#فریاد_عشق#خدیجه_پنجیاز «بلخ» تا «قونیه»، دیار به دیار، عاشق شوریده ات شده اند.
جان ها از حزن آواز نِی جانت هنوز در تب و تاب اند و بر مدار حیرانی ات، قرن ها می چرخند.
نجوای عاشقانه ات را، ذرّات ملکوت خوب می فهمند.
حرف هایت، طعم گفتگوی فرشته ها را می دهد.
کلماتت از جنس زمینی ها نیست. از «بلخ» تا «قونیه» رها می وزی و جذبه شعله ور و شورانگیزت را می پراکنی.
بی خودی ات را می پاشی بر گستره خاک ها و ذرّات کائنات در خلسه بی خویشی ات به سماع در می آیند. از سبوی جانت، شراب می ریزی در دهان عقول و نشئه می شود ذائقه حیرانی شان از عظمت کلماتت.
تو بیرون از محدوده زمان و مکان، در سماعی عاشقانه، جان ها را میهمان می کنی. لب باز کن، ای نیستان در آتش رها شده.
بگذار در شرار ناله هایت، آتش بگیرد سراپای هر مرد و هر زن. ای جهان گوشه نشین!
برخیز و غزل هایت را از بلندترین قلّه شیفتگی و حیرت
فریاد کن. برخیز و از شاخه های اشراقی «مثنوی»ات، سیب های دانایی بچین؛ برای آدم های در خود فراموش شده روزگار.
#شمس ها در منشور وجود تو تماشایی اند.
باز کن دیوان شمست را تا نغمه های ازلی ات درد اشتیاق را در سینه ها بیدار کند.
بگذار در درون هر مرد و هر زن، یک نیستان نینوا برپا شود، از آتش شوریدگی تو.
صدای تو، صدای اصالت است؛ صدای رسیدن، صدای تو سنگریزه های بیابان ها را نیز به جنبش فرا می خواند،
#مولانا!
بیاویز فانوس های روشن کلامت را در تاریکی عمیق این شب های زمینی و بساز با شعله های کلماتت نردبانی از نور تا افلاک که جان های شیفته و بی تاب، فرصتی بیابند برای رهایی از خاک. تا ماهیان دور از آب، برسند به دریا.
تا نفس های تشنه، زودتر سیراب شوند از حیات.
تا آدم برسد به اصل خودش.
«هرکسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش»
از «بلخ» تا «قونیه» و هنوز تو یله در ذرّات هوا، نسیم وار می گذری از گستره خرد و بوی معرفت می پراکنی.
و می گیری دست گل، درخت، باد و واژه ها را و به وحدت می رسانی.
و هنوز واژه واژه از هر بیت «مثنوی»ات،
فریاد عشق سر می دهی
@Sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂