➿- پل: پس تو قصد داری با خوزه ازدواج كنی؟!
+ هالی: اون خيلی ثروتمنده ..!
- پل: ازت خواستگاری كرده؟
+ هالی: مستقيما كه نه!
- پل: يعنی اون چهار كلمه رو بهت نگفته؟
+ هالی: چی؟
- پل (ملتمسانه): با من ازدواج میكنی..؟
+ هالی: خوزه اينو نگفته...
- پل: الان اينو من دارم ازت میپرسم!
با من ازدواج ميكنی؟
من دوستت دارم!
+ هالی: خب كه چی؟!
- پل: خب يعنی همه چی!
من تو رو دوست دارم!
تو متعلق به منی..!
+ هالی: "نه، آدما آزادن! كسی متعلق به كسی نيست!"
- پل: اين طور نيست!
آدما به دنيا ميان تا يه روز جفت شون رو پيدا كنن! متعلق به هم بشن!
+ هالی: اجازه نمیدم كسی منو تو قفس بذاره!
-پل: "من نمیخوام تو رو تو يه قفس بذارم! میخوام دوستت داشته باشم!
میخوام دوستم داشته باشی..!"
+ هالی (با تاكيد): اجازه نمیدم كسی منو تو يه قفس "طلایی" بذاره!
- پل (عصبانی) : میدونی ايراد تو چيه؟
تو بر خلاف اون چيزی كه وانمود میكنی يه ترسویی..!
حاضر نيستی قبول كنی كه آدما بايد عاشق هم بشن..!
بايد متعلق به هم باشن! چون اين تنها شانسييه كه برای تجربه خوشبختی واقعی دارن!
تو میترسی كه با يه نفر ديگه تو قفس باشی! اما همين حالا هم تو قفسی! اين قفس واسه تو به بزرگی دنياس! میدونی چرا؟ "چون هر جا كه بری هر چقدر هم كه دور بشی نمیتونی از قفس ترست آزاد بشی!"
پل حلقهای را كه برای او گرفته پيش پايش میاندازد و
در زير بارش باران دور میشود...
@SazoChakameoKetab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂 #صبحانه_در_تیفانی#ترومن_كاپوتی(نويسندهی آمريكايی)