🍂#چند_سطر_کتاب #داستان_ایرانی قبر رضا بدون سنگ چون شکم زنی پا به ماه برآمده بود و رویش حوله ی سفیدی کشیده بودند. دل قبر انگار می خواست دهان باز کند و دوباره رضا را به دنیا بیاورد. گورستان خلوت و خاموش بود و از دور دست ها
صدای مویه ی زنی میآمد و گوشم تیر میکشید... و تیغه ی سرخی از غروب آفتاب سینهی ابرها را تکه تکه برش میزد.
بچه ها و قاری های بزرگسال چون ارواح سرگردانی لابه لای قبرها می چرخیدند، خیرات جمع میکردند و آب میفروختند و موقع بیکاری دور سطل آتشی که روشن کرده بودند با ژاکتهای خیلی تنگ یا خیلی گشاد میایستادند و کلوچه، مسقطی و نان و حلوا و میوه ی خیراتی میخوردند و گرم میشدند. با هم شوخی میکردند و از خنده ریسه میرفتند.
خاک رضا هنوز مرطوب بود...
حولهاش را پس زدم و روی رطوبت خاک با نوک سوئیچ چند خط افقی و عمودی کشیدم که شد یک پنجره ی بسته. برایش فاتحه خواندم و چند بار با کلیدم زدم روی پنجره ی مشبک بسته. یک مورچه سواری بزرگ از سوراخی بیرون می آید. نه از آن هایی که دانه ی گندم یا خرده های نان و شیرینی می خورند. انگار که گوشت خوار است و اگر آدم را بگزد مثل عقرب زهر به جان آدم میریزد.
@sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂 #گلوگاه #طیبه_گوهریناشر:
#صدای_معاصر