ناصر فکوهی، انسانشناسی، اندیشمندان، نظریه و کنش، مجموعه مقالات و گفتگوها، نشر اندیشه احسان و نشر انسانشناسی، تهران1398، وزیری، 547 صفحه، باصدای نویسنده/ آغاز: 21 مرداد 1403در کانال تلگرامی کتابهای صوتی ناصر فکوهی (و بزودی در یوتیوب ناصر فکوهی)
بخش سی و هشتم: فصل اول / هانری لوفبور: فیلسوف شهر/ ادامه
فایل تصویری «شب پير بورديو» / اسفندماه 1386/ مجلۀ بخارا / گروه انسانشناسی هنر فرهنگستان هنر با همكاری انجمن جامعهشناسی ايران و انجمن دوستی ايران و فرانسه در مركز هنرپژوهی نقش جهان
عکسهای شهری / پاریس/ پنجرهها/ با اشتراک رایگان در کانال ناصر فکوهی در یوتیوب به تداوم کار ما کمک کنید. تمام نوشتهها و سخنرانی او به یوتیوب منتقل میشوند. میزان اشتراک در کانال یوتیوب و استفاده از برنامههای ما در این کانال اهمیت بسیار زیادی دارد. لطفا به این نکته دقت کنید و به همه دوستان خود یادآوری کنید که در کانال یوتیوب که شانس دوام بسیار بیشتری از کانالهایی همچون تلگرام دارد عضو شوند.
روایت یک کتاب/ اصفهان نصف جهان/ با اشتراک رایگان در کانال ناصر فکوهی در یوتیوب به تداوم کار ما کمک کنید. تمام نوشتهها و سخنرانی او به یوتیوب منتقل میشوند. میزان اشتراک در کانال یوتیوب و استفاده از برنامههای ما در این کانال اهمیت بسیار زیادی دارد. لطفا به این نکته دقت کنید و به همه دوستان خود یادآوری کنید که در کانال یوتیوب که شانس دوام بسیار بیشتری از کانالهایی همچون تلگرام دارد عضو شوند.
در این میان سهم انسان شناسی از یک سو و هنر از سوی دیگر نیز قابل اغماض نبود: از فاصله دو جنگ جهانی، استدلال های مردم نگارانه با نوعی تقلیل گرایی که امروز(به حق) به نظر ما کاملا غیر قابل دفاع می آید، معادله میان انسان بدوی، مجنون و کودک را مطرح می کردند. نمونه ای که بیش از هر کجا در کتاب «ذهنیت ابتدایی» لوسین لوی برول ( که با نام کاملا غیر قابل فبول «کارکردهای ذهنی در جوامع عقب مانده» اخیرا به فارسی ترجمه شده است) بروز کرده بود. و هر چند ، لوی برول خود بعدها این رویکرد خویش را یک خطا و عدم درک اروپایی از فرهنگ های دیگر ارزیابی کرده بود، اما مفاهیم «ابتدایی»، «وحشی» و همین مفهوم جدیدی تر «عقب ماندگی» چنان در نظام های شناخت اروپایی و سپس جهانی نفوذ کرد که بسیار «طبیعی» و «بدیهی» به نظر بیاید که انسان های «غیر متمدن» کاملا به «طبیعت» نزدیک و بسیار از «عقل» فاصله داشته باشند و از این رو بتوان معادله ای تنظیم کرد که در آن «ابتدا»ی بیولوژیک، را با دوران کودکی یکی گرفت، در حالی که «ابتدای» فرهنگی، شامل انسان های جوامع «غیر متمدن» بشود و در این میان، به علامتی مساوی رسید که بتوان آن را میان این دو قرار داد و یا ساختاری که در یکی(کودکی) با آموزش و پرورش به «پختگی» و «عقل» برسد و در دیگری با «استعمار» و «اروپایی» شدن.
فهرست هنرمندان بزرگی که در مرزهای «جنون» قرار داده شده و یا در طبقه بندی های متعارف عمومی و یا تخصصی به شکلی روشن درون آن قرار گرفته اند، فهرستی طولانی و درخشان است: از وان گوگ تا آنتون آرتو بر فهرستی جای دارند که ما را وا می دارد از خود بپرسیم آیا فرهنگ در بخشی بزرگی از تاریخ خود به نوعی خود ویرانی شباهت نداشته است؟ روندی که قطعی ترین و حاد ترین شکل خود را در نابودی فیزیکی خود به دست «خود» یافته است: نام ارنست همینگوی و ویرجینیا ولف در جمع بزرگی طیقه بندی شده است که گویی اوج نبوغ و قله های جنون را در پیوندی نزدیک به یکدیگر می کشاند. مطالعه ای که نخستین بار روژه باستید، انسان شناس فرانسه در دهه ۱۹۶۰ منتشر کرد یعنی « جامعه شناسی بیماری های روانی» این امر را با تاکید بر دانشجویان و بیماری های روانی خفیف و یا حاد آنها به نسبت رشته تحصیلی شان تایید می کرد. این بحث، همچنین سرچشمه مناقشه ای بی پایان در طول قرن بیستم میان روان شناسان و روان پزشکان نیز بود ، مناقشه ای که فروید، چه با شخصیت خود و چه با الگو و روش روانکاوانه ای که ارائه داد و سپس به وسیله لاکان پی گرفته شد، تنها مرهمی موقت بر آن گذاشت تا بار دیگر، در قالب مناقشه ای این بار سه گانه میان روان شناسی، روانکاوی و روان پزشکی، بدان دامن زند.
در این میان سهم انسان شناسی از یک سو و هنر از سوی دیگر نیز قابل اغماض نبود: از فاصله دو جنگ جهانی، استدلال های مردم نگارانه با نوعی تقلیل گرایی که امروز(به حق) به نظر ما کاملا غیر قابل دفاع می آید، معادله میان انسان بدوی، مجنون و کودک را مطرح می کردند. نمونه ای که بیش از هر کجا در کتاب «ذهنیت ابتدایی» لوسین لوی برول ( که با نام کاملا غیر قابل فبول «کارکردهای ذهنی در جوامع عقب مانده» اخیرا به فارسی ترجمه شده است) بروز کرده بود. و هر چند ، لوی برول خود بعدها این رویکرد خویش را یک خطا و عدم درک اروپایی از فرهنگ های دیگر ارزیابی کرده بود، اما مفاهیم «ابتدایی»، «وحشی» و همین مفهوم جدیدی تر «عقب ماندگی» چنان در نظام های شناخت اروپایی و سپس جهانی نفوذ کرد که بسیار «طبیعی» و «بدیهی» به نظر بیاید که انسان های «غیر متمدن» کاملا به «طبیعت» نزدیک و بسیار از «عقل» فاصله داشته باشند و از این رو بتوان معادله ای تنظیم کرد که در آن «ابتدا»ی بیولوژیک، را با دوران کودکی یکی گرفت، در حالی که «ابتدای» فرهنگی، شامل انسان های جوامع «غیر متمدن» بشود و در این میان، به علامتی مساوی رسید که بتوان آن را میان این دو قرار داد و یا ساختاری که در یکی(کودکی) با آموزش و پرورش به «پختگی» و «عقل» برسد و در دیگری با «استعمار» و «اروپایی» شدن.
فهرست هنرمندان بزرگی که در مرزهای «جنون» قرار داده شده و یا در طبقه بندی های متعارف عمومی و یا تخصصی به شکلی روشن درون آن قرار گرفته اند، فهرستی طولانی و درخشان است: از وان گوگ تا آنتون آرتو بر فهرستی جای دارند که ما را وا می دارد از خود بپرسیم آیا فرهنگ در بخشی بزرگی از تاریخ خود به نوعی خود ویرانی شباهت نداشته است؟ روندی که قطعی ترین و حاد ترین شکل خود را در نابودی فیزیکی خود به دست «خود» یافته است: نام ارنست همینگوی و ویرجینیا ولف در جمع بزرگی طیقه بندی شده است که گویی اوج نبوغ و قله های جنون را در پیوندی نزدیک به یکدیگر می کشاند. مطالعه ای که نخستین بار روژه باستید، انسان شناس فرانسه در دهه ۱۹۶۰ منتشر کرد یعنی « جامعه شناسی بیماری های روانی» این امر را با تاکید بر دانشجویان و بیماری های روانی خفیف و یا حاد آنها به نسبت رشته تحصیلی شان تایید می کرد. این بحث، همچنین سرچشمه مناقشه ای بی پایان در طول قرن بیستم میان روان شناسان و روان پزشکان نیز بود ، مناقشه ای که فروید، چه با شخصیت خود و چه با الگو و روش روانکاوانه ای که ارائه داد و سپس به وسیله لاکان پی گرفته شد، تنها مرهمی موقت بر آن گذاشت تا بار دیگر، در قالب مناقشه ای این بار سه گانه میان روان شناسی، روانکاوی و روان پزشکی، بدان دامن زند.
پلیدترین و سطحی گرایانه ترین ایدئولوژی های سیاسی در تاریخ انسان یعنی فاشیسم در حوزه زبان آلمانی ظاهر شد و پس از پایان یافتن آن با تخریب عمومی جهان در کمتر از ده سال در جنگ جهانی دوم، متفکران به تامل درباره این فرایند و حاصل دردناکش یعنی قتل و شکنجه میلیون ها انسان و بر جای گذاشتن ویرانه ای کامل از بزرگترین تمدن های انسانی پرداختند، همواره یک پرسش مطرح بود : چرا فاشیسم باید در آلمان ظاهر می شد؟ گروهی از فیلسوفان، جامعه شناسان، روان شناسان و تاریخ دانان تلاش کردند که رایطه سرزمینی را از ایجاد فاشیسم جدا کنند و آن را پدیده ای به شمار آورند که حاصل نگاه دوران روشنگری به جهان بوده و همین طور ریشه در یک نژاد پرستی ضد یهودی دراز مدت و دارای ریشه در مسیحیت، دارد که در یک زمینه سیاسی کاملا مشخص یعنی شکست آلمان در جنگ جهانی اول، بحران اقصادی بین دو جنگ و فشار کشورهای پیروز جنگ جهانی اول بر آلمان، از این کشور پهنه ای را ساخت که بتواند امکان گشوده شدن این عقده چرکین تاریخی را بدهد. در این مورد می توان بحث زیادی انجام داد و بی شک بخشی از پاسخ در همین استدلال ها نهفته است ، اما همواره می توان درباره آلمان دهه ۱۹۲۰ و موقعیت های دیگری در طول تاریخ این پرسش را نیز مطرح کرد که چرا سرمایه بالای فرهنگی در این پهنه های انسانی، از جمله بالا بودن سطح آکادمیک، نوآوری های علمی و ادبیات نسبتا گسترده فلسفی و اجتماعی، وجود نخبگان و روشنفکران و گردش اندیشه در این جوامع نتوانستند در برابر فرایند های عامه پسند و سطحی اندیشه همچون استدلال های کودکانه فاشیسم مقاومت کنند؟ اینکه روشنفکران هیچ چیز نگفتند و تسلیم شدند و یا دانشگاه واکنش نشان نداد، به باور ما بهانه هایی هستند که چندان با واقعیت تاریخی خوانایی ندارند و حتی اگر درست هم باشند نمی توانند توضیحی قانع کننده به مسئله بدهند، به ویژه آنکه پنجاه سال بعد از این وقایع باز هم با ظهور اشکال جدید فاشیسم و بی رحمی های نظامی در سطح جهان یا حتی در کشورهای توسعه یافته باز هم استدلال های اندیشمندانه و بحث های عمیق آنها نتوانست مانع از راه یابی احزاب جدید فاشیستی به پارلمان های اروپایی و احزاب و افراد نظامی گرا به پارلمان های آمریکا شود.
آنچه به گمان ما بیشتر می تواند مسئله را روشن کند دو فرایند اساسی است : نخست تضاد ذاتی میان اندیشه اجتماعی واقعی درباره جهان کنونی که بدون شک و به ناگزیر اندیشه ای پیچیده و پر ابهام است با اندیشه های سطحی نگرانه و قابل فهمی که می توان از مسائل اجتماعی عرضه کرد و طبعا زودتر پذیرفته می شوند مگر آنکه با انسان هایی با ذهنتی انتقادی سروکار داشته باشند و دیگر شکل توزیع سرمایه فرهنگی در جامعه و اینکه تا چه حد به صورت دموکراتیک انجام شده باشد و همه افراد جامعه از آن بهره برده باشند.
✅به یاد منوچهر عسکرینسب، از پیله تا زربفتهای جشن سده محمد تهامینژاد
✍اولین بار نام منوچهرعسکرینسب در عنوانبندی فیلمی دیده میشود که سال ۱۳۴۵ توسط استادش مصطفی فرزانه، در «جزیره خارک» ساخته شد. در همان سالها سه فیلم ساخت که اولینش «مجموعهای که جام بود» به نمایش در نیامد. آخرین خاطرهای که از او دارم این است که دنبال این فیلم میگشت و نمیدانم آن را در آرشیو صدا وسیما یافت یا نه؟ مضمون مرکزی فیلم، غارت فرهنگ بود. «مجموعهای که جام بود» به معنای مجموعهای...