#قسمت_بيست_و_سوم#رمان_چه_كسي_باور_مي_كند#روح_انگيز_شريفيان@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂لیانا گفت: مانند پدرم
و مادر تو؟
ـ دقیقاً، پدر
و مادر من از نواز
لیانا گفت: حالا چرا این قدر با ازدواج مخالفی، مگر کسی خواسته با تو ازدواج کند؟
گفتم: لیانا راست می گوید، مگر کسی خیال ازدواج با تو را دارد؟
خندید
و گفت: منظور من لیانا نیست. منظورم تویی که این قدر مغرورانه از عشق
و ازدواج حرف می زنی
و آدم را عصبانی می کنی.
گفتم: مثل این که نمی توانی باور کنی که کسی در نسل ما در ازدواجش خوشبخت باشد.
ـ چرا، اما فقط اگر به اندازه تو خوشگل باشد.
از گفته اش چنان جا خوردم که تا چند لحظه نمی دانستیم چه عکس العملی داشته باشم.
هیچ وقت هیچ کس به من نگفته بود که خوشگلم،حتی تو..
تنها چیزی که از بچگی شنیدم خوشگل بودن ناهید بود
و بعد هم که دختر خاله پری به دنیا آمد؛ شد دومین دختر خوشگل. در خانواده ما یک تقسیم بندی کلی وجود داشت که مو لای درزش نمی رفت. زن خوشگل خانواده خانم خانم بود
و خاله پری که شبیه او شده بود
و دخترهایی که شبیه به او بودند. بچه که بودم گاهی از خود می پرسیدم چرا کسی از من چیزی نمی گوید؟ دلم می خواست از مادرم می پرسیدم درباره من چه فکر می کند؟ منهم به نظرش خوشگل هستم؟ به ناهید می گفتند خانم خوشگله . به من می گفتند، سیاه سوخته نمکی.
با ناباوری به چک ناه می کنم، قند توی دلم آب می شود. او همچنان که به من خیره شده اضافه می کند: همه دخترهای ایرانی به خوشگلی تو هستند؟
نفس بلندی می کشم : نه، من یک استثنا هستم.
لیانا که ماتش برده ، با دلخوری او ا نگاه نی کند می گوید: مگر نمی بینی او ازدواج کرده تازه دخترهای چکوسلواکی چی، آنها خوشگل نیستند؟
اخم کردم
و گفتم: بس کن تو را به خدا . من نه از این شوخی ها خوشم می آید
و نه توی خط این چیزها هستم.
چک خندید
و دستش را دور شانه های لیانا انداخت
و در که گونه او را می بوسید به من نگاه کرد، نگاهی که آدم می تواند یک عمر در رویای آن غرق شود.
لیانا در حالی که خودش را توی بغل او فشار می داد به من گفت: ولش کن، عقلش را از دست داده است.
چند وقت پیش چمدانی را که لباس عروسی ام در آن بود، باز کردم. لباس سفیدی که سی سال پیش به تن کرده بودم، لباس پر از گردو غبار بود، اگر به آن انگشت می کشسدم پاره می شد.
جهان روزنامه را ورق می زندبه دستهایش که دو طرف روزنامه را ورق می زند به دستهایش که دوطرف روزنامه را گرفته نگاه می کنم. حلقه اش را به انگشت دارد. دستهایم را به هم فشار می دهم
و با انگشتم حلقه ام را لمس می کنم. حلقه هایمان شبیه هم هستند
و تاریخ ازدواجمان توی آن نوشته شده است به مبدا سی سال پیش.
از آن روز، هر بار به دنبال فاخته می روم نزدیکی خانه شان قلبم چنان به تپش می افتد که صدایش را می شنوم. از سر پیچ کوچه آنها فقط به یک چیز فکر می کنم
و به خودم هزار بار نفرین می فرستم. اما باز فکر
و نگاهم به دنبال کسی می گردد ک کت
و شلواری کرم نگ ب تن دارد، عینک آفتابی زد
و دو خان فاخت، کنار من ایستاد است. نمی دانم تا چه وقت در تهران خواهد بود، فقط می دانم نرفته است. حاضرم همه عمرم را بدهم
و او بار دیگر آن جا ایستاده باشد.
همین که توی کوچه شان می پیچم حس می کنم پست سرم است. قدمهایم را تند می کنم پاهایم بهم می پیچد، انگار راه یافتن از یادم می رود. با قلبی که می خواهد از سینه ام در آید، به خانه فاخته می رسم
و زنگ درشان را فشار می دهم. با احتیاط دور
و برم را نگاه می کنم کسی نیست. ب خودم می گویم یگر او را نخواهم دید. حتماً رفته است. فاخته گفته بود عجله دارد برگردد.
حسرت دیدار او، حسرتی که به نوعی نیاز تبدیل شده است، رهایم نمی کند. شش روز در هفته
و هر روز دو بار سر راه خانه گرفتار این هیجان می شوم. در مدرسه به دنیای پر شر
و شور جوانی
و درس باز می گردم. اما از مدرسه که پا بیرون می گذارم
و به خیابان
و کوچه
و کوچه
و خانه آنها نزدیک می شوم، دروباره قلبم شدت می گیرد. از جمعه ها
و روزهای تعطیل بیزارم. تعطیلات عید هم یعنی دو هفته بی هیچ امیدی زندگی کردن. کم کم سر عقل می آیم. امتحانات نزدیک است
و دیگر نباید به چیزی جز آن فکر کنم. تا این که یک روز نزدیک خانه فاخته می بینمش که از آن طرف خیابان می آید. قدمهایم را تند می کنم
و توی کوچه می پیچم
و وانمود می کنم او را ندیده ام. آن قدر تند می روم که نزدیک است زمین بخور. حال خود را نمی فهمم. به من می رسد
و سلام می دهد.
سرم را برگردانم. می خواهم بگویم سلام، اما صدایی نامفهوم از گلویم در می آید. از خودم، از بی عرضگی ام بیزار می شوم. قدمهایش را با من هماهنگ می کند
و می گوید: از هم دیرتان شده؟
این بار بهتر متوجه می شوم که حرف زدنش با دیگران فرق دارد.
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂ادامه دارد