فلسفه چیست؟
فلسفه دربرابر طبیعت و جامعه
امین قضایی
تمامی آنچه یک
فلسفه واقعی به دنبال آن است، خلاف طبیعت و طبیعت انسانی قرار دارد. انسان موجودی پیش پا افتاده و مبتذل است. مغز وی برای واکنش به محرک ها تکامل پیدا کرده است. بخش فوقانی نئوکورتکس در جلوی پیشانی قرار دارد و یکی از وجه تمایز های مغز انسان با دیگر جانوران محسوب می شود. تصور بر این است که این بخش مسئول تفکر تحلیلی و عقلانی است. اما عصب شناسی و حتی بازاریابی، سیاست و مدیریت به خوبی دریافته اند که بسیاری از تصمیمات مردم متاثر از عواطف و احساسات ناآگاهانه ای هستند که از بخش لیمبیک سیستم مغز ناشی می شود. به اصطلاح نظریه پردازان بازاریابی، همگی متفق القول هستند که اکثر تصمیمات برای خرید یک واکنش عاطفی است تا یک تصمیم عقلانی. اگر با خودتان روراست باشید و لحظاتی را به یاد بیاورید که برای خرید کالای مهمی تصمیم گیری کرده اید، تصدیق خواهید کرد که این تصمیم شما بسیار متاثر از جو بیرونی و محرک های عاطفی و احساسی به محیط بوده است. در عرصه سیاست نیز سیاستمداران شیاد از ظواهر بصری برای متقاعد کردن مردم استفاده می کنند. برای مثال، ترامپ تکنیک های بازاریابی را با موفقیت در کارزار انتخاباتی خود پیاده کرد. سیاست ترامپ مانند هر محافظه کار جمهوری خواه، ضد مهاجرتی بود و روی کاغذ واقعا تفاوت بارزی با بقیه جمهوری خواهان ندارد. اما وی صرفا از عبارات و مفاهیم برای توضیح سیاست ضدمهاجرتی خود استفاده نکرد. وی به ساده ترین تجسم بصری یک سیاست ضدمهاجر متوسل شد: دیوار. وی از ساختن یک دیوار در مرز مکزیک حرف می زد. دیوار به عنوان یک تجسم و نماد یک سیاست، بهترین واکنش عاطفی و احساسی مثبت یا منفی را در شنونده برمی انگیزد. تاثیر آن روی مردم بسیار بیشتر از استدلال ها، چهارچوب های نظری برای مدیریت و سیاست مهاجرت و هر چیز دیگری است که صرفا با کلمات و مفاهیم بیان می شود. وقتی به مباحث شیادانی مانند ناسیونالیست ها و نژادپرستان نگاه می کنید، خواهید دید که آنها از نمادها استفاده می کنند و نه از مفاهیم.
انسان یک موجود عقلانی نیست، هرگز نبوده، اکنون هم نیست و حتی در این زمینه پیشرفت چندانی هم نکرده است. انسان در بهترین حالت یک حیوان ناطق است اما یک حیوان عاقل نیست. نه طبیعت وی و نه شرایط اجتماعی کنونی ایجاب می کند که وی براساس عقلانیت زندگی کند. بنابراین پروژه
فلسفه برای ساخت انسانی عقلانی، پروژه ای است کاملا خلاف جهت روال طبیعت و جامعه. این یک ماموریت غیرممکن است. به همین خاطر،
فلسفه علیه طبیعت و علیه جامعه است، باید چنین باشد و اگر نباشد اصلا
فلسفه نیست بلکه شیادی دیگری است.
فلسفه ذاتا علیه وضعیت موجود است، زیرا وضعیت موجود بنا به ماهیت غیرعقلانی است. وضعیت موجود حتی در بهترین حالت، در مقایسه با آنچه باید باشد و هنوز نشده، ناعقلانی است. یک بخش از عقلانیت ایجاب می کند که انسان آنچه هست را از آنچه نیست متمایز کند. اما مهمتر این است که آنچه "باید" باشد را از آنچه "هست" تمیز دهد و برتر بشمارد. اکثر افراد مذهبی و خرافاتی حتی قادر نیستند هست ها را از نیست ها تمیز دهند. اما جمیع مردم حتی غیرمذهبیون و دانشمندان نیز قادر نیستند که آنچه "باید" را از انچه "هست" استخراج کنند. به بیان دیگر، یک بخش از عقلانیت، تمیز واقعیت از خرافات و بخش دیگر تمیز حقیقت از واقعیت است.
چگونه می توانیم از این حیوان عاطفی، واکنشی و طبیعتا و اجتماعا ناعقلانی، یک موجود عقلانی بسازیم؟ پاسخ در اصل همان چیزی است که شایسته نام
فلسفه است. چنین
فلسفه ای تاکنون وجود نداشته است. در واقع، غیرممکن است که
فلسفه امروز و
فلسفه زنده، چیزی باشد که از قبل در طبیعت و تاریخ تحقق پیدا کرده باشد.
همانطور که پیشتر گفتیم بخشی از شناخت تمیز واقعیت از خیال و کذب است و بخش دوم استخراج حقیقت یا ضرورت ها از واقعیت است. تنها وقتی این دو مرحله را طی کنیم موجودی عقلانی هستیم و هدف
فلسفه را متحقق ساخته ایم. این گفته به این معناست که
فلسفه نمی تواند موید واقعیات طبیعی و اجتماعی باشد، زیرا بخشی از کار
فلسفه استخراج ضرورت هایی از واقعیات موجود و نفی شرایط موجود است. بنابراین
فلسفه همواره آنچیزی است که نیست و هنوز نشده اما باید بشود. بنابراین شناخت فلسفی یک چرخه دیالکتیکی را طی می کند: در مرحله اول شناخت، آنچه "نیست" از انچه "هست" متمایز می شود و بنابراین واقعیت کشف می شود. در مرحله دوم، از آنچه "هست"، دوباره آنچه "نیست" استنتاج می شود. اما این نیستی دوم، یک "نیستی" صرف نیست بلکه علاوه بر آن که نیست، "باید" هم باشد. بنابراین حلقه شناخت به صورت نیستی- هستی- نیستی ضروری در می آید. برای مثال، واقعیت یک اسیر، اسارت است و حقیقت وی آزادی. اسارت، انچیزی است که هست، و آزادی استخراج آنچه که نیست و باید بشود.
#بخش_اول#فلسفه_چیستکمیتە معیشت و کار
Telegram.me/commitekaregar