🍂#چند_سطر_کتاب #داستان_خارجی«پسرم، نمیفهمم. بیشتر بگو.»
«عشق، پدر... همه چیز اطراف من... عشق»
ناگهان
تماس قطع شد...
تمام
تماس ها کوتاه بود و جک یک ساعت پشت میزش ماند، شاید تلفن دوباره زنگ می زد. سرانجام به طرف خانه راند، موجی
از سرخوشی حس می کرد، همراه با خستگی. می دانست باید به دورین هم بگوید_ شاید به دیگران هم. اما چطور به نظر می رسید؟ رئیس پلیس شهری کوچک، به مردم بگویدبا آن دنیا حرف می زند؟ به علاوه، آدم ها اغلب نیم نگاهی به
بهشت را برای ترس
از دست ندادنش محکم می چسبند، مثل پروانه ای در کاسه ی دست کودکی. تا آن موقع جک فکر می کرد خودش تنها کسی است که تلفن داشته.....
@sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#اولین_تماس_تلفنی_از_بهشت #میچ_آلبومبرگردان
#شیرین_معتمدیانتشارات:
#مروارید