🍂#چند_سطر_کتاب#داستان_خارجی خواب «زیبارو» سنگین بود...
وضع هواپیما که تثبیت شد، ناچار بودم در برابر این وسوسه که به بهانه ای تکانش بدهم مقاومت کنم، زیرا آنچه در این ساعت آخر پرواز میخواستم این بود که بیدار ببینمش، حتی اگر عصبانی میشد، تا بلکه بتوانم آزادی ام را باز یابم و شاید هم جوانیام را. اما نتوانستم. خودم را سخت ملامت کردم که «تف بر این شانس. چرا من در برج ثور به دنیا نیامدم؟»
درست در لحظه ای که چراغها را به نشانه فرود هواپیما روشن کردند، خودش بیدار شد. چنان زیبا و پرطراوت که گویی در باغی از گل خوابیده بود و درست در همان زمان بود که فهمیدم آدمهایی که در هواپیما کنار هم می نشینند، مثل زن و شوهرهای پبر، وقتی از خواب بیدار میشوند به هم صبح بخیر نمیگویند. او هم چیزی نگفت. ماسک را از صورتش برداشت، چشم های براقش را از هم گشود، پشتی صندلی را راست کرد، پتو را کناری زد، سرش را طوری تکان داد که موهایش پایین افتاد و خود به خود شکل گرفت، جعبه آرایش را روی زانوهایش گذاشت و صورتش را عجولانه و سردستی بزک کرد و این درست همانقدر وقت گرفت که نگاهش به من بیفتد، تااینکه در هواپیما را باز کردند. آنگاه کت پوست گربه ای اش را پوشید و در حال رد شدن از جلوی من، تقریبا لگدمالم کرد و با لحنی رسمی به زبان خالص اسپانیایی آمریکای لاتین عذرخواهی کرد، بی آنکه حتی خداحافظی کند یا دست کم برای همه آن کارهایی که کرده بودم تا
شب خوشی با هم داشته باشیم، از من تشکر کند. رفت و در روزی که آغاز می شد، در جنگل آمازون نیویورک ناپدید شد...
@sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#شب_مینا #گابریل_گارسیا_مارکزبرگردان:
#صفدر_تقی_زادهناشر:
#نگاه