رفیق شهیدم

#سحر
Канал
Логотип телеграм канала رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313Продвигать
573
подписчика
12,7 тыс.
фото
11,3 тыс.
видео
1,69 тыс.
ссылок
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمیشود🥀 رَفیقِ‌شهیدم‌یه‌دورهمیه‌خودمونیه خوش‌اومدی‌رفیق🤝🫀🥀 تاسیس²¹/⁰²/¹³⁹⁸ کپی‌آزاد‌✌صلوات‌هدیه‌کردی‌چه‌بهتر📿✌️ کانال‌ایتامون‌ 👇 https://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4 خادمین 👇 @Someone_is_alive @Mortezarezaey57
#سحر_شانزدهم🌱

پانزده فرصت العفو گذشت از سفر ماهانه
یا حسن دست به دامان توام در سحر شانزدهم

#لاادرے
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کمی‌باخدا🤍
#سحر_هفتم🌙

🤍راستی... خدا .

🤍من مانده ام!!
🤍تو بنده دیگری، جز من نداری، که حتی یک نگاه هم، رهايم نمی کنی؟
🤍و مــــن...
🤍چنان فراموشت می کنم، که گویی ....😞

🤍مرا ببخـــش؛ دلبرِ همه چیـــز تمامِ من
سجاده ام، بوی عطر گرفته است...

عطر "مغفــرت" تـــو را!!! 

🌙هفتمین سحر را به نام "مغفــرتت"  می گشایم...

🤍و نام تـــو را، چنان جرعه جرعه، سر می کشم،
🤍 که نور 🌙چشمانت، تمام لجن های قلبم را، به چشم برهم زدنی، تار و مار کند.

🤍قنـــوت من ...و نـامِ نـامی تو؛

🌙یا غفــارُ.....یا غفــارُ...... یا غفــار..........
#سحر_پنجم

همیشه پنج برایم عزیز و محترم است

خداکند که از این #پنج_تن جدا نشوم

#بیقرار_شهادت
#سحر_آخر


خدا کند که دوباره ببینمت رمضان
حلـال کن که ز ما بد رسیده محضرتان


در این ساعات آخر دعاے ما این است
خدا بہ خاطر این ماه، ماه ما برسان...

#لاادرے
#دلنوشته_رمضان

❄️ #سحر_آخر ... ❄️

تمام شد......دلبر رعناقد من.....
تمام شد..... سفره کرامتی، که شاه و گدا را در کنار هم، مهمان کرده بودی...
همان سفره ای که کنارش ... گداترها...برايت عزيزتر بوده اند.....


❄️تمام شد....
همه ثانیه های خیسی... که تو را يكجا به آغوش من، هدیه می کردند....

❄️تمام شد.....
تمام جرعه های آبی... که لحظه های افطار، هستی حسین را بر لبانمان زنده می کردند...
همه زمزمه های...اللهم لک صمنا ... بهمراه یک قطره اشک....و السلام علیک یا اباعبدالله....

❄️وااای دلبرم...
قلبم... از لرزيدن.. دست برنمي دارد...
بهانه هایش... غم انگیزتر شده...
اشک هایش...داغ تر شده...
چه کنم، اگر رمضان دگر....را نبینم..
دستانم... هنوز خالی اند.....
و قلبم...هنوز بیمار...

❄️من هنوز.... به اجابت نرسیده ام...
من هنوز...یوسفم را ندیده ام...
من هنوز...یک نماز عید را...به امامت او، اقامه نکرده ام....

❄️تمام شد.... دلبرم...
و چشمان ما همچنان، براه مانده است...
چشم براه روزی که... با نوای حیدری آخرین دردانه مادر، بخوانیم.... ؛؛
اللهم اهل الکبریا و العظمه...
و اهل الجود و الجبروت...
و اهل العفو و الرحمه....


یا اهل التقوی....
آخرین سحر....و اولین و آخرین دعا...؛
ما را به یک اشاره ظهورش... اجابت کن..


#اللهم_عجل_لولیک_الفرج

اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
بحق الحجه


#جامانده


عبد گنهکار
سید پیمان موسوی طباطبایی
#دلنوشته_رمضان

#سحر_نهم .....

ساعت ها خواب نمی مانند...
این منم، که عمريست، در خواب_زیستن را، تجربه میکنم...

❄️ساعت ها، خواب نمی مانند...
هر سحر، دور چشمان تو می گردند...
و در جذبه مهربانی ات، چونان ذره ای فنا شده ، گم می شوند...

خواب مانده، منم که هر رمضان، بوسه بارانم می کنی... و باز...چونان آهوی رمیده ای، از آغوشت، می گریزم....

❄️نهمین سحر است...که آرام، پلکهایم را باز میکنی...
و خودت اولین لبخندی میشوی، که چشمان تارم، می بیند و به شوق می آید....

❄️راستی...
من مانده ام!!!
تو بنده دیگری، جز من نداری، که حتی یک نگاه هم، رهايم نمی کنی؟؟
و... من....
چنان فراموشت می کنم، که گویی هزار دلبر عاشق پیشه، جز تو، احاطه ام، کرده است....

مرا ببخش... دلبر همه چیییز تمام...
سجاده ام...بوی عطر گرفته است...
عطر "مغفرت" تو را....
نهمین سحر را به نام "مغفرتت"... می گشایم...
و نام تو را... چنان جرعه جرعه، سر می کشم...که نور چشمانت، تمام لجن های قلبم را، به چشم برهم زدنی.. تار و مار کند...
قنوت من...و نام نامی تو.....؛
یا غفار.....یا غفار... یا غفار.....



#جامانده

سید پیمان موسوی طباطبائی
#دلنوشته_رمضان

#سحر_هشتم....

دلبر که تو باشی... جرات بیراهه رفتن، چقدر آسان است...
آنقدر مهربان و دلواپس به انتظار برگشتنم می نشینی.. که گویی جز من، بنده دیگری نداری...

مهربانیت... چنان مرا فراگرفته است، که دیگر... از زنگار بی انتهای دلم، نمی ترسم...
تو...همان "جابر العظم الکثیری"... که تمام شکستگی های روح مرا، به ناز یک اشاره‌ات... جبران می کنی...

❄️مهمانی ات.... سر و روی سپید، می خواهد..
و...من...سیه چرده ترین، مهمان، خوان ضیافت توام...
اما....؛
با همه سیه دلی ام... پشتم چنان به آغوش مهربان تو گررررم است که... از خودم، نمی هراسم...
یقین دارم...که یک نگاه تو...عالمی را زیر و رو می کند...
چه رسد به روح کوچک و فقیر من!!

❄️هشتمین بزم مستانه مان هم رسید... دلبرم؛
و من چنان، از برق چشمانت، به رقص آمده ام... که برای ادراک دوباره لذتش... هزار تشنگی دیگر را، به جان می خرم....

💓حجله گاه عاشقی ام را گسترده ام...؛
سجاده ام... منتظر قدوم توست....
قنوت می گیرم... در هشتمین ملاقات شاه و گدا....
به امید جرعه ای دیگر، پیمانه ام را، بالا آورده ام.....
کمی ع ش ق... برایم می ریزی...خداااا ؟


یا غیاث المضطرین




#جامانده


سید پیمان موسوی طباطبائی
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️
💚 #سلام_آقای_من💚
💝 #سلام_پدر_مهربانم💝

می رود قصه ی ما
سوی #سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد
#آرااام آرااام

می نویسم که
شب تار #سحر می گردد

یک نفر مانده ازین قوم
که #برمیگردد

🌹تعجیل در ظهور و سلامتی مولا عج پنج #صلوات🌹

@Refighe_Shahidam313
🤔چه کســـی #فکر می‌کند در این دنیـــــا #بدشانس استـــــ....!!!

👥برای همـــــه کسانی که فکــــر می‌کنند زندگـــــیشان #تار و #تیره استـــــ...

✍🏼نظــــرتان درباره کسی که #پدرش می‌میرد در حالیــــکه او هنوز در #شکم_مادرش استــــ...

✍🏼 #مادرش می‌مــــیرد و او #فقط 6 سال ســــن دارد...

✍🏼در خانه #پدربــــزرگش زندگی می‌کند و وقــــتی 8 ساله استـــ پدربزرگش هم می‌مــــیرد...

✍🏼سپـــس درخانه #عمویــــش زندگی می‌کند و #ازدواج می‌کند و #عاشــق همســرش استــــ...

✍🏼در همان سالهای آغازین #همــــسر عزیز و #عمویــــش هم از این دنیا می‌روند...

✍🏼2 تا ازپســــرهایش که سن‌شان کمــــتر از 2 سال است هم می‌میرند...
✍🏼و هــــمه #دخترانش می‌میرند باستــــثناء #فاطمه که بعد از 6 ماه به او #ملحــــق می‌شود...

✍🏼 #عمــــویش #حمزه را هم به #شــــهادت می‌رســــانند...

✍🏼او را از #طائفــــ بیرون می‌کنند و پسربچــــه ها با #سنگ به دنبالش می‌روند و او را می‌زنــــند و #خون قامتــــ مبارکش نعلینش را پر می‌کند ولی او آنــــها را #می‌بخشــــد

✍🏼در #غــــزوه اُحد #دندانــــش می‌شکند و #خــــون از صورتش #سرازیر می‌شــــود

✍🏼هنــــگامی که در #سجــــده است برروی ســــرش دل و روده #شتر خالی می‌کنند ولی او آنها را #می‌بخــــشد...

✍🏼 #خــــار و #خاشــــاک و #نجاستــــ و #پلــــیدی بر سر راهش قرار می‌دهند ولی آنها را می‌بخــــشد...

✍🏼به او َم دادنــــد و او را #سحر کــــردند و از #شهــــرش بیرون انداختــــند ولی آنها را #می‌بخــــشد...

✍🏼بعد از همه اینــــها شب را برای #قیــــام و #عبــــادت بر می‌خــــیزد تا جایی که پاهایش #متــــورم می‌شــــود....

چــــرا ای #رســــول_خــــدا.....❗️

☝️🏼آیا بنــــده #شکرگذاری نباشم؟
☝️🏼آیا بنــــده #شکرگذاری نباشم؟

❤️ #ولکم_فی_رسول_الله_اسوة_حسنة

☺️ #صلــــوات بفرستــــ برکسی که #مشتاق دیــــدار ماست و ما را ندیــــده استــــ...

☺️ #صلــــوات بفرستــــ برکسی که روز قیامــــت می گوید: #امت_من! #امت_من!

❤️#صــــلی‌الله‌علــــیه‌_و_ســــلم

📲به آنهــــایی بفرســــت که فکر می‌کنند زنــــدگی شان تار و تیره شده استــــ، و در این دنیــــا بدشــــانسند...،

@Refighe_Shahidam313
🍃🍃
◾️ #سحر_بیست_و_دوم

اولین روزی که
فرزندان حیـــدر(ع)

بی علـــــی(ع)
جای اطعام سحر

در گوشــــه ای
غم می خورنـــد

صلی الله علیــک
یا امیرالمومنین(ع)

◾️اللهم العن قتله امیر المومنین
#دلنوشته_رمضان


#سحر_هجدهم



🗓 سال عجیبی را شروع کردیم؛


🦠 ویروسی به نام کرونا تمام غرور و ادعای بشر را به تمسخر گرفت و به ما فهماند چقدر بی پناه و محتاج یک منجی وعده داده شده‌ی خدا هستیم.
بی پناهی وجودمان را در بر گرفته بود و انتظارِ پایانِ تمام این مشکلات، بیشتر از هر چیز در زندگی‌مان به چشم می‌خورد.

🔆 هر روز دعای «الهی عظم البلا» خواندیم و از عمق وجود ظهور امام غایبمان را از خدا طلب کردیم.

🌃 نیمه شعبان انگار که مهمان عزیزی در راه داریم، خانه‌ی دلمان را آب و جارو کردیم. از حرم ها و حسینیه ها و مساجد دور ماندیم و درد دلتنگی به غم‌هایمان اضافه شد. پای تلویزیون ضریح و گنبد و صحن های خالی از زائر را دیدیم و مناجات کردیم. چه کسی فکرش را می‌کرد که روزی پشت درهای بسته بمانیم.

🔸 اما پشت این درهای بسته بود که کمی حال امام غریبمان پشت پرده غیبت و پشت درهای بسته قلبمان را فهمیدیم. این روزها به همه چیز حتی تغییر شکل زندگی هایمان عادت کرده ایم.
اما ای کاش به نا امید شدن و جهان بی منجی عادت نکنیم. ای کاش مثل همان روزهای پر التهاب، با اضطرار دعای فرج بخوانیم.

🌙 باید در این ماه عزیز، حالا که بر سر سفره خدا مهمانیم، تنها ظهور آرامش دل هایمان را از او بخواهیم.

🌐 این ویروس هم که نباشد، باز هم فردایی پر از غم و ترس، جنگ و بی عدالتی و فریادهای در گلو مانده ی مظلومان در انتظار ماست. اصلا دنیای بی امام زمان یعنی همین.

💢 شاید شب قدر امسال، سالی که تا این حد ما را مضطر کرد، همان شبی باشد که خدا دیدن ظهور مهدی فاطمه (عج) را در تقدیر ما بنویسد. اگر بخواهیم و اگر او را با اضطرار و نیاز بخوانیم.


#بیقرار_شهادت
سید علیرضا موسوی طباطبائی
هر کس که به او چیزی داده اند،
در ساعات #سحر داده اند...

کسی که در دل شب برای مناجات با
محبوب ازلی و خواندن نماز
بلند می شود، زائر خداوند است...

#خدایا_ما_دوباره_آمدیم
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_شانزدهم

💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.

دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم.

💠 زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید.

چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه #حضرت_زهرا (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت.

💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند.

صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت #آب بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو #روضه شد و ناله زن‌عمو را به #یاحسین بلند کرد.

💠 در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم.

نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.

💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود.

عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج #انفجار دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند.

💠 در این دو هفته #محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند.

بعد از یک روز #روزه‌داری آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم.

💠 همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.

زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای #افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند.

💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت #داعشی‌ها بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با #خون گلویش روزه را افطار کند!

از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با #عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد.

💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت.

حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم.

💠 در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم #انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما!

عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه #قرآن را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار #صاحب‌الزمان (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات #سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک #رمضان کردیم.

💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود.

چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت.

💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور #جنگ داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.

آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ #مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ #شهادت عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت #اسارت...


#ادامه_دارد
@Refighe_Shahidam313

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#دلنوشته_رمضان

#سحر_نهم .....

ساعت ها خواب نمی مانند...
این منم، که عمريست، در خواب_زیستن را، تجربه میکنم...

❄️ساعت ها، خواب نمی مانند...
هر سحر، دور چشمان تو می گردند...
و در جذبه مهربانی ات، چونان ذره ای فنا شده ، گم می شوند...

خواب مانده، منم که هر رمضان، بوسه بارانم می کنی... و باز...چونان آهوی رمیده ای، از آغوشت، می گریزم....

❄️نهمین سحر است...که آرام، پلکهایم را باز میکنی...
و خودت اولین لبخندی میشوی، که چشمان تارم، می بیند و به شوق می آید....

❄️راستی...
من مانده ام!!!
تو بنده دیگری، جز من نداری، که حتی یک نگاه هم، رهايم نمی کنی؟؟
و... من....
چنان فراموشت می کنم، که گویی هزار دلبر عاشق پیشه، جز تو، احاطه ام، کرده است....

مرا ببخش... دلبر همه چیییز تمام...
سجاده ام...بوی عطر گرفته است...
عطر "مغفرت" تو را....
نهمین سحر را به نام "مغفرتت"... می گشایم...
و نام تو را... چنان جرعه جرعه، سر می کشم...که نور چشمانت، تمام لجن های قلبم را، به چشم برهم زدنی.. تار و مار کند...
قنوت من...و نام نامی تو.....؛
یا غفار.....یا غفار... یا غفار.....



#جامانده

سید پیمان موسوی طباطبائی

@Refighe_Shahidam313
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_چهاردهم

💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم.

گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر #مدافعان شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت.

💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!»

پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت.

💠 عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید.

در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط #عشق حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست #داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای #اذان صبح در گوش جانم نشست.

💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا می‌گشت و با اینکه خانه ما از مقام #امام_حسن (علیه‌السلام) فاصله زیادی داشت، می‌شنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش می‌شود.

هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی‌رسید و حالا حس می‌کردم همه شهر #مقام حضرت شده و به‌خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می‌شنیدم.

💠 در تاریکی هنگام #سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه می‌درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می‌کردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه‌ای در گوشم شکست.

با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می‌داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس می‌زدم.

💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می‌کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.

عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.

💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می‌کردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی می‌توانست حرارت اینهمه #وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.

صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال می‌زد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت.

💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می‌خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.

صدایم هنوز از ترس می‌تپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که #آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!»

💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.»

دل حیدر در سینه من می‌تپید و به روشنی احساسم را می‌فهمید و من هم می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غم‌هایم را پشت یک #عاشقانه پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!»

💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!»

اشکی که تا زیر چانه‌ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه‌ای که هنوز از ترس می‌لرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟»

💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم #جهاد اومده مردم دارن ثبت نام می‌کنن، نمی‌دونم عملیات کِی شروع میشه.»

و من می‌ترسیدم تا آغاز عملیات #کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت...


#ادامه_دارد
@Refighe_Shahidam313

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#دلنوشته_رمضان

#سحر_هشتم....

دلبر که تو باشی... جرات بیراهه رفتن، چقدر آسان است...
آنقدر مهربان و دلواپس، به انتظار برگشتنم می نشینی..که گویی جز من، بنده دیگری نداری...

مهربانیت... چنان مرا فراگرفته است، که دیگر... از زنگار بی انتهای دلم، نمی ترسم...
تو...همان "جابر العظم الکثیری"... که تمام شکستگی های روح مرا، به ناز یک اشاره ات...جبران می کنی...

❄️مهمانی ات.... سر و روی سپید، می خواهد..
و...من...سیه چرده ترین، مهمان، خوان ضیافت توام...
اما....؛
با همه سیه دلی ام... پشتم چنان به آغوش مهربان تو گررررم است که... از خودم، نمی هراسم...
یقین دارم...که یک نگاه تو...عالمی را زیر و رو می کند...
چه رسد به روح کوچک و فقیر من!!

❄️هشتمین بزم مستانه مان هم رسید...دلبرم
و من چنان، از برق چشمانت، به رقص آمده ام...که برای ادراک دوباره لذتش... هزار تشنگی دیگر را، به جان می خرم....

💓حجله گاه عاشقی ام را گسترده ام...؛
سجاده ام...منتظر قدوم توست....
قنوت می گیرم... در هشتمین ملاقات شاه و گدا....
به امید جرعه ای دیگر...
پیمانه ام را، بالا آورده ام.....
کمی ع ش ق... برایم می ریزی...خداااا ؟


یا غیاث المضطرین


#جامانده


سید پیمان موسوی طباطبائی
امشب براى دور اول عاشقانه هاي تسبيح به بند كشيده ى دلم
نيت دارم
بگويم ؛

"يا رفيق من لا رفيق له"

و غرق در گرماي آغوش پر مهر و پناهت شوم ؛
اي رفيق كسي كه رفيق ندارد...

#سحر_اول
#ماه_عشق_بندگي
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔺جنون شهرت!

🔹اولین مصاحبه با سحر تبر بعداز دستگیری
#سحر_تبر
#شهرت

┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
روز
دوشنبه تون 👌ـعالی¥

امروز از 💞ـعشق¥
بگوییم
تاتمام راهها
به دوست داشتن¥
ختم شوند...

از😃ـامید¥ بگوئیم
تا💫ـنور¥امید در❤️ـدلها¥ باشد...

لحظه هاتون
پراز☺️ـمهربونی¥...

و🌹ـدعای¥ خیر
بدرقه راهتون...

🌅صبح¥ روز دوشنبه تون
بخیر وشادی

#صبح
#صبح_بخیر
#صبحانه
#سحر
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_هدیه_نثار_شهدا_آزاد
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
Forwarded from رفیق شهیدم (زهرا بانو سرباز)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Ещё