«ما راه میرفتیم و زندگی نشستن بود، ما میدویدیم و زندگی راه رفتن بود.»
«همیشه " آخرین بار" برایم مهم بوده، دوست دارم آخرین بار را بهخاطر بسپرم. اگر بدانم بار آخری است که در این کوچه راه میروم، حتماً آرامتر خواهم رفت، به تکتک درختها و گربههای کوچه سلام خواهم کرد، خداحافظی را دوست ندارم، جزئیات همه چیز را به خاطر خواهم سپرد. اگر بدانم که این آخرین کتابی است که میخوانم، با احترام بیشتری ورقش خواهم زد و با هر ورق یک نفس عمیق خواهم کشید تا بوی خوش کاغذ به هدر نرود. هر صفحه را چندبار خواهم خواند تا دیرتر تمام شود و حتما در آخرین صفحه، جملهای به یادگار خواهم نوشت برای آنی که بعد از من بر حسب اتفاق کتاب را بخواند و در انتهایش از دیدنم متعجب شود. اگر میدانستم این آخرین باری است که برای شما مینویسم، سعی میکردم بهتر از همیشه بنویسم تا شاید همین یکبار به قلبتان نفوذ کنم و در یادتان بمانم. اگر میدانستم این آخرین طرحی است که میکشم، تمام ذخیره هاشورهای قلبم را خرج همان یک طرح میکردم. اگر میدانستم که این آخرین باری است که به تو نگاه خواهم کرد، مهربانتر نگاهت میکردم، محکمتر در آغوشت میگرفتم...
مشکل در این است که تقریبا هیچوقت نمیتوانیم آخرین بار را تشخیص بدهیم... یادم نیست آخرین باری را که به چشمهای پدرم نگاه کردم کی بود؛ یا چه وقت برای آخرین بار در آغوشش گرفتم. یادم نیست آخرین باری را که با برادرهایم پشت یک میز نشستم، غذا خوردم، حرف زدم. یادم نیست آخرین باری را که در کوچههای محله کودکیام قدم زدم یا آخرین باری که گونه معلم مدرسهام را بوسیدم. یادم نمیآید کدام یک از طرحهایی که کشیدهام، آخرین طرحی بود که از من در روزنامهای چاپ شد. آیا برفی که دو سال پیش در کوچهمان نشست آخرین برفی بود که فرصت دیدنش نصیبم شد؟ اگر چنین باشد، خیلی افسوس میخورم که چرا به صدای فشره شدنش زیر قدمهایم با شعور بیشتری گوش نکردم. گاهی این خوشباوری که همیشه فرصت دیگری هم هست، نمیگذارد کارمان را درست انجام بدهیم یا احساسمان را به موقع بروز بدهیم، سهلانگار میشویم...»
#توکا_نیستانیوبلاگ شخصی
🌿🍂«نا امید
امید دارم
روزی مردگان چشم بگشایند،
خاک از پس پلک برانند،
و راست در روح من بنگرند-
آنها زبانِ رنج و سکوت را میدانند.
باید رازی را با آنها فاش گویم
از آن پیشتر که به خاک و پوک بپیوندم:
تنها در نبودِ آنها بود که
معنای با هم بودن را دریافتم،
تنها پس از رفتنِ آنها.
ما زندگان، نه زمانی که در کنار یکدیگریم
تنها آنگاه که یکدیگر را از دست میدهیم،
تنها آنگاه است که از جان و دل با یکدیگریم.
و این تردید جانکاه با من است که:
آیا مردگان این را میدانند، آنجا؟»
@sazochakameoketab#بلاگا_دیمیتروا:
شاعر ملی
#بلغارستان،
گزیده و ترجمه
#فریده_حسنزاده،
#نشر_علم🌿🍂{اندکی بعد پدرم در گذشت. درست در دل ظهر، زمانی که در آن سر روستا صندوقی را تحویل میداد به زمین افتاد؛ در کنار جاده قلبش از کار بازمانده بود.
سه ماه تمام بیاختیار زار میزدم. مسلّماً بر فردِ از دست رفته، بر پدری که دلش از چوبی که میتراشید نرمتر بود اشک میریختم، ولی به خصوص گریهام از آن رو بود که به او نگفته بودم دوستش دارم.
روزی که اشکهایم را پاک میکردم، آدمی دیگر شده بودم. نمیتوانستم با کسی مواجه شوم و به او نگویم که دوستش دارم. نخستین کسی که این اعلام به او صورت گرفت دوستم موشه بود که کبود شد:
چرا چنین چیزهای احمقانهای میگویی؟
حرف احمقانهای نمیزنم. به تو میگویم دوستت دارم.
آه عیسی، حماقت نکن.
«ابله، خرف، احمق»، هر شب با انبانی از اهانتهای تازه به خانه باز میگشتم.
مادرم کوشید برایم توضیح دهد که قانونی نانوشته وجود دارد که انسان را به خاموشی در باب احساسهایش ناگزیر میکند.
کدام قانون؟
آزرم.
ولی … مادر، برای این که به دیگران بگوییم دوستشان داریم وقتی باقی نیست که بخواهیم تلف کنیم. ممکن است همه بمیرند، مگر چنین نیست؟
زمانی که چنین میگفتم، مادرم خاموش، اشک میریخت. دست نوازش به موهایم میکشید تا به فکرهایم آرامش ببخشد.
عیسای کوچک من، نباید بیش از حد مهر ورزید. در غیر این صورت رنج بسیار خواهی برد.
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#انجیلهای_من#اریک_امانوئل_اشمیت