#شب_شعر_مپل#سرویس_ادبی_مپلشب عجیبی بود!
برای اولین بار
فقر نتوانست
شام ما را نگران کند
وصلح به ما حمله کرد
در چشم خواهرم
متولد شده بودم
در چشم من اما
او نترسیده بود
چایمان را جشن گرفتیم
و نبود میوه ها
پوست هیچکداممان را نکند
آدرسمان گم شده بود
برای تمام نقطه ضعف ها
انگار کسی دستش
بالای ابرها نمی رسید که در بزند...
صورتمان ترک برداشت
خندیدیم
بی آنکه زخمی برای پانسمان باشد
چقدر دلم می خواست
یا
شب تمام نشود
یا ما همان
شب تمام بشویم
غنچه داده بودیم
و هراسان از
وحشت پرپر شدن
آدامس بودیم در دهان خوشبختی
و تا تُف شدن
فاصله مان مزه بود
آن
شب عجیب رنگ
از خواهرم پرسیدم
گوشواره یا انگشتر
از من پرسید
کفش یا کمربند
می خواستیم گریه کنیم
از این همه نسبت فامیلی
ما حرف می زدیم بی آنکه
داد، کسی را ساکت کند
از فردای ترسناک
پناه گرفتیم در پتو
چشم هایمان را بستیم
تا رویای بیشتری ببینیم
آن
شب...
شب عجیبی بود
چون پدرم به مادرم گفت
که دوستش دارد
و
بی اندازه مادرم زیبا شد
حامله از عشق
✍ مرتضا شیخی
@dohich 👇JOIN
👇 ┏━━
▪️🟣
▪️━━┓
🧿 @MapellNews 🧿 ┗━━
▪️🟣▪️━━┛
#جنجالیترین_کانال_خبری_کوهدشت.