🍂#چند_سطر_کتاب #رمان «هر روز بعد از تعطیلی کلاس دانشکده سینما برای خوردن ناهار و یادداشتهای روی
دیوار به
کافه پیرمرد می رفتم روبروی دیواری که یادگارها نوشته شده بود می نشستم برای این که توجه کسی به نوشتن من جلب نشود کتاب های عکاسی مادر را ورق می زدم و گاهی روی عکسها تمرکز می کردم آرام آرام آرام بدون عجله و دستپاچگی یادگارهای روی
دیوار را کنار عکسها می نوشتم طوری یادداشت می کردم که بجز خودم کسی از آن نوشتهها سر در نمی آورد.
کافه ظهرها به هنگام ناهار آنقدر شلوغ بود که کسی به من توجهی نداشت حتا گارسون ها. گارسون ها به سرعت سفارشات مشتریان را روی میزها می گذاشتند و مدام به آشپزخانه می رفتند.
هیچکس فکر نمی کرد من از روی
دیوار یادداشت برمی دارم حتا پیرمرد صاحب
کافه که او هم سرگرم مشتریان بود. من همیشه در جستجوی رازی بودم. از کودکی این جستجو با من بود. این جستجو یک طرفش من بودم و طرف دیگرش انهدام و سوگ آدمی. من شیفته این
دیوار شده بودم. من شرح زندگی آدمهای گمنام را ورق میزدم. هر روز به دیدار این
دیوار می رفتم که برای دیگران اهمیتی نداشت. یک
دیوار بود پر از خط های غریب که صاحبان آن خط ها آنها را با عجله نوشته بودند. خودم را دلداری می دادم که سرانجام در این جهان کامیاب و نیازمند چیزی شده بودم که خارج از من بود، روزهای اول خیال می کردم نوشتن خط های
دیوار افسانه است اما من زمان را عقیم کرده بودم. این
دیوار در کمال سادگی و طراوت مرا دلداری می داد. من ماهیت زمان و آفرینش را پیدا کرده بودم. به عمق آن مسافر بودم. روزی که یادداشت برداشتن من از
دیوار کافه به پایان رسید گفتم: «آن دو ماه در جستجوی زمان و فضا و خواب و بیداری و غذا نبودم.» به خیابان آمدم. در خیابانهای پاریس میدویدم. میخواستم خوشبختیام را با دیگران تقسیم کنم اما همه با عجله به سر کار میرفتند.»
@sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#بر_دیوار_کافه#احمدرضا_احمدی#ناشر_ثالث