بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»
🔷✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_پنجممنصور از وقتی متوجه شده بود که هاجر حامله است، خیلی دل و دماغِ هاجر را نداشت. دوران بارداری و شش ماهِ اولِ ولادت بچه، دورانی است که اگر مردی چندان عُلقهای به همسرش نداشته باشد و یا آن مرد، اهل رعایت و خوشتنداری نباشد، سبب فاصله گرفتن زن و مرد ازهم میشود. زن در این دوران، به خودش و طفلی که یا در راه دارد و یا تازه به دنیا آمده و هنوز دچار عوارض زایمان است، دچار است و خیلی حواسش به مردش نیست. مرد اگر کوهِ آتشفشان غرایزش باشد و همسرش حواسش به او نباشد، چیزی میشود مثل منصور!
چندماه بود که منصور دیر به خانه میآمد و یا وقتی به خانه میآمد، چند نخ سیگار میکشید و دو تا فیلمِ ویدئو میدید و میخوابید. حداکثر کاری که میکرد این بود که ظهر تا ظهر، چیزهایی که برای خانه نیاز است، میخرید و به نیرهخانم میرساند و میرفت.
نیره تلاش میکرد که هاجر با اینکه مشکلاتِ بارداری و وضع حمل داشت، اما از چشم منصور نیفتد. هر روز به هاجر کمک میکرد که آرایش کند و به جای لباسهای گلهگشادِ مخصوصِ بارداری، لباسهای قشنگ و شوهرپسند بپوشد. حتی وقتی هاجر حوصله نداشت یا بیحال افتاده بود و یا تهوع میکرد، نیره باز هم به هاجر میرسید و اجازه نمیداد هاجر جذابِ دوران عقد، جای خود را به هاجر حامله و بیحوصله و فاقدِ جذابیتِ دوران حاملگی و مادری بدهد.
وقتی نیلوفر به دنیا آمد، دلِ منصور به زندگی گرمتر شد. بیشتر خانه بود. بیشتر که چه عرض کنم! نسبت به زمان بارداری هاجر، بیشتر به خانه میآمد. نیره همیشه نیلوفر را زیبا و خوشبو در گهوارهاش میگذاشت. به هاجر سفارش میکرد که: «واسه باباها مهمه که دخترشون موهاش مرتب باشه و تو صورتشون نباشه. باباها دوس دارن تا میان خونه، با همون لب و سیبیل تیزشون، یه بوسِ درشت از لُپِ دخترشون بگیرن تا دلشون حال بیاد.»
هاجر میگفت: «مامان حیفه به خدا! نگا لُپِ کوچولوی دخترم بکن! ببین چقدر نازکه! این تحمل لبِ سیگارکشیده و نوکِ سیبیلِ تیز داره؟»
نیره خانم خندهای میکرد و میگفت: «دل باباها به همینا خوشه. اگه اومد بوسش کنه، فورا تو ذوقش نزن. دخترشه. بذار بوسش کنه.»
منصور خیلی دختردوست بود. رابطهاش با هاجر هم گرمتر شد. هاجر پس از پنجشش ماه که از تولد نیلوفر گذشت، کمکم به خودش آمد و حتی هفتهای دو سه روز به باشگاه میرفت تا اندامش به هم نخورد. چرا که نیره گفته بود: «خانما در دو جا هیکلشون به هم میخوره و زنونه میشه! یکی موقعِ بارداری و یکی هم موقع وضعحمل. باید بعدش رژیم بگیرن و ورزش کنن و به خودشون اهمیت بدن تا هم روحیشون بهتر بشه و هم همیشه سرِپا باشن.»
هاجر تا یک سال این حرف مادرش را گوش داد. آن موقعها باشگاه بدنسازی برای زنان نبود اما در بعضی خانهها عدهای خانمها دور هم جمع میشدند و ورزش میکردند و زیر نظر یک استاد، رژیم غذایی میگرفتند.
هاجر در آن سال با خانمی آشنا شد که پرستو نام داشت. پرستو شوهر داشت و شوهرش در اداره برق کار میکرد. هنوز بچه نداشتند و دلشان خیلی بچه میخواست. به خاطر همین، وقتی هاجر، نیلوفر را با خودش به آن باشگاه خصوصی میبرد، اینقدر پرستو دورِ نیلوفر میگشت و او را بغل میکرد و میبوسید و دوست داشت، که هاجر خندهاش میگرفت و دلش برای پرستو میسوخت.
یک سال بیشتر از دوستی آنها گذشت. پرستو زن خیلی عاقلی بود. سه چهار سال بود که دانشگاهش تمام شده بود و در یکی از دبستانهای ورامین تدریس میکرد و مشاوره میداد. یک روز هاجر به پرستو گفت: «تو مشاوره میدی؟»
-آره. مشاوره خوندم. چطور؟
-اگه دو تا سوال بپرسم، میتونی راهنماییم کنی؟
-اگه بتونم حتما!
-ببین! من خیلی شوهرمو دوس دارم. اونم دوسم داره. از وقتی نیلوفر به دنیا اومده، خیلی زندگیمون گرمتر شده. اما...
-اما چی؟
-اما مدتی هست که خیلی بهم توجهی نمیکنه!
@Mohamadrezahadadpour -میشه واضحتر بگی!
-منظورم مسائل زناشویی هست.
-ببخشید که رک میپرسم. مثلا در طول هفته، کمتر از سه چهار بار
رابطه دارین؟
-سه چهار بار؟ در یک هفته؟ چی داری میگی پرستو؟ ما یکی دو بار در طول یک ماه نداریم! چه برسه در طول هفته!
-واقعا؟! خب؟
-آره. میگفتم... همش سیگار میکشه. البته فکر کنم بیشتر به خاطر این سیگار میکشه که خیلی فیلمای جمشید هاشمپور میبینه. اما من خیلی نگران سلامتی بچم هستم. میترسم این همه بوی سیگار تو خونه، واسش بد باشه.
ادامه
👇