✍️ مصطفی ملکیان، فیلسوفی جدی است، با توان ِ خندیدن و در صف نخست پاسخ به جامعهای دردمند. لبخند شیرین ِ کودکان را دارد و فرزانگی ریشهدار ِ کهنسالان را. به سختی سر سخن را باز میکند تا از هستی بگوید، از آنچه بودیم، یا شاید باید میبودیم. حضورش برجسته و دلگرم کننده و گویی برآمده از جهانی دیگر و بهتر و اخلاقیترست؛ و گاه با دغدغهای نومیدانه در هندسه ِ هستیشناسانه جامعه ما، وحشت آنکه نتوانیم از دام دو خط ِموازی عقلانیت و تعصب بیرون بیاییم؛ جز با خون ِ گرم و خشکیده هابیلها بر دستان قابیلها.
✍️ میگفت: هرگز، دست از کشیدن «دست» برندارید. آشوری مهربان، آغوشش بر روی همه شاگردان باز بود. عدالت پیشهای که کودکان را هم از سفره هنرش محروم نمیکرد. هانیبال از پرکارترین نقاشان تاریخ ایران، با خطوط و رنگهایی بیتکلّف و آزاد، اسلامی و مسیحی، سبک و مهربان. طبعی بلند و شوخ و حتی گستاخ. زبان ِ آرام ِ دوستانی که باور نمیکنی رفتهاند. دوستانی که با هر رنگ و خطی باز میگردند و شوخیهایشان را از سر میگیرند: همانها که هنر را نه یک افتخار، که یک زندگی میدانستند.
✍️او را با هیچکس نمیتوان مقایسه کرد: باستانی پاریزی را؛ با هیچکس، نه درسیما، نه در روایت تاریخ. گویی همواره پیرمردی فرزانه و دوستداشتنی بوده، همیشه با نشاطی بیپایان و توانی فرسایشناپذیر؛ با طنزی همیشه شیرین در کلام و حرکات، اما در اوج استادی. روایتش از تاریخ را آنگونه که خود میخواست، مینوشت و برای همین کارهایش ماندنی و خواندنی ماندند. دانای ِ کهنسال و شادمانی که از دل تاریخ بیرون آمد و به همانجا بازگشت.