فلسفه و ادبیات

#ایمان_گنجی
Канал
Логотип телеграм канала فلسفه و ادبیات
@Philosophers2Продвигать
8,85 тыс.
подписчиков
839
фото
88
видео
885
ссылок
برترین مطالب ادبی و فلسفی @Hichism0 برای تبلیغات به این آیدی پیام دهید کانال های پیشنهادی @Philosophy3 فلسفه @Ingmar_Bergman_7 اینگمار برگمان @bookcity5 شهر کتاب @audio_books4 کتاب صوتی @Philosophicalthinking فلسفه خوانی @TvOnline7 فیلم و سریال
به چه طریقي یک اخلاقیّات واجدِ مسئله‌یِ ذات و ارزش‌هاست؟ آن‌چه در یک اخلاقیّات به پرسش گرفته می‌شود ذاتِ ماست. ذاتِ ما چیست؟ مسئله‌یِ ذاتِ ما در یک اخلاقیّات همواره تحقّق‌بخشی به ذات است. یعنی: الف- ذات در وضعیّتي‌ست که ضرورتاً تحقّق نیافته‌ است، و نیز ب- ما یقیناً واجدِ یک ذات هستیم. روشن نیست که ذاتي برایِ انسان در کار باشد. امّا برایِ اخلاقیّات کاملاً ضروری‌ست تا به نامِ یک ذات با ما سخن بگوید و به ما حکم دهد. اگر به نامِ یک ذات احکامي برایمان صادر شد، بدین خاطر است که این ذات به وسیله‌یِ خودش محقّق نشده‌ است. گفته خواهد شد که این ذات به صورتِ بالقوّه در انسان وجود دارد. از نظرگاهِ یک اخلاقیّات، ذاتِ انسان ــ ذاتي که به‌طورِ بالقوّه در او وجود دارد ــ چیست؟ این ذات شناخته شده است: ذاتِ انسان این است که یک حیوانِ ناطق یا معقول باشد. ارسطو: انسان حیوانِ ناطق یا معقول است. ذات آن چیزي‌ست که چیز هست، حیوانِ معقول ذاتِ انسان است. حتّی اگر انسان در ذات‌اش یک حیوانِ معقول باشد، هرگز از رفتارکردن به شیوه‌اي نامعقول دست نمی‌کشد. این امر چگونه اتّفاق می‌افتد؟ بدین‌خاطر که ذاتِ انسان، به‌ماهو، ضرورتاً تحقّق‌نیافته است. چرا؟ چون انسان عقلِ ناب نیست، و در نتیجه تصادف‌هایي وجود دارند، و انسان نمی‌تواند از منحرف‌شدن دست بکشد. کلِّ فهمِ کلاسیک از انسان دربرگیرنده‌یِ دعوتِ انسان به تطابق‌داشتن با ذاتِ خویش است، زیرا این ذات شبیهِ یک بالقوّه‌گی‌ست، که ضرورتاً محقّق نشده است. از این رو اخلاقیّات فرآیندِ تحقّقِ ذاتِ انسانی‌ست. چطور این ذات، که صرفاً بالقوّه است، می‌تواند تحقّق یابد؟ با اخلاقیّات. گفتنِ این‌که ذات با اخلاقیّات محقّق می‌شود معادل است با گفتنِ این‌که ذات باید به مثابهِ یک غایت در نظر گرفته شود. ذاتِ انسان باید به واسطه‌یِ انسانِ موجود به مثابهِ یک غایت در نظر گرفته شود. از این رو، وظیفه‌یِ اخلاقیّات رفتارکردن به شیوه‌اي معقول، یعنی، به انجام‌ رساندنِ ذات است. اکنون ذات، که به مثابهِ یک غایت در نظر گرفته شده، همان ارزش است. توجّه کنیم که پنداره‌یِ مبتنی بر اخلاقیّاتِ جهان از ذات ساخته شده است. ذات صرفاً بالقوّه است، و ضرورتاً باید آن را محقّق کرد. بالقوّه‌گیِ ذات تا جایی محقّق می‌شود که ذات به منزله‌یِ یک غایت در نظر گرفته شود، و ارزش‌ها تضمین‌کننده‌یِ تحقّقِ ذات باشند. این همان اثرِ کلّی‌اي است که اخلاقیّات می‌خوانم. در یک جهانِ «اخلاقی» دیگر هیچ‌یک از این بحث‌ها در کار نیست. این بحث‌هایِ راجع به اخلاقیّات، در بابِ یک «اخلاق»، چه خواهند گفت؟ هیچ‌چیزي نمی‌یابیم. اخلاق چشم‌اندازِ دیگري‌ست. اسپینوزا غالبِ اوقات درباره‌یِ ذات حرف می‌زند، اما ذات به زعمِ او ابداً ذاتِ انسان نیست. ذات همواره یک تعیّنِ تَکین است. ذاتِ فلان انسان یا بهمان انسان وجود دارد، امّا ذاتِ انسان وجود ندارد. اسپینوزا می‌گوید که ذات‌هایِ عام یا ذات‌هایِ انتزاعیِ گونه، ذاتِ انسان، ایده‌هایِ مغشوش‌اند. هیچ‌ ایده‌یِ عامي در «اخلاق» وجود ندارد. بلکه شما وجود دارید، این انسان، آن انسان؛ تَکینِگی‌ها وجود دارند. واژه‌یِ ذات احتمالاً به کلّی معنا را تغییر می‌دهد. وقتی اسپینوزا درباره‌یِ ذات سخن می‌گوید، علاقه‌اش نه به ذات، بل به وجود و به آن‌چه وجود دارد معطوف است.

👤 #ژیل_دلوز
📚 #یک_زندگی / بخش 1
🔃 برگردان #پیمان_غلامی و #ایمان_گنجی

l👇 عضو شوید 👇l
@Philosophers2
▪️آن‌چه کم دارم کلماتي‌ست متناظر با هر دقیقه‌ی طرزِ فکرم.

«امّا این طبیعی‌ست، همه گهگاه کلمه کم می‌آورند، بیش از حد به خودت سخت می‌گیری. هیچ‌کس وقتی به تو گوش می‌دهد چنین حسّي ندارد، تو به خوبی می‌توانی با زبانِ فرانسه خودت را بیان کنی. تو بیش از حد به کلمه‌ها اهمّیّت می‌دهی.»

شما از باهوش گرفته تا کودنِ‌تان، از فهیم گرفته تا کُند‌ذهن‌ِتان، همگی الاغ‌اید. یعنی همگی سگ‌اید. یعنی در خیابان‌ها پارس می‌کنید. یعنی مصمّم‌اید که نفهمید. خودم را می‌شناسم و این برایم کافی است، و باید کافی باشد، خودم را می‌شناسم چون خودم را تماشا می‌کنم. آنتونن آرتو را تماشا می‌کنم.

«تو خودت را می‌شناسی. اما ما تو را می‌بینیم. ما خیلی خوب می‌بینیم که داری چه‌کار می‌کنی.»

«بله، امّا شما نمی‌توانید اندیشه‌ام را ببینید.»

در‌ هر مرحله از مکانیسمِ تفکّرم شکاف‌ها و وقفه‌هایي وجود دارد ــ بفهمید چه می‌گویم، منظورم وقفه در زمان نیست، منظورم در نوعِ خاصي از مکان است (می‌دانم چه می‌گویم)؛ و منظورم نه یک سِری اندیشه، نه رشته‌اي کامل از اندیشه‌ها، بلکه اندیشه‌اي «یکّه» است، تنها یکی، و یک اندیشه‌یِ «درونی»؛ منظورم یکی از آن اندیشه‌هایِ پاسکالی، یکی از آن اندیشه‌هایِ فیلسوف نیست، منظورم یک تعلّقِ خاطرِ مُعَوّج است، حالتِ خاصي از تصلُّبِ بافت‌ها. بفهمید!

👤 #آنتونن_آرتو
▪️#قطعات_بعید
🔃 ترجمه‌ی #پیمان_غلامی و #ایمان_گنجی

l👇 عضو شوید 👇l
@Philosophers2
▪️چه کسی جز من می‌داند که آریادنه چیست؟

امروز مردِ برجسته‌ای را دیدم، باوقاری را با جانِ توبه‌کار. وَهْ که روان‌ام چه مایه به زشتی‌اش خندید!
در چشمان‌اش هنوز خوارشمری هست و در دهان‌اش تهوع نهان است.
رفتار-اش می‌باید رفتارِ گاوِ نر را مانَد و شادکامی‌اش بویِ زمین دهد، نه بویِ خوارشمردنِ زمین.
ایستادن با ماهیچه‌هایِ رها و اراده‌یِ بی لگام شما همگان را دشوارترین کار است، شما برجستگان را!
آنگاه روان‌ات از آرزوهای خدایی به لرزه خواهد افتاد؛ آنگاه خودستایی‌ات نیز خود نیایشی خواهد بود.
زیرا این است رازِ روان: آنگاه که قهرمان او را ترک گوید، اَبَرقهرمان در رؤیا به او نزدیک می‌شود.

👤 #فردریش_نیچه
📚 #چنین_گفت_زرتشت
▪️درباره‌یِ برجستگان

«آریادنه» که توسطِ «تِزئوس» ترک شده بود، توسطِ همان کسی که به هر روی خودش وی را درونِ هزارتو راهنمایی کرده بود، این بار به واسطه‌یِ «دیونیزوس» موفق می‌شود، و هزارتویی دیگر کشف کند.

ــ مشخصه‌هایِ انسانِ برجسته با صفت‌هایِ انسانِ والاتر به طورِ کلی مطابقت دارد: روحِ خطیر او، سنگینی‌اش، اشتیاق‌اش برایِ به دوش کشیدنِ بارها، انزجارش از زمین، عجزش از خندیدن و بازی کردن، و دست یازیدن برایِ انتقام جویی.

ـــ نظریه‌یِ نیچه در بابِ انسانِ والاتر نوعی نقادی است که ژرف‌ترین و خطرناک‌ترین رازورزیِ اومانیسم را آشکار می‌کند. انسانِ والاتر مدعیِ رساندنِ انسانیت به کمال و بهبود بخشیدن به همه‌یِ خصایصِ بشر، غلبه کردن بر بیگانگی و قرار دادنِ بشر در جایگاهِ خدا و بدل کردنِ بشر به نوعی قدرتِ «آری‌گویی» است. ــ اما در حقيقت، انسان، حتی انسانِ والاتر، معنایِ آری‌گویی را نمی‌داند. او صرفاً کاریکاتورِ آری،گویی و تقلیدی مضحک است. به باور او آری‌گویی یعنی تحمل کردن، تقبل کردن، تاب آوردنِ کاری شاق، و بر دوش کشیدنِ بار. او ایجابیت را بر حسبِ باری که می‌کشد، می‌فهمد، و آری‌گویی را با تقلایِ عضلاتِ منقبض‌اش اشتباه می‌گیرد. حیواناتِ انسانِ والاتر به جایِ گاوِ وحشی، خر و شتر هستند. تزئوس، انسانِ برجسته یا والاتر، بر گاوِ نر چیره می‌شود، اما به مراتب فرومایه‌تر است.
تزئوس درنمی‌یابد که گاوِ نر مالکِ تنها برتریِ حقیقی است: «جانوری سبکبار و شگرف در قلب هزارتو. جانوری که یراق را برمی اندازد».

ـــ انسان والاتر توهمِ آری‌گویی است. او دانش را اقتدارِ خویش می‌داند: او مدعیِ کندوکاوِ «هزارتو» یا جنگلِ معرفت است. اما معرفت صرفاً لباسی مبدل برایِ اخلاقیات است؛ طنابِ درونِ هزارتو طنابی اخلاقیاتی است.

ـــ انسان برجسته دیگر حتی به خدا هم برای یراق بستن بر انسان نیازی ندارد، او خود یراقش را بر سر می‌گذارد.

ــ تا زمانی که آریادنه عاشقِ تزئوس است، در این پیشه‌یِ انکارِ زندگی سهیم است. «آریادنه آنیماست»، جان است، اما جانی «واکنشی» یا «نیرویِ کینه‌توزی».

ـــ آریادنه، که تزئوس ترکش گفته بود، نزدیک شدنِ دیونیزوس را حس می‌کند. دیونیزوس، گاو نر، آری‌گوییِ ناب و بس‌گانه، آری‌گوییِ حقیقی و اراده‌یِ آری‌گویی است؛ او هیچ چیز را بر دوش نمی‌کشد، خودش را به تمامی از شرِّ بار خلاص می‌کند. او قادر به انجامِ کاری است که انسانِ والاتر نمی‌داند. «خندیدن»، «بازی کردن»، و «رقصیدن» و به زبانِ دیگر، آری‌گفتن. او همان سبکبار‌ترین است که خویشتن را نه در انسان، خصوصاً نه در انسانِ والاتر و قهرمانِ برجسته، «بلکه تنها در فراانسان، در فراقهرمان باز می‌جوید».

ــ فراانسان یا فراقهرمان، یعنی نقطه‌یِ مقابلِ انسانِ والاتر، یعنی محصولِ پیوندِ «دیونیزوس» و «آریادنه» است. پسرِ آریادنه و گاوِ نر.

دیونیزوس آواز می خواند:

خردمند باش، آریادنه !...
گوش هایِ کوچکی داری، همچون گوش هایِ من:
کلامی زیرکانه از آن بیاویز!
اگر بخواهیم به یکدیگر عشق بورزیم، آیا نباید نخست از هم متنفر باشیم؟
من هزارتوی توام.

👤 #ژیل_دلوز
📚 #یک_زندگی
🔃 برگردان #پیمان_غلامی و #ایمان_گنجی

l👇 عضو شوید 👇l
@Philosophers2
سرتاسرِ نوشتار آشغال است.

خوک‌اند آنانی‌که از ناکجا سربرآوردند و می‌کوشند هرآن‌چه را در اذهان‌ِشان می‌گذرد به کلمه بدل کنند.

خوک‌دانی‌ست سرتاسرِ صحنه‌یِ ادبیات، خاصه امروز.

همه‌یِ آنانی ‌که در اذهان‌ِشان، در طرفِ معینی از کله‌هاشان، و درنواحیِ مشخصی از مغزهاشان نقاطِ ارجاعی دارند، همه‌یِ آنانی که اربابانِ زبانِ‌شان‌اند، همه‌یِ آنانی که کلمات برایِ‌شان معنا دارند، همه‌یِ آنانی که سطوحِ بالاتری از جان و جریان‌هایِ اندیشه برای‌ِشان وجود دارد، همه‌یِ آنانی‌ که روحِ زمانه را نمایندگی می‌کنند، و آنانی که این جریان‌هایِ اندیشه را نام‌گذاری کرده‌اند، دارم به صنعتِ باریک‌بینانه‌یِ آن‌ها و به آن غژغژِ مکانیکی می‌اندیشم که اذهان‌ِشان از همه‌سو منتشر می‌کند.
ــ همه خوک هستند.

آنان که کلماتی معین و حالاتی معین از هستی برای‌ِشان معنا دارند، همان‌ها که بسیار دقیق‌اند، آنان‌که احساسات برای‌ِشان طبقه‌بندی می‌شوند و آنانی که درباره‌یِ نکته‌ا‌ی از طبقه‌بندی‌های مضحکِ‌شان وراجی می‌کنند، آنانی‌که به «الفاظ» هنوز باور دارند، آنانی‌که ایدئولوژی‌هایِ عالی‌رتبه‌یِ زمانه‌شان را به بحث می‌گذارند، همان‌ها که زنان چنین هوشمندانه در موردِشان بحث می‌کنند، و خودِ آن زنانی که بسیار خوب سخن می‌گویند و جریان‌هایِ زمانه را به بحث می‌نشینند، آنانی‌که هنوز به جهت‌گیریِ ذهن باور دارند، آنانی که مسیرها را پی می‌گیرند، آنانی که اسم می‌گذارند، آنانی که کتاب پیشنهاد می‌دهند.

ــ این‌ها بدترین خوک‌ها هستند.

تو کاملاً غیرِلازمی ای جوان!

نه! دارم به آن منتقدهایِ پشمالو فکر می‌کنم.

و قبلاً به شما گفته‌ام : نه اثر، نه زبان، نه کلمه، نه ذهن، هیچ چیز.

هیچ مگر یک «عصب‌سنج»ِ عالی.
نوعی توقف‌گاهِ درک‌نشدنی در ذهن درست در میانه‌یِ همه‌چیز.

و انتظار نداشته باشید تا این همه‌چیز را بنامم، تا به شما بگویم به چند بخش تقسیم می‌شود؛ انتظار نداشته باشید تا وزنِ آن‌ را به شما بگویم...

آه، این حالاتی که هرگز نامیده نمی‌شوند، این مواضعِ والایِ جان، این استنشاق‌هایِ ذهن، آه، این قصورهایِ کوچک که خوراکِ ساعاتِ من‌اند، آه این جمعیتِ مملؤ از واقعیات ــ همیشه کلماتی یکسان به‌کار می‌برم و واقعاً به نظر نمی‌رسد که چندان در تفکرم پیش رفته باشم، اما در واقع بیش از شما پیش می‌روم ای الاغ‌هایِ پشمالو، ای خوک‌هایِ لایق، اربابانِ کلمه‌یِ کاذب، دلالانِ پرتره‌ها، نویسندگانِ سریالی، ای خوانندگانِ بی‌ذوق، ای گله‌پروران، حشره‌شناس‌ها، ای آفتِ کلامِ من.

👤 #آنتونن_آرتو
📚#قطعات_بعید
🔃ترجمه‌یِ #پیمان_غلامی و #ایمان_گنجی

l👇 عضو شوید 👇l
@Philosophers2
■ شما در جنگلی انبوه در حالِ قدم زدن هستید و می‌ترسید. امّا در نهایت موفّق می‌شوید و جنگل نیز به تدریج تُنُک‌تر می‌شود، خوشحال هستید. به نقطه‌ای می‌رسید و می‌گویید: «آخِیش، این‌جا حاشیّه‌یِ جنگل است.» حاشیّه یا لبه‌یِ جنگل یک حد است. آیا این یعنی جنگل به واسطه‌یِ خطِّ کناره‌نمای‌اش تعریف می‌شود؟ این خطِّ کناره‌نما حدِّ چه چیزی است؟ آیا حدِّ فرمِ جنگل است؟ برعکس، حدِّ کنشِ جنگل است، یعنی جنگلی با آن قدرت، اکنون به حدِّ قدرتِ خویش می‌رسد، و دیگر نمی‌تواند همه‌یِ‌ قلمرو را بپوشاند، و تُنُک می‌شود. این واقعیّت که نمی‌توانیم حتّی لحظه‌یِ دقیقی را مشخص کنیم که دیگر جنگلی پس از آن وجود نداشته باشد، نشان می‌دهد که با یک خطِّ کناره‌نما طرف نیستیم. نوعی میل کردن، میل کردنِ حدّی، وقتی چیزی همواره به چیزی دیگر نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود وجود داشت، امّا این‌بار دیگر نمی‌توان حد را جدا کرد. با نوعی امتداد به سویِ حد سروکار داریم؛ حدّی پویا که در تقابل با حدِّ خطِّ کناره‌نماست. چیز، حدِّ دیگری به جز حدِّ قدرت یا کنشِ خویش ندارد. بنابراین چیز قدرت است و نه فرم. جنگل نه با یک فرم، بلکه با قدرت تعریف می‌شود: قدرتِ وادار ساختنِ درخت‌ها به ادامه یافتن تا آن‌جا که دیگر این امر امکان‌پذیر نیست. تنها پرسشی که باید از جنگل بپرسیم این است: قدرتت چیست؟ و این یعنی، تا کجا خواهی رفت؟

👤 #ژیل_دلوز
📚 #یک_زندگی / بخش #اسپینوزا
🔃 برگردان #پیمان_غلامی و #ایمان_گنجی

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3