را فهمیدم ، از این به بعد به گوشم " .
مچنتی با زنده کرده خاطرات آن روز ، به یاد آورد که وقتی کنار در ورودی مترو از سرگرد جدا شدند بقیه را ه را دست به دست هم
نمی پیمودند . انیوتا مثل آن وقتها که به عنوان پرستارش او را به گردش می برد دستش را گرفته بود .
https://telegram.me/joinchat/Bd9KPzwMhpyv2Q7wn-dYBg