بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»
🔷✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_ششموقتی هاجر به هوش آمد، دید در تختی نزدیکِ تحت منصور دراز کشیده. فورا دلشوره نیلوفر را گرفت. تا آمد از سر جایش تکان بخورد، دید سِرم در دستش هست و کنار تختش، یک پرستار، نیلوفر را در آغوشش خوابانده است.
نگاهی به تخت منصور انداخت. دید منصور چشمانش باز هست. از دیدن هاجر خوشحال شد و گفت: «به هوش اومدی! استراحت کن تا سِرُمت تموم بشه.»
پرستار که دید هاجر دوست دارد با منصور حرف بزند، همانطور که نیلوفر در آغوشش خواب بود، از سرجایش بلند شد و رفت تا در راهروی بیمارستان دور بزند. هاجر فرصت را غنیمت شمرد و به منصور گفت: «حالا چی میشه؟ باید چیکار کنیم؟»
منصور با ناراحتی گفت: «نمیدونم. دکترا گفتن خیلی نباید به خودت فشار بیاری. میگن اگه درد و مرض جدیدی بیاد سراغم، دیگه به این راحتی خوب نمیشم.»
هاجر دوباره با استرس پرسید: «دیگه چی؟ دیگه چی گفتن؟»
منصور با ناراحتی گفت: «گفتن باید مراقب باشم که تو مریض نشی! باید از هم فاصله بگیریم.»
هاجر که هیچ دانشی درباره ایدز نداشت و سطح سوادش در همان دوم سوم راهنمایی مانده بود، پرسید: «اگه پیش هم باشیم، تو مریضتر میشی؟»
منصور گفت: «نمیدونم. نه. تو مریض میشی. هاجر من دلم نمیخواد تو مریض بشی.»
هاجر اصلا مغزش کار نمیکرد. فقط در یکی دو تا برنامه تلوزیونی دیده بود که درباره ایدز حرف زدند و گفتند خیلی خطرناک است. همین. و دیگر هیچ چیز درباره آن نمیدانست. در همان حال و هوا بود و داشت غصه میخورد که پرستار با نیلوفر و یک کاغذ در دست آمد. لبخندی به لب داشت. وقتی نیلوفر را به هاجر داد، نیلوفر باخنده و سلام و علیک کودکانه به آغوشهاجر رفت، پرستار رو به هاجر گفت: «وقتی تو بیهوش بودی، خانم دکتر اومد بالای سرت و شرایطتت و نبض و قلبت سنجید. کاش با این شرایطتت اینجا نمیومدی!»
@Mohamadrezahadadpour هاجر با تعجب پرسید: «کدوم شرایطم؟ من که چیزیم نیست!»
پرستار با لبخند و تعجب پرسید: «مگه خبر نداری که بارداری؟!»
هاجر رنگش پرید و گفت: «نه! نیستم. خانم دکتر گفت؟»
پرستار گفت: «آره دیگه. گفت به احتمال قوی حامله است. تبریک میگم!»
هاجر نگاهی به منصور انداخت. منصور هم گیج شده بود و فکرش را نمیکرد که هاجر دوباره حامله باشد، نگاهش از هاجر گرفت و به سقف زل زد. دنیا روی سرِ هاجر آوار شد. سر و صورتش را زیر ملافه سفید بیمارستان بُرد و به حال خودش زار زد.
دو سه روز گذشت. منصور از بیمارستان مرخص شد. قبل از این که از بیمارستان بروند، منصور هاجر را گوشه اتاقی که بستری بود نگه داشت و با بغض به او گفت: «هاجر آبرمو حفظ کن! هیچ کس جز تو از این موضوع خبر نداره.»
هاجر که دو تا غم بزرگ در دل داشت، یکی ایدز منصور و دیگری هم باداری دومش، با بغض به منصور گفت: «منصور من میترسم. اگه حالت بد شد و زبونم لال یه بلایی سرت اومد، همه به من میگن چرا زودتر نگفتی؟ چرا از ما مخفی کردی؟ من چی بگم بهشون منصور؟»
منصور پیشانیاش را به پیشانی هاجر چسباند و چشمانش را برای لحظاتی بست. سپس چشمانش را باز کرد و به هاجر گفت: «نگران نباش! کسی متوجه نمیشه. اگرم شد، بگو نمیدونستم! بگو خبر نداشتم. دیوار حاشا بلنده. کی میفهمه که تو داری راس میگی یا دروغ؟ اصلا بنداز گردن من. بگو منصور بهم هیچی نگفته بود.»
هاجر که اشک در چشمانش حلقه بسته بود، آرام گریه میکرد که کسی متوجه نشود. وسایلشان را برداشتند و به خانه رفتند. منصور که همچنان نگران بود، رو به هاجر گفت: «بین خودمون و خدا بمونه. اگه به کسی بگی، مرگ منصور دیگه میرم و پشت سرمم نگاه نمیکنم.»
نمیدانم کی و کجا به هاجر یاد داده بود که حرف نزدن از بیماری همسر، آن همه نه هر بیماری، بلکه بیماری به خطرناکی و صعب العلاجی ایدز، وفاداری و عشق محسوب میشود و خیلی ثواب دارد. چون هاجر دهانش را دوخت و تصمیم گرفت درباره آن با احدی حرف نزند.
چند ماه از آن ماجرا گذشت. شاید هفت هشت ماه. منصور بهخاطر اینکه اتفاقی برای هاجر نیفتد و کسی را درگیر نکند، شبها دیروقت میآمد. بعضی از شبها هم اصلا نمیآمد. نیرهخانم که وابستگی روحی و عاطفی زیادی به نیلوفر داشت، تلاش میکرد اغلب شبها را منزل دخترش بماند تا هم آنها نترسند و تنها نباشند و هم هاجر را تر و خشک کند. هرچند هاجر حال جسمیاش نسبت به بارداری اولش بهتر بود اما وضع روحیاش بسیار خراب بود.
چند بار نیره از هاجر سوال کرد و میخواست علت ناراحتی و غصهدار بودنش را بداند اما هاجر توضیح نمیداد و از زیر جواب دادن طفره میرفت.
ادامه
👇