نان کار آزادی

#کولبری
Канал
Политика
Новости и СМИ
Образование
Социальные сети
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала نان کار آزادی
@NK_AzadiПродвигать
432
подписчика
20,8 тыс.
фото
10,8 тыс.
видео
10,5 тыс.
ссылок
تلاشی برای انعکاس جنبش هاى #کارگری، #زنان، #دانشجویی و #رفع_ستم_ملی برای نیل به آزادی و برابری !
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🍃
داستانی غم‌انگیز از جنگ برای نان و زندگی
«حنابندان و تشییع جنازه»

وقتی که پیکر بی‌جان شمزین احمدی #کولبری که توسط سپاه به قتل رسیده بود، به زادگاهش برگردانده می‌شود، نامزدش با سینی حنابندانِ عروسی‌شان به استقبال پیکرش می‌رود.

اتحاد بازنشستگان
@etehad_bazn
Forwarded from تجربه نوشتن (خسرو)
زانیار، #کولبری که تا آخرین لحظات با آزاد و فرهاد خسروی بود

#به_دنبال_یک_لقمه_نان

زانیار ۱۸ سال دارد و تا کلاس نهم درس خوانده؛ اما نمی تواند فارسی صحبت کند و با زبان شیرین کردی هورامانی حادثه غم انگیزی که برای بهترین دوستانش رخ داده را توضیح می دهد. او می گوید:

« ساعت ۱۱:۳۰ شب بود که من و آزاد و فرهاد به طرف مرز راه افتادیم. قرار بود بابت بارهایی که از مرز می آوریم نفری ۲۰۰ هزار تومان دستمزد بگیریم. هوا خیلی سرد بود. تا مرز را با هر سختی که بود رفتیم. تا آنجا با پای پیاده حدود ۳ ساعت راه است. هر کدام بارمان را برداشتیم و به سوی روستا به راه افتادیم. هوا کم کم داشت خراب می شد. باد، برف می آورد و می زد توی صورت مان.»

« با هر سختی که بود بارها را با خودمان می کشیدیم و می آمدیم. بارهای سنگینی بودند. امیدوار بودیم که زودتر و قبل از اینکه هوا سردتر شود برگردیم. حدود دو ساعت راه  آمدیم. وقتی به نصفه راه رسیدیم دیگر قیامت شد. باد و برف شدیدی تر شده بود. فرهاد جلو می رفت و من و آزاد پشت سرش بودیم. آزاد گفت زانیار بیا کمی استراحت کنیم. چند دقیقه ای نشستیم و استراحت کردیم. بعد دوباره بلند شدیم و راه افتادیم. دیدم که حالش بد است. گفتم چرا اینطوری شدی؟ گفت نمی دانم. گفتم چه کار کنیم؟ گفت زودتر برویم. اگر بمانیم سرما از بین مان می برد.»

« حدود ۱۵ دقیقه که رفتیم، حال آزاد بد شد. به او روحیه می دادیم. گفتم شیرجان چرا بهم ریختی؟ گفت نمی دانم. نمی دانم چه ساعتی بود. شب بود. ۱۰ دقیقه دیگر رفتیم. گوشی تلفنش را گرفتم. شماره بهزاد، داداشش را گرفتم. پدرش جواب داد. وقتی فهمید که ما چه وضعیتی داریم گفت الان بهزاد را بیدار می کنم. به بهزاد گفتم داریم یخ می زنیم. بیاید دنبال مان. آزاد هم حالش بد است. گفت شما بیایید و ما هم راه می افتیم و دنبال تان می آییم.»

« هرچقدر که می گذشت حال آزاد بدتر می شد. دوباره نشستیم و استراحت کردیم. آرام آرام راه می آمدیم. فرهاد با بارش جلوتر می رفت. صدایش کردم گفتم بیا. بار آزاد را بردم جلو پیش فرهاد گذاشتم و دوباره آمدم دنبال آزاد. گفتم بیا اصلا بارمان را عوض کنیم. بار من راحت تر بود. بار من را برداشت و راه افتادیم. اگر بار را به مقصد می رساندیم نفری ۲۰۰ هزار تومان دستمزد می گرفتیم. بخاطر همین تصمیم گرفته بودیم با چنگ و دندان و به هر قیمتی بارها را به مقصد برسانیم.»

«حدود ۱۵ دقیقه دیگر راه رفتیم. من هم بار خودم را می آوردم و هم از پشت بار آزاد را گرفته بودم. حواسم بود که لیز نخورد یا توی پرتگاه پرت نشود. گفتم بیا دوباره بار را عوض کنیم. بارش را گرفتم و چون دیگر نمی توانست آن را بیاورد بار را پایین بیندازم. گفتم بیا خالی برویم. خیلی به او فشار آمده بود. به سختی می توانست راه بیاید. کمی که گذشت ما هم نتوانستیم ادامه بدهیم و همه بارها را پایین انداختیم. به آزاد گفتم دستت را باز و بسته کن تا سرما خیلی اذیتت نکند. گفتم زیاد راهی نمانده اگر می توانی کمی بدو تا گرم شوی. نمی توانست راه بیاید. مدام زمین می خورد. دوباره بلندش می کردیم. در همان حال زنگ زدم به بهزاد. گفت راه افتادیم. داریم می آییم. گفتم زود باش که داریم یخ می زنیم. آزاد دوباره افتاد.»

وقتی کولبرانِ دیگر حاضر نشدند به این ۳ نوجوان کمک کنند، امید آنها برای نجات یافتن کم‌تر شد:

« نمی دانستیم کدام سمت می رویم. یک دو راهی آنجا بود که تا آن طرف دوراهی توانستیم برویم. آنجا بود که آزاد افتاد و دیگر نتوانست بلند شود. دیگر حرف هم نمی توانست بزند.فرهاد خیلی نگران برادرش بود. آمد کتش را درآورد. دور او پیچید. شال و هر چیز دیگری را که داشت هم دور سر آزاد انداخت. آزاد نمی توانست حرف بزند. روی پایش بند نبود. هر لحظه حالش بدتر می شد. به فرهاد گفتم چه کنیم؟ ما هم داریم یخ می زنیم. چیزی نگفت. دو نفری گریه می کردیم و دور و بر آزاد می چرخیدیم. نمی توانستیم کاری بکنیم.»

« به آزاد گفتیم تا پاسگاه راهی نمانده. بیا بریم. می خواستیم به او روحیه بدهیم. نه می توانست حرف بزند و نه تکان می خورد. من و فرهاد گریه می کردیم. گفتم برویم این قاطر دارها را بیاوریم. فرهاد اما گفت من می مانم پیش داداشم تو برو و کمک بیاورد. دو، سه متری که از آنها دور شدم برگشتم دیدم فرهاد بالای سر آزاد ایستاده و گریه می کند. نمی دانست برای نجات برادرش باید چه کار کند. آنقدر برف زیاد بود که وقتی کمی دور شدم دیگر نمی توانستم ببینم شان.»

«همه جا برف بود. به صاحب بار زنگ زدم. گفتم آزاد حالش خیلی بد است. آنها دارند از بین می روند. صاحب بار آمد دنبالم. من را برد توی ماشین. بخاری را روشن کرد.
فردای آن روز آزاد پیدا شد، ما فرهاد آنجا نبود. شاید می خواسته برود کمک بیاورد. او آنجایی که آخرین بار دیدم شان نبود.
فرهاد تا آخرین لحظات حالش خوب بود. او خودش را فدای برادرش کرد»/برگرفته از سایت حادثه ۲۴

@tajrobeneveshtan
#کولبری
سیستم نوین برده‌داری و بهره‌کشی در عصر مدرن؟!
@pishroshno
Forwarded from خبرگزاری کمپ نیوز
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🏩📝🏭

#من_کولبرم

به دلیل نبود شغل جوانان مجبور هستند به #کولبری رو آورند و برای تامین هزینه های زندگی خود ، خطرات زیادی را به قیمت جان خود میخرند.

خبرگزاری کمپ نیوز
@campnews1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🚩🚩🚩

از #کولبری تا رویای #المپیک...

عکسی که در فضای مجازی غوغا کرد و واقعی از آب درآمد. #طه_غفاری دونده #کولبر_مریوانی
چند تا مثل طاها در ایران وجود دارد؟

نان کار آزادی
@NK_Azadi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🚩🚩🚩

‏65 سال دارد.
باری را بر دوش بسته و از میان صخره‌های سخت زاگرس برای کسب لقمه‌ای نان هر روز ده‌ها کیلومتر را می‌پیماید.
سه سال است ‎#کولبری می‌کند، قسم می‌خوره اگه کار دیگری بود انجام می‌داد اما نیست.

نان کار آزادی
@NK_Azadi
💠 قصه های صمد، تنیده در لحظات زندگی

آسیه سپهری

🔹 روز تولد هانس کریستین اندرسن، روز جهانی کتاب کودک است اما اگر از من؛ یک کودک پنج- شش سالهٔ متولد دهه ۶۰ بپرسند؛
۲ تیر، #زادروز_صمد را روز کتاب کودک می‌دانم. بنظر من روز کتاب کودک را باید، به نام صمد مُهر زد.
وقتی از کودکی از پنج- شش سالگی، تنها دارایی‌ات، اسباب بازی‌ات، هم خانه‌ات، یار خلوتت و حتی دستاویزِ فرار کردنِ از واقعیت‌های سنگین‌تر از شانه‌های کودکی‌ات و نشستن در پرواز رؤیاهایت را، مدیونِ واژه‌های رهایی‌بخشِ او بدانی و قصه‌هایش، رخصتی باشد برای لحظاتی پرواز ذهن از سرزمینی غمناک و جنگ‌زده.
وقتی از کودکی با قهرمانانِ قصه‌های صمد همراه باشی، دیگر نمی‌توانی راحت و آرام و سر در لاک خویش فرو برده تنها در فکر عافیت خویشتن باشی.

🔹نمی‌توانی در میدان شوش میان این همه کودکان کارِ پابرهنه راه بروی، بی آنکه «پسرک لبوفروشِ»* عاشق درس و مدرسه را به یاد نیاوری.
وقتی نگاه مشتاق کودکان کار را با کیسه‌های سنگین بازیافتی بر دوش، پشت ویترین مغازه‌ها، خیره به اسباب بازی‌های رنگی می‌بینی، نمیتوانی «۲۴ ساعت در خواب و بیداری»* را از ذهنت دور کنی و لعنت نفرستی بر هر چه قانونِ عدالتخواهانه!!! و دلت نخواهد رو به آسمان فریاد بزنی: «دوست داشتم مسلسل پشت شیشه مال من باشد».
وقتی برای دوستان گرفتار در قفست، حاضری از جان مایه بگذاری و از این سوی میله‌ها در اعتصاب غذا، در دردها، در نخوردن‌ها، در حبس‌ها و حصرها شریک می‌شوی به سکوت و بغض در گلو، نمی‌توانی «یک هلو - هزار هلو»* را به یاد نیاوری و طعم ناب دوستی را در عمق جان کودکی‌ات از یاد ببری.

🔹این هنر قصه‌گویی صمد است که نه فقط از انسان‌ها، بلکه حتی کلاغ‌ها و اسب‌ها، مارها و کبوتران، و حتی یک عروسک، یک شتر نیز، تو را به خلسه حضور در وادی قصه‌های برآمده از واقعیات می‌کشاند.
وقتی با دیدن «کلاغ»*، سیاهی نمی‌بینی بلکه بالِ نوازش مادرانه‌ای می‌بینی بر سر «اولدوز»*، کودکی که با محنت نامادری و بدسرپرستی و تنهایی عجین است و خلوت دلهره روز و شبانش، با نوازش کلاغ و مهربانی‌اش، به بهشت رویایی مبدل می‌شود و تنها همدمش می‌شود «عروسکی سخنگو»*.

وقتی کودکان کار را می‌بینی که دست یکدیگر را بر حمل کیسه‌های سنگین نان خشک و پلاستیک و... به یاری محکم گرفته‌اند، یاشار را به نوازش گونه‌های خیس اولدوز و تمام همتش برای نشاندن لبخندی بر لبان او به یاد می‌آوری و عشق‌های ناب کودکی را.
وقتی نظام قانونیِ سرمایه داری را می‌بینی، و #بیگارورزی و #کولبری و #کارگران_آق_دره و #فریاد_مطالبه_حقوق_های_معوق_مانده_کارگران و ... را، به یاد «کچل کفترباز»* می‌افتی در گیرودار عشق و تظلّم خواهی‌اش.

🔹وقتی هشتگ #معلم_زندانی و #زندان_تهران_بزرگ تو را بیاد «ماهی_سیاه_کوچولو»* می‌اندازد و رویای راهی که در سر می‌پروراند.

و وقتی اسم هر زندانی، هر کارگری، هر اعتصاب کننده‌ای، هر هشتگ #اعتصاب_غذا #حصر #حقوق_زندانی و #حقوق_شهروندی و هر واژه‌ای از این دست، تو را به یاد «کوراوغلو»* می‌اندازد؛ این قهرمانِ حماسی و یاران همراهش برای اعتراض، شوریدن و از پای ننشستن، نمیتوانی یاد صمد نیفتی.
آری
صمد جاودانه شد؛
به پاسِ هنر قصه گویی‌اش در ذهن کودکی، که تنها اسباب بازی‌اش کتابی بود با جلدی ضخیم و بی هیچ تصویر، که اجازه می‌داد رؤیاهای آینده را، راهت را، اندیشه‌ات را؛ خودت به تصویر بکشی
سبزِ سبزِ سبز 🍃

* نام قصه‌های صمد

برگرفته از کانال صنفی معلمان

@khamahangy
🚩🚩🚩

باقر احمدی،
لیسانس ریاضی محض،
فوق لیسانس برنامه ریزی شهری،
کسب رتبه ۱۲ کشوری در آزمون دکتری سال ۱۳۹۵،
عضو تیم کشتی شهر مریوان،
و در حال حاضر
#کولبری میکنه.


نان کار آزادی

@NK_Azadi
🔴 عبدالرضا رحمانی فضلی، وزیر کشور خبرداد که طبق مصوبه دولت، #کولبری در مرزها متوقف می‌شود و به روستائیان کارت پیله‌وری برای فعالیت در بازارهای مرزی داده خواهد شد.

@khamahangy
#کولبری یک انتخاب نیست، یک تحمیل اقتصادی_سیاسی از سوی دولت با بیکارسازی و فقیرسازی است.
@komitec <
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️

#کولبری یک انتخاب نیست؛
یک تحمیل اقتصادی - سیاسی از سوی رژیم اسلامی سرمایه‌داران به طبقه کارگر در ایران است.

@Skargari