#متنخوانی> مسیح من، مسیح تو
لیلِت! من سالهاست که دلم میخواهد آن حرفها را تمام کنم؛ ولی باز میترسم؛ درست همانطور که آنشب ترسیدم.
عزیز! مسیحِ تو در دسترس بود؛ باورکردنی، نزدیک، و میشد به او دست کشید و لمسش کرد؛ ولی مسیحِ من نبود! کسی اگر خار در چشمهایش باشد و استخوان در گلویش، لمسکردنش آسان نیست؛ هست؟
مسیحِ من، پیغمبری بود که با معجزه هم نمیشد باورش کرد. چیزی اگر میگفتم، تو فکر میکردی تخیل شاعرانۀ من است و او خیال نبود...
لیلت! من امشب برای اینکه باز تو را نزدیک حس کنم، تمام انجیل را ورق زدم و کلمهبهکلمه مسیحت را نفس کشیدم؛ بعد انجیل را بستم. خواستم بخوابم؛ نشد. بالشم آهسته خیس شد. مسیحِ سختگیر من، اینسو ایستاده بود و مسیحِ سهلگیرِ تو آنسو، و من لابهلای تصویر این دو مرد، میگریستم!
حواریان نشسته بودند. مسیحت آب آورد و پای همه را شست؛ با مهربانی و لطفی که تنها از پسر مریم برمیآمد. چه دوستداشتنی است لیلت این مرد! آدم دلش میخواهد بپرد و دستش را ببوسد...
و امشب، بین تصویر این دو مرد، چه سرگردانم!
مجسمه در دستهای مسیح تو بود؛ مجسمۀ کبوتری گِلی. در او دمید. کبوتر، جان گرفت و پرواز کرد و همه ایمان آوردند؛ درست همانطور که یک معجزه باید باشد. پرواز دادن یک مجسمه! آه، چهقدر آدم دلش میخواهد به این پیامبر ایمان بیاورد!
«همام» آمد؛ آدمِ گِلی؛ گفت: «حرف»! گفت: «تشنهام». مسیحِ من گفت: «برو خوب باش! خدا با خوبان است». همام گفت: «نه، بیش از این. من تشنهام. خوبان کیاند؛ چطورند؟»
مسیح من میتوانست بگوید: مؤمناند؛ نماز میخوانند؛ روزه، صدقه، خمس... مثل همۀ آنچه پیغمبران تاریخ گفتهاند؛ ولی نگفت. او که مثل همه نبود.
گفت: «دنیا آنها را میخواهد؛ اما آنان نمیخواهندش! اسیرشان میکند؛ اما جانشان را میدهند تا آزاد شوند.»
گفت: «اگر اجلی که خدا خواسته، نبود، لحظهای جانشان در کالبد نمیماند؛ پَر میکشید.»
گفت: «خوف مانند چوبی که میتراشند، آنها را میتراشد. مردم میبینندشان و میگویند: آنها بیمارند؛ اما آنها بیمار نیستند. میگویند: دیوانهاند و آنها دیوانه چیز بزرگی هستند.»
باز گفت و گفت و گفت و همام، چون صاعقهزدهای، بیهوش شد؛ خشک شد؛ مجسمه شد... و مُرد!
دَمِ مسیحِ تو، کبوترِ گِلی را جان داد و دَمِ مسیحِ من، جانِ آدمِ گِلی را گرفت. چه شباهتی!
از من نپرس چرا او با انسان چنین میکند!؟ از من نپرس چرا او معلمِ تکلیفهای سخت، امتحانهای شاق و جریمههای بزرگ است!؟ دست روی دلم نگذار که دلم زخم است؛ زخمِ تنهاییِ شاگردی که زیرِ نگاهِ غضبناکِ معلمِ سختگیرش، عاشقانه از شوق میلرزد.
او پنهانیترین لایهها را هم زلال میخواهد. او کوچکیِ روحم را جریمه میکند؛ حتی اگر هزار رکعت نماز همراه آورده باشم. وقتی عیسای انجیلِ متی، نصیحتم میکند، کودک میشوم؛ همهچیز ساده و کودکانه میشود و مهربانانه باید همه را دوست بدارم. با یک اعتراف، از گناهانم پاک میشوم؛ شاد میشوم و میتوانم از شادی برقصم؛ اما روبهروی کتابِ خطبههای او، ناگهان بزرگ میشوم. او ناگهان تمامِ شادیهای حقیرِ کودکانه را میگیرد و همۀ سختیهای شگرف، رنجهای ژرف و اندوههای سترگ را در کولهام میریزد و من باید از غمِ خلخالی که در دوردستها از پای زنی کشیدهاند، بمیرم؛ چون مرا بزرگ میخواهد.
بهجای شادیهای کودکانه، باید لذتِ بهجتهای عمیق را بچشم. باید دیوانۀ امرِ عظیمی باشم. باید جانم را بدهم تا دنیا اسیرم نکند. باید... نمیدانم، او... او همان امانتی نیست که کوهها نکشیدند؟
لیلت! حرفهایم تمام شد و تنها یک راز تلخ مانده است که اگر نگویم، باز آن میهمانی ناتمام میماند.
مسیحِ ما هم مصلوب شد! کاش میشد این جمله را همینطور مجهول گذاشت و برایش فاعلی پیدا نکرد؛ اما نمیشود! ما مسیحمان را خودمان مصلوب کردیم؛ با دستها و دلهای خودمان؛ باورت میشود؟...
صلیب، آماده بود و او بر سکو بود. پیراهنی از پشم بر تن داشت و ردایی و بند شمشیر و نعلینش از لیف خرما بود. پیشانیاش چون زانوی شتر، پینه داشت. آن بالا ایستاد؛ روبهرویمان؛ چشمدرچشم؛ «مردم! من پندهای همۀ پیامبران را به شما رساندم. آنچه را باید گفت، گفتم. با تازیانهام، ادبتان کردم؛ اما پند نگرفتید. هر جور که خواستم بهپیشتان برانم، پیش نرفتید؛ بههم نپیوستید. شما را به خدا! آیا در انتظار پیشوایی غیر از من هستید که راهتان را هموار کند و شما را به حق برساند؟»
و ما در انتظارِ پیشوایی غیر از او نبودیم و فقط او را میخواستیم؛ او را؛ بیش از آنکه باید، میخواستیمش! در چشمهایش، خنجری بود که وجدانمان را تیغ میزد. چشم از او گرفتیم و به زمین خیره شدیم؛ به خاک؛ مثل همیشه به خاک!...
•
>
#امام_علی –درود خدا بر او-
> بخشی از متن
> نوشتۀ
#نفیسه_مرشدزاده•
•
@NaaKhaaNaa