#حکایت استدلال حکمران برای مشکلات مملکت!
نقل از گلستان سعدیروزگاری یکی از ملوک خوارزمشاهی خطبا و وعاظ مملکت را احضار نمود.
از باب گله و شکایت ایشان را گفت: آن اجرت و مستمری و وظیفه که شما را میدهم حرامتان باد! که کار خویش انجام نمی دهید.
حاضران انگشت به دهان که؛
چه کردهایم؟ و خدارا زین معما پرده بردار !
گفت: عیون و جواسیس و خفیه نویسان خبر آوردهاند که رعایا اغلب در آشکار و نهان و در پیدا و پنهان عیب بر پادشاهی و مملکت داری ما می نهند و علیه ما سخن گویند و این روز به روز در تزاید است.
اخطب خطبای خوارزم گفت:
پادشاها به جان خدمت داریم، اما خود رهنمود ده که فی المثل چگونه به بیوه زنی که شویش کشته شده و پنج عایله بر دست او مانده پاسخ گوییم، تا نفرین ملک و مملکت نکند؟
پادشاه گفت: واضح است نفرین او را حواله به دشمن کنید که شویش را کشته و او را بی سرپرست گذاشته.
واعظی دیگر گفت: پاسخ پیرمردی که از صبح تا شامگاهان به کار مشغول است و اجرتش کفاف خود و چند سرعایله را نمی دهد چه گوییم؟
گفت: توضیح دهید که دشمن اسعار و نرخها گران کرده و نمی گذارد صناعت و قناعت در این مملکت رواج یابد.
دیگری گفت: شباب، بیکار و بیعار اند و به قمار و کعب بازی اندرند و چون معترض و متعرض ایشان شویم گویند: کاری نیست تا بدان مشغول شویم.
گفت: بگویید این نیز حاصل عداوت اعداست؛
چه ارکان دولت همه همت بر این نهاده اند و دشمنان این ملک نمی گذارند کار ایجاد بشود و ملک سامان یابد.
خطیبی دیگر گفت: نظامیه ها از کیفیت افتاده دریغ از خروج یک طبیب حاذق و منجم برجسته یا فقیه و متکلم فرهیخته بلکه مکتب خانه ها هم رو به زوال است و حدیث طلب العلم فریضه رو به فراموشی.
پادشاه گفت: این همه دانم اما چه کنم که دشمن عمده طبیبان و منجمان و دانشمندان این مرز و بوم، جذب کرده و از اینجا کوچانده است.
دیگری گفت: سرزمین ها در معرض خشکی اند آب ها هدر می روند و به سوی کشتزار هدایت نمی شوند.
ملک گفت: این دیگر از مکر و مکاید دشمن است که نگذاشت چنین شود وگرنه ما را بدین مهم، پروا بود.
واعظی از میانه مجلس گفت: تاجران شاکی اند که رهزنان امان ما بریده اند و تاراج می کنند و لشکریان نیز تا رشوتی نستانند از اموال ما حراست نکنند.
پادشاه گفت: این را هم استثنائاً!! به دشمن نسبت دهید!
که در ارکان لشکر نفوذ کرده ناراضی می تراشد.
جوحی که خود را در زی عالمان در آورده بود و در آخر مجلس نشسته بود گفت: پادشاه ها! رخصت هست و به جان در امانم سخنی بگویم؟
پادشاه گفت: آنچه در دل و در سر داری بگو ای غریبه.
مگر جز شرح صدر از ما شنیده ای یا دیده ای؟!
جوحی گفت: جسارتا دشمنی که در تار و پود این مملکت به این حد رسوخ و نفوذ کرده باشد، دیگر دشمن نیست همان است که حکم کند و دست بالای همه دستهاست و همان است که بر این ملک فرمانرواست!!
چندان که مهمانی که در سال ۳۶۵ روز در منزل تو جای گرفت و ارکان منزل به مشیت او چرخید دیگر میهمان نیست او خود میزبان است.
آنکه چنین حکم براند به ملک
شاه بخوان و تو مخوان دشمنشیا به توان و خرد آباد کن
یا به دگر کس تو همی بفکنش@Sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂