📘 #آنيوتا 🖋 #بوریس_پوله_وی#قسمت_شصت_و_يكم@sazochakameoketabپروفسور کنار ظرف فلزی عجیبی که توده ی قهوه ای رنگی درون آن کف کرد
و بوی تند فهوه راه انداخت مشغول سحر
و جادو بود .
- از این نقاشی های مزخرف من خوشتان آمده ؟ یک وقت هر یکشنبه می رفتم
و اتود می کردم . ولی اینها همش کهنه است ، خیلی قدیمی . در تمام مدت جنگ یک دفعه هم نتوانستم برم .
پروفسور دستکش لاستیکی جراحی به دستش کرد
و ظرف را از روی اجاق برقی برداشت
و با احتیاط به طوریکه کف قهوه ترک از بین نرود دو فنجان کوچک قهوه خوری را پر کرد . بعد یکی را به طرف مچنتی سر داد
و گفت :
- ببینم سروان چرا مثل بوف نشسته اید؟ من در حق شما قهرمانی کردم ، از هیچ یک چشم برایتان ساختم ، دارم قهوه تعارفتان می کنم ، قهوه ای که سلطان عثمانی هم تا موقعی که کمال توی گوشش نزد نخورده بود . آن وقت شما شاد نیستید .
پروفسور از روی مبل برخاست ، چند کتابی را که روی قفسه قرار داشتند جابجا کرد ، یک تنگ کوچک
و دو تا گیلاس از پشت کتاب ها درآورد
و گفت:
- صحبت را باید با این شروع کرد . شما توی اتاق های بیمارستان لابد فکر می کنید که پرئوبراژنسکی پیر خشکه مقدس
و بداخلاقه ، از بوی الـ ـکل دیوانه می شه . بله ، صحیحه . ولی سروان ، در زندگی ادم شرایطی به وجود می آید که این چیز حقیقتا برایش واجب می شه . ما هم با شما امروز از این چیز استفاده می کنیم . به سلامتی بینایی شما
و برای کار عالی خودم .
مچنتی که عادت به مشـ ـروب نداشت فوری سرش داغ
و زبانش باز شد .
و او با عجله انگار که می ترسید حرفش را قطع کنند شروع به تعریف از گرفتاری خودش کرد . از سرگرد وراجی که اسمش اسلاوکاست
و از ناتاشا
و صحنه ای که دم در آپارتمان ناشناس به وجود آمده بود
و از پسرش که دیگر فرزند او نیست
و از اینکه چگونه یک باره وری تشک زندان دزبان بیدار شد.
بعد هم گفت :
- آخر آنیوتا همه این چیزها را شنید ولی وانمود هم نکرد که متوجه چیزی شده . از من هم چیزی نپرسید
و غیبش زد بدون اینکه به من فرصت توضیح دادن بدهد .
میزبان بدون اینکه حرفی بزند به سخنان میهمان گوش می داد
و فنجان را به لبش نزدیک می کرد
و قهوه را مزه مزه می کرد . فقط زمانی که مچنتی همه چیز را گفت
و عقده ی دلش را خالی کرد ، پروفسور فنجان قهوه را کنار گذاشت .
- همه چیز روشن شد سروان . تشخیص من اینه . موقعیت دشواریه . خوب ، خود شما چی ، آنیوتا را خیلی دوست دارید ؟ می توانید جواب ندهید . خیلی وقته که این موضوع را می دانم .
پروفسور برخاست
و در اتاق کارش به راه افتاد . یکی از کفشهایش مثل سابق جیر
و جیر صدا می کرد
و این صدا معلوم نبود چرا در این حالت به نظر مچنتی غم انگیز می آمد .
بالاخره پروفسور گفت :
- ادمهایی مثل شما را دلداری نمی دهنند سروان ، شما از آن کسانی نیستید که می گویند وقتی کفش من تنگه به من چه که دنیا بزرگه ... نه ، شما از آن آدمها نیستید ...پس شروع کنید به گشتن . ادم که سوزن نیست ، گم
و مفقود نمی شود . دنبالش بگردید . در کتاب مقدس گفته شده " بزنید
و باز می شود " . بزنید
و خودتان را گم نکنید .
- گفتنش آسانه ، ویتالی آرکادی یویچ ، آخر شما خانواده دارید ، بچه دارید .
- فقط یک فرزند ، پسرم . حالا در کازان کلینیسین معروفیه . من
و این کلینیسین از ابتدای جنگ همدیگر را ندیده ایم .
و اما خانواده . من فقط برای آن به خانه می روم که دوش بگیرم
و لباس عوض کنم . متوجه هستید ؟
- معذزت می خوام ، نه چندان .
ای سروان ، شیطان فریبم داد که یک دختربچه به زنی بگیرم .
و حالا بفرمایید توی پناهگاه خودم قایم شده ام .
او دوباره فنجان های قهوه خوری را پر کرد ، آهی کشید ، سرش را تکان داد
و گفت :
- اصلا نمی دانم چرا امروز با شما وارد وراجی شدم . شاید همه اش به علت این است که شما ، سروان ، بهترین موفقیت حکیم باشی پیر به اسم پرئوبراژنسکی هستید .
بعد چشمهای آبی اش برقی زد
و پروفسور با صدای بلند خندید
و گفت :
- من امروز حتی تلگرامی برای پلاتن به لووف مخابره کردم
و گزارش دادم که سروان رومئو بینا شده
و می توانید این موضوع را به آن پروفسور اطلاع دهید . بله ، این طوره ...
پروفسور فنجان را کنار گذاشت ، پا شد
و تکرار کرد :
- بله ، سروان ، این طوره ... خیلی خوب ، بروید . ممکنست پرستار کالریا به این فکر بیافتد که غنیمتش چه شده ... یا اینکه هنوز غنیمتش نشده اید ؟ جدا دارید دفاع می کنید ؟
و موقعی که مچنتی از در می گذشت بانگ زد :
- بزنید
و باز می شود .
مچنتی موقعی به اتاق برگشت که همه خواب بودند .
⤵️⤵️https://telegram.me/joinchat/Bd9KPzwMhpyv2Q7wn-dYBg